متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان شیاطین هم فرشته‌اند | رورو نیسی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع roro nei30
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 116
  • بازدیدها 19,593
  • کاربران تگ شده هیچ

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #11
هنوز خوابش می‌آمد و حتی هوای سردی که تا مغز استخوانش هم می‌رفت نمی‌توانست خواب را از سر او بپراند؛ تئودور هم کنارش از سرما خودش را بغل گرفته بود و صدای برخورد دندان‌هایش بود که باعث شد دیمیتری کلافه تقریبا فریاد بزند:
- دهنت رو ببند صداشون رفته رو مغزم.
تئودور با حرص اخمی کرد و با لحنی شماتت‌بار و لرزان از سرما گفت:
- همش تقصیر کار... کارهاته دیگه، آخه مغز کل وقتـ... وقتی خوابت میاد چـ... چرا می‌ری دیوار حموم همسایتون رو خـ... خورد می‌کنی؟ عادتت شده کـ... که دیوار خورد کنـ... کنی؟
دیمیتری همان‌طور که چشمانش را می‌مالید زمزمه کرد:
- زن خوش‌خیال، خیال می‌کنه خیلی خوش‌صدا ست، ساعت شش صبح صدا نکره‌اش رو می‌ده هوا.
تئودور ناخودآگاه خندید و با دستان بی‌حسش آرام به بازوی دیمیتری زد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

NAVA-K

کاربر انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
283
پسندها
2,229
امتیازها
11,813
مدال‌ها
1
  • #12
دیمتری متفکرانه سرش را تکان داد و به آب نگاه کرد. تئودور هم مغموم به آب خیره شد. اگر خداوند به او قدرت این را می‌داد تا یورنای خودش را تقسیم کند، همه یورنایش را به دیمیتری می‌داد. دیمیتری اما در خود فرو رفته بود. ناگهان فکری به سرش زد:
-تئو؟
تئودور در همان حالت که دستش را در آب تکان می‌داد پاسخ داد:
-هوم؟
دیمیتری به سقف غار بنفش رنگ نگاه کرد و با لحن متفکری گفت:
-توی شهر، کی بهتر از همه هنرهای رزمی رو بلده؟

تئودور برگشت و با دقت به او نگاه کرد. سپس با کنجکاوی پرسید:
-چطور؟
دیمیتری بی توجه به سوالش، همچنان به سقف غار نگاه می کرد و برای نشان دادن مهم نبودن سوال تئودور، با تایید گفت:
-کی؟!
صدای « ام»...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #13
در حومه شهر آهنگری مانند همیشه سر و صدای زیادی بود. صدای کوبش چکش‌ها به آهن، صدای شعله‌ها و صدای فریاد مردی جوان که بین آهنگران قدم می‌زد.
- محکم تر بزن کال... آفرین خوب کار می‌کنی لئو...
آهنگری سقفی بلند داشت و به جز هشت ستون که سقف را استوار نگه می‌داشتند، دیوار نبود؛ زیرا هوای گرم آهنگری اگر در فضایی بسته باشد به شدت غیرقابل تحمل می‌شد. ستون‌ها و سقف از تکه سنگ‌های بزرگ و خاکستری که ناشیانه شکسته شده بودند ساخته شده بود. این بسیار عجیب بود که سازنده این بنا چگونه توانسته بود با این همه سنگ‌های بزرگ و کج و معوج این بنا را استوار نگه دارد.
دیمیتری با تعجب به بزرگی این بنا نگاه می کرد و چشمانش را به سقف صاف ولی اتاقک‌های پله پله شده زیر همان سقف می‌کشاند. بنای جالبی بود! دیمیتری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

NAVA-K

کاربر انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
283
پسندها
2,229
امتیازها
11,813
مدال‌ها
1
  • #14
آهنگر نیم نگاهی به دیمیتری لاغر اندام انداخت و با تمسخر گفت:
- برو بچه، برو سر بازیت، این جا برای تو خطرناکه!
دیمیتری به یک باره فرو ریخت. از حرف او جا خورد؛ فکر می‌کرد با این شجاعتی که از خود نشان داده بود، می‌تواند او را راضی کند. برای این که باز تلاش خودش را تکرار کند گفت:
- ولی...
آهنگر میان حرف او پرید. دستش را در هوا تکان داد و با بی‌حوصلگی، بلند گفت:
- برو، این جا مزاحم کارمونی!
دیمیتری قدمی جلو آمد. در فکرش جمله‌ای سر هم کرد تا بگوید.
- خواهش می کنم...
- برو بیرون!
با صدای فریاد او تکانی خورد، با تردید و لرز از جا پرید.
آهنگر به بیرون از آهنگری اشاره کرد. صدای پر از تحکم و آرام آهنگر باعث شد دیمیتری عقب گرد کند.
- بیرون!
از آهنگری بیرون آمد. نا امید راهش را به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #15
چند روزی از آن اتفاق گذشته و دیمیتری یا در جنگل خارج از شهر به شدت تمرین می‌کرد یا که به حومه شهر می‌رفت و میان خانه‌های آهنی آن منطقه هر روز از عصر تا شب کنار آهنگری می‌نشست و برای جلب توجه آهنگر گاهی بلند آواز می‌خواند یا حتی گاهی برای نشان دادن قدرت بدنیش پنجاه شنا می‌زد. آخر شب هم کلافه از بی‌توجهی آهنگر دست از پا درازتر به خانه می‌رفت و نرسیده به بالشت خوابش میبر‌د.
تئودور هم این روزها هر بار او را می‌دید و از او می‌پرسید که چرا می‌خواهد حتما پیش او برود؟ موضوع را منحرف می‌کرد زیرا نمی‌خواست فعلا از هدفش حرفی بزند، شاید چون خود هم در آن تردید داشت!
امروز، بازهم دیمیتری از صبح تا خودِ حالا که عصر بود، مشغول در جنگل مشغول تمرین بود. صدای پرندگان، به خصوص کلاغ‌ها که عبور می‌کردند، به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #16
به خاطر تمرکز یورنا روی برف‌هایی که دور دیمیتری در حال پیچیدن بودند، موجود برفی نابود شد. دیمیتری در حالتی که تقلا می‌کرد تا خود را از حفاظ برفی رها سازد، به کودکان اشاره کرد تا فرار کنند. همه‌ی آن‌ها به جز کوچک‌ترین آن‌ها که پسری هفت ساله بود گریختند. پسرک با ترس به دیمیتری نگاه می‌کرد و اشک‌هایش سرازیر شده بودند. دیمیتری فریاد زد:
- فرار کن!
ولی کودک گویا کور شده باشد از جایش تکان نخورد و بلند گریه کرد. صدای هق هقش در جنگل پیچید. مرد سفید پوش دست دومش را سمت کودک گرفت و باعث شد که شاخه درختان او را به درخت بچسبانند. حالا گریه‌اش برای دیمیتری به کنار، جیغ‌های کودکانه‌اش برای درد استخوان‌هایش حال دیمیتری را دگرگون کرد. یاد ضرباتی افتاد که همسن و سالانش به خاطر نداشتن یورنا به او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #17
دیمیتری با شرمندگی به آهنگر نگاه می‌کرد. مطمئن بود حالا که این همه کتک خوردنش را دیده بود عمرا دیگر او را به شاگردی بپذیرد. از یک طرف هم از او متشکر بود که جانش را نجات داده بود. ناگهان یاد آن پسرک کوچک افتاد و به پسرک که پایین درخت افتاده بود و بی‌حال و بی‌صدا گریه می‌کرد خیره شد. بی‌توجه به آهنگر مود را روی زمین کشید، سمت پسرک رفت. به او که رسید او را به سمت خود کشید. تک تک اعضای بدنش را چک کرد. به جز چند خراش و در رفتگی دستش دیگر چیزی نبود ولی همین‌ها هم برای یک کودک با این جثه نحیف هم زیاد بود. شروع به نوازشش کرد.
- هیچی نیست، هیش...
چند دقیقه بعد جوخه‌های یوریی آن مرد را دستگیر کردند و رفتند. چند نفر از آن‌ها که شفا دهند بودند کنارشان نشستند و با استفاده از قدرت ریکی* اول آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

NAVA-K

کاربر انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
283
پسندها
2,229
امتیازها
11,813
مدال‌ها
1
  • #18
آهنگر به سمت جاده رفت که با صدای خش‌دار دیمیتری توقف کرد.
- بـ...بخشید... چی شد... چی شد که شما قبول...
حرفش را خورد. خود می‌دانست که این اتفاق برایش خیلی خوشحال کننده است ولی او نمی‌خواست کسی با ترحم با او رفتار کند و دلیل منطقی نیاز داشت. آهنگر نیم نگاهی به او و بچه کرد و گفت:
- تو فکر کن برای حمایتت از این بچه.
دیمیتری به پسرک مو فرفری چشم دوخت ولی سریع سرش را بالا آورد و گفت:
- ولی...
آهنگر نگاهی تیز به او انداخت و جمله‌اش را قطع کرد.
- ولی چی؟ نمی‌خوای؟
دیمیتری سرش را به زیر انداخت و با لحن گیجی گفت:
- نه ولی... برای من قانع کننده نیست.
-ولی انگیزه‌ت رو قانع میکنه.
سپس بی‌هیچ حرف اضافه‌ای از آن جا دور شد. دیمیتری، خیره به مسیر رفتن او شد تا از دیدش خارج شد. جمله‌اش واقعی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

NAVA-K

کاربر انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
283
پسندها
2,229
امتیازها
11,813
مدال‌ها
1
  • #19
سرش را کمی کج کرد و با تمسخر گفت:
-مطمئنی می‌تونی بدون هیچ نیرویی کارت رو درست انجام بدی؟!
این جکله کمی قلب دیمتیری را خرد کرده بود اما دیمیتری نمی‌خواست تحقیر شود پس سرش را با تاکید تکان داد و محکم گفت:
-آره! معلومه که می‌تونم!
تنزین ابروهایش را بالا برد. شاید روحیه پسرک بیش از حد به دلش نشسته بود. لبخندی زد و با لذتی محسوس در صدایش گفت:
-خوبه! موفق باشی!
دیمیتری سرش را تکان داد و چند تا از وسایل را به بغل گرفت. با اینکه تحقیر شده بود، ولی نمی‌توانست با اشک ریختن غرورش را مقابل آن مرد بشکند؛ بنابراین وسایل را به دست گرفت و با پرس و جو مسیر تنور را پیدا کرد. از سنگینی وسایل و گرمای آهنگری مرتب عرق می‌ریخت. بارها مسیر طولانی بین اتاق اصلی آهنگر و تنور را طی کرد تا همه وسایل را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #20
امروز هم مانند همیشه تنها کارش سگ دو زدن بود. با مشقت فلز ها را در کوره آب می‌کرد که حضور تنزین را کنارش احساس کرد. نگاهی به او انداخت و بی هیچ حرفی به کارش ادامه داد که جمله تنزین برای هزارمین بار، هدفش را به او یادآوری کرد.
- یه سوال می‌کنم جواب بده، هدفت از زندگی چیه؟ با اینکه توی این دنیا بی یورنا بودن یعنی بی آینده بودن.
دیمیتری لبخند زد. در دنیای کودکانه‌اش خود را قهرمان می‌دید، قهرمانی که هرچند دشوار زندگی می‌کند ولی بالاخره زندگی خیلی‌ها را نجات می‌دهد.
- می‌خوام آدمی شم، که بدون یورنا، آدم ها رو نجات بدم و نشون بدم آدم فقط با یورنا سنجیده نمیشه بلکه با انسانیته که برتره!
تنزین لبخندی به پهنای قلب بزرگ دیمیتری زد. چقدر این پسرک پاک بود. تنزین امکان نداشت که این پسرک را رها کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا