متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن فیکشن عصر خون‌آشام‌ها | حدیث صبری کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #61
***
کاترین

ایان ویانا رو برده بود میستیک فالز و هنوز برنگشته بود. برگه‌‌های دفتر خاطراتمو ورق می‌زدم. هیچوقت فکر نمی‌کردم توی زندگیم بخوام همچین چیزایی رو تجربه کنم که تبدیل بشن به کابوسم! بیشتر حرفای کندیس توی ذهنم بود که می‌گفت تنها راه اینکه بخوایم ریشه‌ی این اتفاقایی که داره میوفته رو قطع کنیم اینه که با استفن به هم بزنم و من اینو نمی‌خواستم!
انگار زندگی طوریه که همه‌ی چشما روی منه، دقیقا مثل یه سیرک که من نقش دلقکشو دارم!
با صدای باز شدن در خونه از اتاقم زدم بیرونو همین‌طور که از پله میومدم پایین دستم به نرده‌ها بود سلامی دادم که ببینم کسی جواب میده یا نه. آروم رفتم توی آشپزخونه که خیلی یهویی الیز و کندیس اومدن جلوم. جیغ خفیفی کشیدمو دستمو گذاشتم روی قلبم که کندیس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #62
همه‌چی واقعا درهم برهم بود! با کندیس و الیز رفتیم بیمارستان واسه‌ی ملاقات مامان‌بزرگ کندیس.
دسته گلی که داخلش گل رز قرمز و سفید بود و به همراه یکم شاه‌پسند که کندیس می‌گفت لازمه بخاطر این که اگه یه خون آشامی اومد و خواست صدمه‌ای بزنه با شاه‌پسندا خودش صدمه ببینه! دسته‌ گل رو گذاشتم روی میز کنار تخت. دستمو گرفتم به کیف مدل لیم و گفتم:
- امیدوارم حالتون خوب باشه!
مامان‌بزرگ کندیس با لبخند دل‌نشینی سری به علامت ممنون تکون داد و گفت:
- با دیدن اینکه حال همتون خوبه، خیلی خیلی بهترم! امیدوارم دیگه اتفاق خاصی نیوفتاده باشه.
لبخند تلخی زدمو سرمو انداختم پایین. از دیروز تا حالا استفن رو ندیدم و حتی گوشیشو هم جواب نمی‌ده! نه ایان، نه استفن، انگار هردوتاشون آب شدن رفتن توی زمین طوری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #63
با عصبانیت مچ دستمو از توی دستش کشیدم بیرون که باعث شد حرفش قطع بشه! با حرص انگشت اشارمو تهدیدوار سمتش گرفتم و گفتم:
- نمی‌خوام اصلا چشمم به چشمت بیوفته تا موقع قرارداد!
دلم نمی‌خواست باهاش دیگه حرف بزنم چون ازش خیلی خیلی متنفر بودم و این دلیل خوبی واسه‌ی ندیدنش بود!

راهمو کشیدم سمت خونه. پوفی کشیدم و در خونه‌رو باز کردم و سلامی دادم، خواستم برم از پله‌ها بالا برم و تمام امروز رو توی اتاقم بگذرونم چون حس می‌کردم مرگ فعلی ویانا باعث شده بود همه چی یهو عوض بشه و انگار استفن و ایان فقط اومده بودن تا ما این کارو واسشون انجام بدیم و بعد برگردن از همون جایی که ازش اومدن؛ بخاطر اینکه هرچی زنگ می‌زنم هیچ‌کدومشون جواب نمی‌دن و این خیلی عجیبه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #64
***
الیز

هممون اومده بودیم مراسم ختم عموی کاترین! میشه گفت، اون واقعا بهترین عموی دنیا بود بخاطر اینکه همیشه مهربون بود و سعی می‌کرد به همه کمک کنه!
منو کندیس دستمونو گذاشتیم روی شونه‌ی کاترین که نشسته بود کنار خاکایی که روی تابوت عموش ریخته بودن.
انقدر گریه کرده بود که دیگه هیچ اشکی واسه‌ی ریختن نداشت و رنگ از صورتش هم پریده بود!
از بعد جشن تولد، تا الان هیچ خبری از ایان و استفن نبود و هیچ‌کسی هم خبری ازشون نداشت! خواستم یکم به کاترین دلداری بدم ولی آرچی صدام کرد و مانع حرف زدنم شد. بلند شدمو رفتم کنار آرچی، خواستم ازش بپرسم چی‌کارم داره که خودش بدون اینکه بخواد حالت خاصی توی چهرش نشون بده گفت:
- الیز یکی که نمی‌شناختم کارت داشت. گفت که بهت بگم توی آشپزخونه منتظرته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #65
***
راوی

آدریانوس بی‌رحمانه گردن الیز رو شکست. نگاهش به صورت خونی و موهای بلوند الیز که کنارش خونی شده بود گردش داشت. الیز رو بلند می‌کنه و توی دلش فقط به ایان و استفن لعنت می‌فرسته بخاطر این‌که گردنبندی که به گردن ویانا بوده، ابزاری واسه‌ی استفاده‌ی خیلی از طلسمای شیطانی و بزرگِ و یکیش هم مراسمی که هفته‌ی دیگه برای طلسم گرگینه‌‌ برای آدریانوسِ!
خیلی سخت بود بدون اینکه کسی نبینتش الیز رو سوار ماشینش کنه، ولی به هر سختی‌ای که بود این‌کارو کرد. آدریانوس بعد از برگشتن استفن و ایان اون دوتا رو بخاطر پیدا کردن گردنبند زندانی می‌کنه ولی دریغ از هر سرنخی. ای کاش آدریانوس می‌تونست بفهمه که استفاده از این گردنبند باعث بیدار شدن چه موجود خطرناکی میشه و نباید حتی ازش ذره‌ای استفاده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #66
آدریانوس با پوزخند گفت:
- همیشه یه دستیار نفوذی لازمه‌ که از اعضای حریفت باشه و نقشه‌های حریفت رو واست لو بده!
به وضوح نگاه بهت زده‌ی ایان و استفن به هم حس شد و نگران این بودن که اگه الیز بیدار بشه و همه‌ی نقشه‌هاشون رو بگه، باید چیکار کنن؟! اینجا بود که واسه‌ی چند ثانیه ایان بخاطر کشتن موقتی ویانا پشیمون شد و توی دلش گفت که ای پیرزن خرفت که حتی نبودتم مثل بودنت دردسره!
آدریانوس رفت و در فلزی رو که بخاطر زنگ زدن لولاش جیر جیر می‌کرد و همون‌طور که می‌بست گفت:
- اگه تا یه ساعت دیگه نگید ویانا یا گردنبند توی گردنش بود کجاست، اون‌وقت منم امیلی رو می‌فرستم و مطمئن باشید اون هیچ رحمی نداره و عاشق اینه که همرو، مخصوصا شما دوتا رو اذیت کنه!
آدریانوس بعد از اتمام حرفش در رو محکم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #67
از طرف دیگر کاترین و کندیس با نبودن الیز کلی ترسیده بودن و هیچکس نمی‌دونست که الیز می‌تونه کجا باشه. برای اینکه مادر الیز نگران نباشه کاترین به دروغ گفت که با الیز و کندیس خونه‌ی کندیسن. کندیس دستای مامان‌بزرگش رو گرفته بود و درحال انجام طلسم ردیابی واسه‌ی الیز، استفن و ایان بودن! کاترین با انگشتای دستش بازی می‌کرد و همش با با ترس به این فکر می‌کرد که نکنه ویانا دوباره زنده شده باشه و این سه نفر رو بخاطر عصبانیتش همراه خودش برده باشه ولی از طرفی به حرفای آرچی که مشخصات آدریانوس رو داده بود فکر می‌کرد!
هیچکس هنوز از گردنبندی که ویانا با خودش به همراه داشت چیزی نمی‌دونست. با حرکت کردن خون های روی نقشه به سمت یه نقطه‌ای که سفید بود و دیگه چیزی نداشت موندن. سیندیا می‌دونست که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #68
امیلی قهقهه‌ای زد و رو به آدریانوس گفت:
- جدی داری میگی؟ باشه بهت می‌گیم اگه خیلی دوست داری بدونی. اونا توی زیر زمین حبس شدن. چیه نکنه می‌خوای با دستات آتیش بیرونی یا خنجرای نورانی و تیز و مارو باهاشون بکشی و بعد آزادشون کنی؟
آدریانوس با حرف خواهرش تک خنده‌ای زد و گفت:
- تا نگن که ویانا کجاست... .
کاترین با اینکه می‌دونست ممکنه آدریانوس رو عصبی کنه وسط حرفش پرید و گفت:
- تا دیروز تو ازش متنفر بودی و الان چیشد؟
آدریانوس نفس پر حرصش رو بیرون داد دستش رو توی موهایی که رگه‌های طلاییش خودشون رو نمایان می‌کردن برد، گفت:
- اون چیزی داره که واسه‌ی من خیلی با ارزشه و من اونو می‌خوام، واسه‌ی همین باید بدونم کجاست!
امیلی همون‌طوری که آروم آروم به سمت کاترین می‌اومد توی دلش با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #69
آدریانوس با پوزخند قدم محکمی به سمت ایان برداشت و گفت:
- می‌خوای با اون چوب چیکار کنی؟ منو بکشی؟
ایان بدون اینکه بخواد دوباره برگرده سمت بقیه گفت:
- شماها برید، نیازی به موندن شماها نیست!
استفن با نگرانی امایی گفت که ایان با داد دوباره حرفش رو تکرار کرد. استفن نمی‌تونست برادر کوچیک‌ خودش رو تنها بذاره و دوباره اشتباه چند سال پیشش رو تکرار کنه! با کشیده شدن آستین استفن توسط کاترین استفن به خودش اومد، موهای کاترین که درهم شده بود رو درست کرد و گفت:
- تو و کندیس، الیز رو ببرید و مراقبش باشید. منو ایان هم میایم.
کاترین خواست چیزی بگه ولی پشیمون شد و باشه‌ای گفت. وایساد کنار ایان و روبه آدریانوس با اخم، محکم گفت:
- تو هیچ‌وقت دستت به ویانا نمی‌رسه!
امیلی با پوزخندی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #70
با حرفی که دیلن زد لبخند از روی لبای آدریانوس و امیلی برداشته شد.
دیلن: پیداش نکردیم!
استفن و ایان لبخند آسوده‌ای زدن و این آدریانوس بود که از خشم داشت می‌سوخت و حس می‌کرد داره از گوشاش دود می‌زنه بیرون! آدریانوس با عصبانیت یکی از قفسه‌های بزرگ کتاب که پشت صندلی راحتی‌ قهوه‌ای رنگش بود رو پرت کرد. صدای خورد شدن هرچیزی که کنار قفسه‌ یا زیر قفسه قرار داشت شنیده شد. آدریانوس با داد میز عسلی‌ای رو پرت کرد به سمت دیلن که دیلن توی هوا گرفتش و آدریانوس با داد طوری که رگ‌های گردنش بیرون زده بود گفت:
- چطور نتونستید؟
زک: دقیقا توی همون سردابی که فکرشو می‌کردیم که ببرنش رفتیم و تمام سردابای داخل میستیک فالز با کل شهرو توی این سه روز گشتیم، ولی ویانا رو پیدا نکردیم!
امکان نداشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا