• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آرام من | زهرا ابراهیم زاده نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
71
پسندها
612
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
27
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #61
- رادمهر؟
سر بالا آوردم و به آرمانی نگاه کردم که چشم‎‌هایش پر و خالی می‎‌شد! دروغ نبود بگویم از راه بیمارستان تا به اینجا مرد و زنده شد...
نگران مهرنوش بود، نه از جنس نگرانی من! نگرانی‎‌ای از جنس دوست داشتن و من هیچ وقت اشتباه نمی‎‌کردم!
- پاشو برو دست‎‎‌هاتو بشور.
بی توجه به حرفش، دستم را روی زانویم گذاشتم و انگشتانم را لای موهایم فرو بردم، نگاه به زمین سفید بیمارستان دوختم و با پلک نصفه نیمه‌ای قطرات اشکم روی زمین ریخت.
- آرمان اگه مهرنوش چیزیش بشه من میمیرم. اون خواهرم نیست، جونمه و حالا جون من پشت این درای اتاق عمل داره با مرگ دست و پنجه نرم می‌کنه.
صندلی تکان خورد و کنارم نشست، دستش که روی شانه‎‌ام نشست چشم‌‎ بستم و از ته دل عا کردم خواهرم را برای من نگه دارد.
- انقدر منفی بافی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
71
پسندها
612
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
27
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #62
چهار ساعت طاقت فرسا پشت درهای اتاق عمل راه رفتیم و دور خودمان چرخیدیم، من و بابا کلافیگیمان را راحت بروز می‌دادیم اما آرمان بغ کرده روی صندلی نشسته بود و به در خیره بود! در این چهار ساعت خوب فهمیدم این یک احساس زودگذر نیست و قطعا مهرنوش با شیطنت قاپ آرمان را دزدیده بود.
آرمان پسر خوبی بود؛ خوب و باجنم! پسری که می‌توانستم به راحتی مهرنوش را به دستش بسپرم بدون آنکه نگران آینده‌ی خواهرم باشم! درست بود وضع مالیشان خیلی عالی نبود، اما یک پدر معلم و زحمتکش داشت و یک مادر بسیار مهربان و یک مادر واقعی؛ که شک نداشتم جای خالی بی مادری‌های مهرنوش را برایش پر خواهد کرد.
آرمان داماد ایده آل سلطان بانو نبود و من از این بابت بسیار برای آرمان نگران بودم. با صدای باز شدن در؛ از جا پریدم و هرسه به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
71
پسندها
612
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
27
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #63
دکتر لبخندی زد و آمینی زیر لب گفت، پرونده را از پایین تخت آویز کرد و با گرفتن میله‌ای در دستش نگاه پر از شکش را به من دوخت، ضربان قلبم آنقدر بالا رفت که حس کردم قرار است از سینه‌ام بیرون بزند، سرم را به علامت تایید محسوس تکان دادم و دکتر با زدن ملافه از روی پاهای مهرنوش بلند گفت:
- دخترم اگه چیزی حس کردی بگو!
و میله را در دستش را گرفت و به کف پای راست مهرنوش کشید. مهرنوش انگشتانش را تکان داد و گفت:
- پای راستم!
نفس آسوده‌ام را به راحتی بیرون نداده بودم که دکتر میله را به کف پای چپ مهرنوش کشید اما هیچ واکنشی نشان نداد. وحشت‌زده سرم چرخید و به مهرنوش نگاه کردم که بی‌ هیچ حسی به سقف خیره بود! صدای دکتر باعث شد اضطرابم بیشتر شود.
- الان چیزی حس نمی‌کنی دخترم؟
و جواب مهرنوش باعث شد خون در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
71
پسندها
612
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
27
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #64
سرش با سرعت به سمتم چرخید و چشم‌های قهوه‌ای جدی‌اش را روی صورتم گرداند.
- چرا حس می‌کنم حرفت طعنه داشت.
همانطور که نگاهم به روبرو بود، گفتم:
- داشت بابا، طعنه داشت... هیچ‌وقت سعی نکردی مقابل خواسته‌های سلطان بانو وایسی، همیشه اجازه دادی اون تصمیم بگیره و تو خودتو کنار کشیدی و نگاه کردی! اگه چندین سال پیش این اجازه رو بهش نمی‌دادی که برای بقیه تصمیم بگیره الان هیچ کدوم انقدر بهم نمی‌ریختیم.
- وقتی یه زندگی برات عشق نداشته باشی هیچ کاری برای بهتر شدنش انجام نمیدی! من تلاشمو کردم و وقتی نتیجه‌ای نگرفتم گذاشتم آب به راه خودش ادامه بده.
- حالا دیدی بابا! آب راه درستی نرفت... تهش ریخت به یه مرداب بوگندو!
- خب توام‌ نذار آبراهه زندگیت بره سمت یه مرداب!
نگاهم به سمتش چرخید و سوالی که نگاهش کردم؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
71
پسندها
612
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
27
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #65
حالا هم قرار بود تا چند لحظه دیگر بیایند و من طناب پوسیده‌ی زندگیشان را دوباره و از اول محکم گره بزنم‌! زندگی از این درهم و برهم‌تر کجا بود؟ این‌همه مشکلات حل نشدنی در زندگی مراجعه کننده‌هایم هم نبود! مادرو پدری از هم متنفر، زندگی بی‌عشق! برادر بزرگتر با سوابق افتصاح و زندگی زناشویی بهم ریخته! خواهر جوان و روی ویلچر نشسته، پریناز! مهرو!
این هجوم از درد و مشکلات که فصل پریشانی را در زندگی‎‌ام رقم زده بود، باورنکردنی بود. به سمت میزم رفتم و با برداشتن لیوان آب و نوشیدنش؛ خنکایش آبی شد روی آتش خفگی از گرفتاری‌هایم. پشت میزم جای گرفتم و با گرفتن داخلی؛ ستاره را به اتاقم خواندم.
در باز شدو وارد شد.
- بله دکتر؟
- چی‌شد ستاره؟ از مهرو و همسرش خبری نشد؟
- آقای دکتر دیروز که نوبتشون بود زنگ زدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
71
پسندها
612
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
27
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #66
- بله؟
- سلام؛ آقای دکتر فروزان؟
با شنیدن صدای زن ناشناسی صاف نشستم و با نگاهی گذرا به مهرنوش و آرمان که در تیررس نگاهشان بودم، گوشی را در دستم گرفتم و گفتم:
- بله! با کی صحبت می‌کنم؟
صدایش پر شد از اضطراب، از نگرانی و از ترس! ارتعاش و لرزش صدایش را حتی از پشت گوشی آنقدر خوب حس کردم که نگران شدم.
- باید همین الان بیاید! مهرو و پناه اصلا خوب نیستن!
با شنیدن نام مهرو سریع از جایم برخواستم و وارد اتاق شدم و حتی به این توجه نکردم که در مسیرم باعث بهم ریختگی و شکستن چند ظرف شدم.
- چی‌شده؟ مهرو چی‌شده؟ شما کی هستین؟
- آقای دکتر من همسایه‌شونم، راستش هفته پیش صدای دادو بیداد از خونشون اومد و جیغ و داد و شکستن! بعد شوهر مهرو درو بست و گذاشت رفت؛ من مهرو رو می‌شناختم رفتم پشت درو گفت حالشون خوبه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
71
پسندها
612
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
27
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #67
راهرو را متر می‌کردیم و صدای هق‌هق‌ها و بی‌قراری مهرو به خشمم دامن می‌زد، آرمان روی صندلی نشسته بود و سرش را میان دست‌هایش گرفته بود، آرنجش را روی زانوهایش گذاشته و آستین لبا‌س کرم؛ خونی‌اش چشم را می‌زد. مهرو با سرو صورت خونی شبیه یک مادر نگران بود! مادری که بچه‌اش با مرگ دست‌و‌پنجه نرم می‌کرد... شبیه یک مادر بود!
مثل سلطان بانو شیک و اتوزده نبود، مانتوی مشکی‌اش در تنش زار می‌زد و دکمه‌هایش باز و رها بود، شال مشکی روی سرش و موهای بهم‌ریخته‌اش از زیر روسری به چشم می‌خورد و وقتی می‌چرخید بلندی موهایش که تا روی کمرش می‌رسید، مشخص می‌شد. صورت و دست‌هایش رد خون خشک شده‌ی پناه بود و آبراهه‌ی اشک‌هایش از میان خون خشک شده‌ صورتش، جگرم را به درد می‌آورد. نگاهم روی خودم نشست که از مهرو حال بهتری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
71
پسندها
612
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
27
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #68
- پناهو بردن آی سی یو؛ مهرو هم که اینجا بودی، محسن گفت شوک عصبی بهش وارد شده، از دیشب دوتا مسکن تزریق کردن تا یکم به خودش بیاد و از این وضعیت دربیاد.
آرمان آه عمیقی کشید و با تکیه دادن سرش به کمد دیواری گفت:
- می‌دونی؟ تو وجود مهرو آرامو می‌بینم؛ یه دختر که گوشه‌ای چمباتمه زده و با هیچ‌کس حرف نمی‌زنه و مدام گریه می‌کنه. مهرو به خاطر پناه مجبوره قوی بمونه ولی من می‌بینم چقدر دوست داره کم بیاره و بشینه و یه دل سیر گریه کنه!
- آرمان من خیلی مورد شبیه مهرو داشتم، اما مهرو... راست میگی انگار باهمه فرق داره انگار برخلاف این دختر قوی و بدون شکست که نشون میده یه دختر بچه‌ی پرغصه تو وجودشه که دلش پر از غم و غصه است.
آرمان تکیه‌ی سرش را برداشت و با نوشیدن قهوه‌اش جدی نگاهم کرد و گفت:
- بهت گفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
71
پسندها
612
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
27
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #69
مهرو ظرف غذا را عقب داد و بعد از پاک کردن اشک‌هایش گفت:
- آره! اومد خونه حتی و گفت که باهم می‌ریم دکتر و خوب می‌شیم، اما یهو فردا اومد که خونه و من گفتم ستاره زنگ زده برای فردا وقت قرار گذاشته؛ قاطی کرد، همه چیو زد شکوند و بهم...
کلافه میان حرفش پریدم و حدسم را به میان آوردم.
- گفت با من رابطه داری؟
لبش را آنقدر محکم میان دو دندانش گزید که صدای جیغ لب‌هایش را به وضوح شنیدم.
آرمان نگاهم کرد و سرش را به نشانه تاسف برایم‌ تکان داد. صدای مهرو باعث شد دوباره نگاهمان به سمت او کشیده شود.
- منو زد و بعد گوشیامونو شکوند و رفت و درو قفل کرد! تا اینکه دیشب اومد و یهو داد و بیداد راه انداخت که چرا خونه تمیز نیست و یه دعوای دیگه سر اون راه انداخت. منو پرت کرد گوشه اتاق؛ وقتی داد زدم و بهش گفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
71
پسندها
612
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
27
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #70
پرونده‌ی آخر را با حرص روی میز پرت کرد؛ همزمان پایش را به زمین کوبید و من این بار حس کردم حنجره‌اش از فریاد پاره شد.
- این آخری پرونده‌ی دست درازیه! دست درازی پدر به دختر حالیته؟ پدر هیچی ندار به دختر خودش دست درازی کرده، دختر خودش؛ ازپوست و گوشت و خون خودش.
جلو رفت و با تکان دادن مهرو نالید.
- دلت چی می‌خواد مهرو هان؟ قتل پناه توسط سینا؟ کشتنش؟ سربریدنش؟ یا دست درازی بهش؟ هان؟ نگو سینا همچین آدمی نیست! چون می‌دونی هست، می‌دونی می‌کنه؛ پس چطور با اینکه می‌دونی سینا همچین آدمیه عقب نمی‌کشی؟ چرا؟
صدای هق‌ هق جگرسوز مهرو باعث شد چیزی گلویم را بفشارد، آب دهانم را فرو دادم و باعث شد سیبک گلویم بالا پایین شود. آرمان اشک می‌ریخت و مهرو نیز هم...
نگاهم را به زمین سفید دوختم و گوش به آرمان دادم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا