• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آرام من | زهرا ابراهیم زاده نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,521
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #101
- تو قوی‌ترین زنی هست که من می‌شناسم مهرو. پس همین‌طور قوی بمون.
لبخندی زد و ردیف دندان‌های سفیدش به نمایش نشست.
- مرسی. ذوق کردم!
عقب کشیدم و بلند خندیدم، ضربه‌ای کوتاه به بینی‌اش زدم که باعث شد؛ چشم‌هایش را ناخودآگاه ببندد.
-بعضی وقت‌ها درست مثل پناه می‌شی مهرو، همون‌قدر بچه و همون‌قدر بی غل و غش.
با صدا و پر از ناز خندید و من فکر کردم اصلا صدای خنده‌ی صدادارش را نشنیده بودم... و اعتراف کردم این خوش‌ترین آهنگیست که در عمرم شنیده‌ام.
- چند سالت بود که پناه به دنیا اومد؟
لبخند روی صورتش عمیق‌تر شد و گفت:
- هیجده... هیجده سالم بود که پناه به دنیا اومد.
نگاهم کرد و با غم خاصی گفت:
- من و پناه باهم بزرگ‌ شدیم...کنار هم!
دست به سینه تکیه‌ام را به میز دادم و پای چپم را تکیه‌گاه بدنم قرار دادم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,521
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #102
گه‌گاهی صدای خنده‌ی ماه بانو و شهرزاد و خاله سما با صدای اعتراص مهرنوش و مهرو در هم آمیخته می‌شد. حال همه خوب بود، هیچ کس حال کسی دیگر را نمی‌گرفت، طعنه نمی‌زد و همه به نحوی حالشان خوش بود..
تا این‌که سفره‌ی بزرگ سفیدی وسط پذیرایی پهن شد و در چشم به هم زدنی غذاهای خوشمزه و سالاد و مخلفات به آن رنگ بخشید.
بعد از نیم ساعت همگی دور سفره جمع بودیم و صدای همهمه و قاشق و چنگال و برخوردشان با طروف چینی در گوش می‌پیچید.
چیزی که همیشه آرزو داشتم، و مطمئن بودم مهرنوش نیز همین آرزو را داشت که برق چشم‌ها و صورتش این را نشان می‌داد.
ما هیچ‌وقت در عمارت حق صحبت سر میز را نداشتیم، مگر که دعوا داشته باشیم و در این‌صورت سلطان بانو شروع کننده بود و آخر هم با دعوا یکی از ما میز را ترک می‌کرد.
آن میز مجلل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,521
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #103
قبل از او پناه جیغی کشید و به سمت اتاق دوید، مهرو با خنده سر تکان داد و با گفتن "مرسی" چرخید و به سمت اتاق رفت.
لبخندم هنوز روی لب‌هایم بود که آرمان از سرویس بیرون آمد و در حالی که به موهایش دست می‌کشید، گفت:
- مهرو کو؟
- پسرم ببخشید زحمت دادیم.
اول جواب آرمان را دادم:
- رفتن اتاقم لباس عوض کنن.
سپس چرخیدم و با لبخند رو به خاله سما گفتم:
_این چه حرفیه؟ رحمتین شما! خیلی خوش گذشت ممنون از این که اومدین.
با نگاه خیره‌ی آرمان سرم چرخید به سمتش و صورت رنگ پریده و بهت‌زده‌اش را دیدم، لبخندی زدم و گفتم:
- چت شد؟
چشم‌های هراسانش را روی چشم‌هایم چرخاند و متعجب گفت:
- اتاقت؟
با به یادآوری چیزی لبخند روی لب‌هایم ماسید و نگاه هراسانم روی در سفید اتاق خواب نشست، بی درنگ با ارمان به سمت اتاق هجوم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,521
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #104
انگار تازه به عمق ماجرا پی برد که با خشم به سمتم قدم برداشت و تا آرمان به خودش بجنبد سیلی محکمی نثار گونه‌ام شد و صورتم به راست متمایل شد. دست‌هایش را به سینه‌ام کوبید و با جیغی که کشید؛ گلویش خش برداشت.
- نمی‌تونی انقدر عوضی باشی فهمیدی؟ نمی‌تونی.
زبانم به سقف دهانم چسبیده؛ دست‌هایم آویز کنارم افتاده بود، فقط نگاهش می‌کردم، شالی که از سرش روی شانه‌اش رها شده بود و جا برای رقص موهای بلند و حالت دارش باز شده بود.
صورتش با هر پلکش خیس‌تر می‌شد و مظلوم ‌تر از هر زمانی نگاهم می‌کرد.
آرمان جلو آمد و دستش را گرفت.
_آروم باش مهرو.
دست آرمان را به شدت پس زد و عصبانیتش بغضی شد و راه حرف زدنش را بست که تکه تکه گفت:
- آروم...نمی... نمیشم...
به سمتم چرخید و سر بلند کرد و نگاهم کرد، پر از گله؛ پر از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,521
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #105
بهتش برد و بدون این‌که مژه هایش را به هم بکوبید اشک پر شده در کاسه‌ی چشم‌هایش خالی شد، گفته بودم چشم‌های خیسش چقدر خواستنی است؟!
دست‌هایش کنارش افتاد و انقباض عضلاتش رها شد، نگاه گرفتم و بی توجه به او به سمت یکی از دو مبل تک نفره‌ی استیلی که در اتاق خواب و درست روبه‌روی کتابخانه‌ام بود، جای گرفتم.
تا نشستم تازه متوجه جمعی شدم که پشتم و بیرون در با تعجب و بهت نگاهمان می‌کردند.
پناه با گریه و ترسیده پای مهرو را چسبید و گفت:
- مامان مهلو بلیم؟
نگاه گرفتم و سر به زیر انداختم، چشم به میز عسلی شیشه‌ای دوختم که روبه‌رویم بود و ست شکلات خوری رویش به چشم می‌خورد.
صدای خاله اسما در گوشم زنگ زد که پناه را راضی می‌کرد باهم به خانه برگردند...
ذهن من در آن اتاق نبود، جایی حوالی روزهای بی مهرو بودم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,521
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #106
آرمان آهی کشید و گفت:
- وقتی بهم گفتن رادمهر مریضه و باید تو بیمارستان روانی بستری شه اونقدر دکتره رو زدم که دو روز تو بازداشتگاه بودم... اما به این نتیجه رسیدیم رادمهر باید با این خواب‌ها و اون دختر تو خواب‌هاش کنار بیاد... و اومد! اون با اینکه خیلی عذاب می‌کشید اما دیگه عادت کرده بود که اون دخترو تو خواب‌هاش مدام ببینه و باهاش یه زندگی رو تجربه کنه.
تا اینکه یک‌باره دیگه اون... اون دخترو تو خواب‌هاش ندید و خواب‌ها قطع شد. ما خیلی خوشحال شدیم اما یه هو همه چی بهم ریخت، رادمهر بهم ریخت و مدام دنبال اون خواب‌ها می‌گشت... طوری که... طوری که تو واقعیت هم اون دختررو می‌دید. برای همین... برای همین تصمیم گرفت بستری شه تو بیمارستان روانی.
تلاشم کافی نبود، کافی نبود که با نیم پلکم اشک از گوشه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,521
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #107
بلند شدم و بی توجه به او از اتاق بیرون رفتم، حالم خوب نبود، اصلا خوب نبود! آتشی درونم به پا بود.
دوستش داشتم، عاشقش بودم، دیوانه وار؛ هیام وار...
اما حقم نبود! حقم نبود با این حجم از عشق وقتی تمام تلاشم را برای حفظ رابطه‌اش کردم اینطور انگ چشم داشتن به زن شوهردار بخورم...
آب می‌خواستم، آب خنکی که آبی شود روی آتش درونم...
به سمت آشپزخانه رفتم، لیوان پایه بلند را پر از یخ و آب کردم و بی هوا سرکشیدم... از مسیر گلو تا معده‌ام یخ بست اما هنوز آتش
درونم روشن بود، روی اولین صندلی دردسترس نشستم و نفس گرفتم.
- من میرم.
نگاهم بالا آمد و روی صورت سرخ و خیسش نشست.
هنوز زیبای لعنتی‌ای بود که دلم برایش به تپش می‌افتاد، هنوز دلم برای آن چشم‌های کشیده‌ی قهوه‌ای رنگش پرپر می‌زد.
هنوز برای هر قطره اشکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,521
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #108
- اعتمادو تو بهم یاد دادی، پس با چیزی که تو بهم یاد دادی منو نترسون.
این فاصله... این هرم نفس‌های گرمی که با هم مخلط می‌شد؛ این بوی عطر گل یاس لعنتی و خوشبویش! عقل از سرم که هیچ دل و و دینم را می‌برد.
عقب کشیدم و به سمت مبل رفتم و رویش نشستم، سرم را تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم.
با صدای پا و پیچیدن بوی عطرش در مشامم زمزمه کردم.
- چقدر سرتق بودی و نمی‌دونستم.
_ تو هیچی درمورد من‌ نمیدونی!
چشم چپم را باز کردم و از گوشه‌ی چشم‌هایم در نظر گرفتمش، کنارم نشست و در جعبه را باز کرد و دستم را در دستش گرفت.
پنس پزشکی را از جعبه بیرون کشید و شروع کرد به خارج کردن تکه‌های شکسته، چشم راستم را هم باز کردم و سر بلند کردم و نگاهش کردم.
- من هیچ وقت به چشم بد نگاهت نکردم مهرو...
- معذرت می‌خوام!
- بابت؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,521
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #109
هوا سرد بود، سرد بود اما نه به اندازه سردی دل و دماغم...
دلم یخ بسته بود و مغزم هم! در تراس نشسته بودیم پتو روی دوشم بود؛ زیرانداز زیرم و بالشتک کوچکی زیر دستم... اما هنوز سردم بود!
نوک انگشتانم یخ بسته بود و سیگار را به سختی میان انگشت اشاره و انگشت میانی‌ام نگه داشته بودم!
درونم هیچ حسی نبود؛ خالی بود، در خلا کامل.
درست مثل یک سیاهچاله‌ی سیاه و بی انتها شده بود و هیچ حسی در آن حس نمی‌شد.
با صدای برخورد شیشه به هم سر چرخاندم و آرمان را دیدم که یک چهارم لیوان را از مایع طلایی رنگی که قرار بود این حالم را به فراموشی ببخشد؛ پر کرد.
- کم بکش! یه پاکتو خالی کردی.
نگاهم به پاکت مالبروی خالی افتاد که کنار زیر سیگاری چوبی با طرح شیر به چشم می‌خورد و درون زیر سیگار پر بود از ته مانده‌ی سیگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,521
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #110
- پس چته؟
- آرمان من عاشقشم اما همون‌قدر دلشکسته‌ام ازش. این بدترین دوراهیه که توش بودم.
پوک بعدی را آرام‌تر زدم؛ نگاهم را به چشم‌های خسته‌ی آرمان دادم و گفتم:
- تو چی فکر می‌کنی؟ اون سیلی حقم‌ بود؟
پتوی کرمی را بیشتر دور خودش پیچید؛ سر تکان داد و مصمم گفت:
- نبود... اون سیلی اصلا حقت نبود؛ مخصوصا بعد از اون‌ همه کاری که براش کردی و برای خودت نکردی.
کام آخر را از سیگاری که دیگر به فیلترش رسیده بود؛ گرفتم، سیگار را در زیرسیگاری خاموش کردم و با پوزخندی دود را رها کردم.
- اون اولین نفری تو این دنیا بود که بهم سیلی زد.
- ولی اونم از هیچ چیز خبر نداشت رادمهر.
نگاهش کردم و گفتم:
- یعنی چی؟
خم شد و درحالی که داشت شاتم را پر می‌کرد گفت:
- خودتو بذار جای اون رادمهر! میری خونه دوتا پسر جوون که تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا