• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آرام من | زهرا ابراهیم زاده نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
225
پسندها
1,739
امتیازها
9,913
مدال‌ها
8
سن
29
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #221
- سلطان بانو نمیاد؟!
بابا سری تکان داد و بیخیال گفت:
- نظر خودت چیه محمد؟! به نظرت اون الان پا میشه میاد عروسی دخترش؟!
عمو محمد شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- چی بگم؟ گفتم مادره شاید دلش بخواد دخترشو ببینه.
نتوانستم لب ببندم و نگویم.
- اون مادر نیست!
جو سنگین شد و من سعی کردم با خارج کردن گوشی‌ام و گرفتن شماره مهرو از آن دو دور شوم.
بعد از چند بوق صدایش باعث شد لبخند همیشگی‌ام روی لب‌هایم جا خوش کند.
- رادمهر!
- خانوم خانوما یه کاری نکنی عروس بهت حسودیش بشه!
با ذوق خندید و صدایش تن هیجانی گرفت.
- وای رادمهر باید ببینیش! شده عروسک... ماشاالله چش نخوره همه میرن میان میزنن به تخته.
خندیدم و با تصور مهرنوش در لباس عروسی دلم ریخت و حال عجیبی وجودم را فرا گرفت!
- عروسک منه.
صدای پر از شیطنت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
225
پسندها
1,739
امتیازها
9,913
مدال‌ها
8
سن
29
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #222
همراه با بابا وارد سالن شدیم, چشم می‌چرخاندم که با دیدن مهرنوش آن هم وسط سالن، سرجا خشکم زد و دهانم باز ماند.
حالتم را که دید با خنده و خرامان به سمتم آمد؛ دستش را زیر چانه‌ام گذاشت و دهانم را بست.
- پشه نره آق داداش.
دهانم را بستم اما تمام احساساتم به سمت چشمانم سرازیر شد، بغض غریبی همراه با خوشحالی بی وصفی همزمان در گلو و دلم نشست.
دیدن مهرنوش در آن لباس عروس پف دار دنباله دار، با موهای فری که به طرز ساده‌ای همراه تور بالای سرش شینیون شده بود، همراه آرایش ملیح و زیبایش آنقدر هیجان زده‌ام کرد که تصورش را هم نمی2کردم!
صحنه‌ای از گذشته‌ی دور مقابل چشم‌هایم به نمایش نشست.
لباس سفید عروسکی‌ای به تن داشت، موهایش را خرگوشی بسته بود و رد اشک‌روی گونه اش خودنمایی می‌کرد، قدش به زحمت تا ران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
225
پسندها
1,739
امتیازها
9,913
مدال‌ها
8
سن
29
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #223
لپش را با عشق کشیدم و گفتم|:
- عوضی من پولم کجا بود؟!
- من می‌دم!
با صدای بابا عقب کشیدم و بابا نزدیک شد، نگاهم قبل از آن‌که روی بابا بنشیند؛ در گوشه‌ای از سالن روی کسی ثابت ماند.
نفهمیدم پدرم را چطور کنار زدم و خودم را به او رساندم، فقط خودم را مقابلش یافتم که با لباس ماکسی مجلسی مشکی رنگی مقابلم ایستاده بود و آن لبخند روی صورتش! وای از آن لبخندش...
وای از آن چشم‌ها که زیر مژه‌های ریمل خورده و آرایش کرده هزاربرابر براق‌تر و زیباتر دلبری می‌کرد!
آنقدر زیبا شده بود، آنقدر دلبر که تمام تنم نبض می‌زد برای در آغوش کشیدنش! موهای موج دارش ساده و زیبا شینیون شده بود و در ماکسی مشکی‌اش همچون نگینی روی انگشتر می‌درخشید.
ضربان قلبم بالا بود و برای این‌که در آغ*وشم بکشمش خودش را به قفسه سینه‌ام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا