نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آرام من | زهرا ابراهیم زاده نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #91
سری تکان دادم، نگاهم را از او گرفتم به مهرنوش دادم اما او را مخاطب قرار دادم.
- ممنون.
- نمی‌گم دیر کردی چون می‌دونم همین که اومدی هم کافیه.
دوباره نگاهم را به او دادم و گفتم:
- کی صدام کردی و نیومدم؟
تا خواست حرفی بزند، ابرو بالا انداختم و سرزنش‌گر و پر از طعنه گفتم:
- بالاخره تو مادرمی!
دست مهرنوش را گرفتم و به سمت مبل رفتیم که با دیدن پدرم کنار شومینه‌ی شیشه‌ای بزرگ لبخندی زدم و به سمتش رفتم. نگاهش که به من افتاد لبخندی زد و دستش را به سمتم دراز کرد، دستش را به گرمی فشردم و روبه‌رویش روی مبل تک نفره نشستم. نگاهم را از تیشرت ساده طوسی و شلوار راحتی هم‌رنگش گرفتم و به چشم‌های خاکستری‌اش دوختم.
- چه خبر جناب فروزان؟
لبخندی زد و خم شد و تخته‌ی مقابلش را باز کرد و گفت:
- با یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #92
- جدا شدیم.
- به چه دلیل؟
کاردم را بالا آوردم، چنگال را در لازانیا فرو کردم و با چاقو تکه‌ای از آن را بریدم، بالا آوردم و نگاهم را به او دادم.
- فکر کنم دلیلش به من و پری مربوط باشه.
لازانیا را که به دهان گذاشتم با کوبیده شدن دستش به میز؛ مهرنوش از جا پرید و نگاه پدرم با تعجب روی سلطان بانو نشست.
- میگم به چه دلیل؟
من اما در آرامش حرص درآری غذا را جویدم؛ فرو دادم و دوباره تکرار کردم.
- فکر کنم دلیلش به من و پری مربوط باشه.
صدای فریادش باعث شد بفهمم سلطان بانو درست روی خط قرمز است._
- میگم به چه دلیل؟ اونم بدون خبر به ما؟ تو حق همچین کاری رو نداری! پری لایق خانواده و شان ماست.
پوسته‌ی آرام بودنم کم کم داشت ترک برمی‌داشت... آرام ارام و به تدریج...
دستمال را دور دهانم کشیدم و از گیلاس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #93
- اون ه**ر*زه کیه رادمهر؟
به سمتش چرخیدم، به صورتش براق شدم و پوسته با صدای بدی منفجر شد و محتویاتش فریاد بلندی شد بر سرش.
- سلطان بانو؟
از چشم‌های هردویمان آتش می‌بارید، نفس‌های عصبیمان در هم می‌آمیخت و به هوا می‌رفت. انگشت اشاره‌ام را بالا آوردم و به تخت سینه‌اش کوبیدم و اخطارگر گفتم:
- حواست به حرف زدنت باشه.
پدرم جلو آمد و مرا عقب کشید و سلطان بانو جرات پیدا کرد.
- مگه دروغ میگم؟؟ زنی که بین دو نفر که نامزدن می‌ره؛ ه**ر*زه است!
صدای تلنگری در سرم دینگ زد و لامپی بالای سرم روشن شد، همین حرفش برای آرام شدنم کافی بود، پوزخند صداداری زدم و با بالا دادن ابروی راستم گفتم:
- اینو تو میگی!؟
ساکت شد؛ معنی حرفم را فهمید و عضلات منقبضش آزاد شد. با خنده یک قدم به عقب برداشتم و گفتم:
- این بار تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #94
- آقای دکتر دیگه مراجعه کننده‌ای ندارید، اما فردا از هشت صبح وقت دارین تا پنج بعدازظهر.
مچ چپم را بالا آوردم و با کنار زدن آستینم؛ نگاهم را به صفحه‌ی سرمه‌ای ساعت انداختم که عدد دو ظهر را نشان می‌داد.
- باشه ستاره جان! ممنون می‌تونی بری.
نگاهم بالا آمد و او مهربان با چشم‌های درشت مشکی‌اش نگاهم کرد.
- بله حتما، خسته نبا...
با باز شدن ناگهانی در؛ ستاره سریع به عقب چرخید و من گردن کشیدم تا ببینم چه کسی اینطور وارد شده؟ که آرمان با عجله نزدیکم شد و با ذوق گفت:
- حکم طلاق مهرو صادر شد.
بند دلم پاره شد و دلم بی‌هوا ریخت... مردمک چشم‌هایم صامت روی آرمانی نشست که کیفش را روی میز گذاشت و نفس گرفت! نوک انگشتانم به گز گز افتاد و گلویم به کویرترین جای ممکن تبدیل شد.
حکم طلاق... یعنی مهرو دیگر متاهل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Zahraebrahimzade

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 12)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا