متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن فیکشن عصر خون‌آشام‌ها | حدیث صبری کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #81
ویانا با ابروهای درهم کشیده بهمون نگاه می‌کرد. امیدوارم قبول کنه!
منتظر یه حرفی از جانبش بودم که استفن از سرجاش یکم جابه‌جا شد و گفت:
- چی شد؟
ویانا ل..*باش رو جمع کرد و نگاه گذرایی به هر سه‌تامون انداخت و سرشو به معنای نه تکون داد. ایان با حرص بلند شد و گفت:
- از اولشم معلوم بود توعه پیرزن خرفت اینکارو نمی‌کنی!
ویانا: پیرمرد، اگه یکم کمتر زر زر می‌کردی الان سر خونه زندگیت بودی!
ایان خواست چیزی بگه که استفن با حرص دستش رو کوبوند به میزی که وسطمون بود و گفت:
- بس کنید این بحث مسخره‌ی همیشگی‌تون رو! ویانا یه کلام فقط بگو آره یا نه؟!
قبل از اینکه بخواد چیزی بگه سریع گفتم:
- هرکاری بخوای واست انجام می‌دیم!
استفن و ایان همزمان برگشتن سمت منو بلند گفتن چی که روبه‌شون گفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #82
همراه استفن از خونه بیرون اومدیم. روبه استفن با کنجکاوی گفتم:
- مگه چی‌شده که نمی‌خواید... .
استفن یه دستش رو روی کاپوت ماشین و اون یکی دستش رو روی سرش گذاشت و طوری که معلوم بود واسش سخته گفت:
- لطفا نپرس کاترین، هیچی نپرس!
با زبونم لبام رو تر کردم و یه قدم‌ به سمتش برداشتم و گفتم:
- استفن، نکنه که...نکنه که داداشت مرده؟!
ابروهامو بالا انداختم. جز سکوت هیچ‌چیزی جوابم نشد! نفس عمیقی کشیدم که استفن برگشت سمتم. همیشه وقتی ناراحت بود به یه گوشه‌ی دیگه نگاه می‌کرد و اصلا به چشمای طرفش نگاه نمی‌کرد. رفتم وایسادم کنارش و دستم رو گذاشتم روی شونش، نگاهم رو چرخوندم سمت چشمای ناراحتش و گفتم:
- درست گفتم؟!
استفن سری به معنای تایید تکون داد. پس حدسم درست بود! لبام رو توی هم فشردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #83
***
ویانا

سریع خودم رو‌ جمع و جور کردم و با نیشخند سوار ماشین شدم. نمی‌دونم توقع چه واکنشی از من داشتن ولی خب، مرده که مرده؛ مگه مرگش دست من بوده؟!
خدا توی جهنم بهش رحم کنه! اونقدرا پاک نبود که بگم توی بهشت جاویدان نگهش داره!
اه اه، یادم باشه رسیدم اولین کاری که کردم این باشه که برم حموم، حس می‌کنم بوی ماهی مرده گرفتم!
البته تعجبی هم نداره که آدم توی تابوت بوی بد نگیره! کاترین رو فرستادم اون‌ورتر و نشستم وسط. دستم رو دوتا صندلی گذاشتم و گفتم:
- خب چطوری مرد؟!
دستای مشت ایان و رگای بیرون زدش رو دیدم. اوه اوه، چه عصبی! حالا مرده دیگه، نمی‌شه که مثل داستانا پاشی بری یه لنگر پیدا کنی نجاتش بدی! عه، گردنبند رو یادم رفته بودا. گردنبند رو از توی جیب لباسم درآوردم و گرفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #84
از ماشین پیاده شدم. آخيش، هوای تازه! وقتی کنار اون سه نفر بشینی فقط انرژی منفی می‌گیره آدم.
تابی به موهام دادم و بدون توجه به اون سه تا پت و مت و اَت، رفتم توی کافه و قسمت بار نشستم. از خستگی و گشنگی دیگه حوصله نداشتم. یه مرد کچلی اومد سمتم همون‌طوری که داشت یکی از بطری‌هارو با پیش‌بند قهوه‌ای رنگش که معلوم بود واقعا تمیز بود پاک می‌کرد گفت:
- می‌تونم کمکتون کنم؟!
با انگشتام می‌زدم روی میز. تیز شدم توی چشماش و با نیشخند گفتم:
- یه چیز مخصوص به همراه خون تو!
مسخ شده سری به معنای تایید تکون داد و رفت. نگاهی به کسی که کنارم نشسته بود انداختم. یه پسر نسبتأ جوون با موهای فرفری و لباس چهارخونه‌ی سفید مشکی که داشت مرغ سوخاریش رو گاز می‌زد. سری تکون دادم و برگشتم سمت در و دیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #85
الیز رو دست به سر کرده بودن و نشسته بودم توی خونه‌ی گیلبرتا و داشتم به نقشه‌ی کاملا چرت ولی عالیشون گوش می‌دادم. دستی به موهای موج‌دار تازه رنگ شدم کشیدم. اگه می‌دونستم بلوند انقدر قشنگ بهم میاد سریع‌تر بلوندشون می‌کردم!
اه، حوصلم سر رفت با این حرفای روی مخشون!
توی حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد. بدون توجه به اونا بلند شدم و رفتم توی حیاط جواب دادم ولی هیچ صدایی از پشت گوشی نیومد.
با حرص گفتم:
- ایان اگه تو باشی اینو بدون حوصله شوخی ندارم!
باز هیچ جوابی نشنیدم و دوباره با غیض اسم ایان و صدا کردم که یهو از پشت سرم گفت:
- چته داری منو لعنت میدی؟!
با حرص بدون اینکه گوشی رو قطع کنم برگشتم سمتشو گفتم:
- تو چته الکی زنگ می‌زنی منگل؟!
ایان: تو الان گوشی دست من می‌بینی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #86
شب بود و همه خونه‌ی کاترین جمع بودیم و خبری از الیز و عمه‌ی کاترین نبود، بهتر!
آرچی واسه‌ی بار آخر و واسه هزارمین بار در امروز داشت درمورد نقشه‌ای که کشیده بود برنامه ریزی هارو درست می‌کرد.
اینا واقعا انقدر بی‌عقلن که نمی‌دونن این نقشه پر عیب و ایراده؟ اولاً، آدریانوسی که من می‌شناسم اونقدر خر نیست که بخواد تنها بیاد. دوماً، اگه تنها هم بیاد صد درصد چندتا از آدمای بی‌چاره‌ و بدبختی که لباس هالووین پوشیدن رو به اطاعت از خودش درمیاره. سوماً، امیلی رو که کلا هویج حساب کردن و اونقدر خرن که نمی‌دونن امیلی همیشه همه چی رو بو می‌کشه؛ چهارماً، نمی‌دونن مثلا بهترین دوستشون الیز تحت فرمان آدریانوسِ. گزینه‌ی شماره‌ی پنج، و این دیگه ته احمق بودنه که فکر می‌کنن می‌تونن الیز رو نجات بدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #87
از روی مبل بلند شدم و گفتم:
- حالا فردا یه خاکی مجبوریم بریزیم توی سرمون بخاطر نقشه‌های شما که همیشه یه جای کارش می‌لنگه ولی نمی‌خواید قبول کنید!
بعدش بدون اینکه منتظر خزعبلات گویی‌هاشون بعد حرفم باشم سریع از خونه زدم بیرون که زک رو کنار پنجره دیدم!
معلوم بود متوجه من نشد. بدون اینکه بخوام هیچ حرفی بزنم سریع گردنش رو شکوندم که پرت شد روی زمین. از توی پنجره‌ بقیه رو دیدم که ترسیده از جاشون بلند شدن!
با حرص نگاهی به زک بیهوش شده و اون اسکلای ترسیده انداختم و سری به معنای تاسف واسه خودشون و تقشه‌های داغون‌تر از خودشون تکون دادم.
مجبور شدیم بخاطر زک این نقشه کشی‌های شاهکاری که داشتیم رو انتقال بدیم به خونه‌ی گیلبرتا که امن‌تر بود!
ایان و استفن، زک رو بستن به زنجیرای بالای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا