«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان به دنبال شارلو | زهرا صالحی(تابان) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 194
  • بازدیدها 10,883
  • کاربران تگ شده هیچ

داستان تا چه حدی رضایت شما رو جلب کرده؟!

  • خیلی زیاد

    رای 11 78.6%
  • زیاد

    رای 2 14.3%
  • کم

    رای 1 7.1%
  • کدوم یکی از شخصیت‌های رمان مورد پسند شماست ؟!

    رای 2 14.3%
  • مارتین

    رای 8 57.1%
  • الکس

    رای 9 64.3%
  • مایا

    رای 3 21.4%
  • تامپر

    رای 2 14.3%
  • سیریوس

    رای 4 28.6%

  • مجموع رای دهندگان
    14

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
به دنبال شارلو
نام نویسنده:
زهرا صالحی (تابان)
ژانر رمان:
#فانتزی
کد: ۴۳۱۲
ناظر: ❁S.NAJM SARABAHAR.NAJM
تگ: برگزیده، رتبه اول فانتزی


به دنبال شارلو_2 (1).jpg
خلاصه:
آن‌ها همیشه می‌شنیدند که دیگران تعریف می‌کنند: «شارلو تا ابد در امنیت است...چقدر سرزمین خوبی است...هیچ شیطانی نمی‌تواند نزدیکش شود...هیچ سایه‌ای در آن قدرت پایداری ندارد...خوش به حالِ اهالی‌اش.»
اما زمانی که طوفان سرد سایه‌ها وزیدن گرفت و آن همه آرزوهای درخشان و زیبا را تکه‌تکه کرد، خوشبختی و شادی خاطرات شارلو فراموش شدند‌ و سایه‌ی کابوس همچون علفی هرز خرمن دوستی‌ها را به باد نیستی کشاند.

***
توضیح اصطلاحات:

تاریخچه‌ی قبیله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,765
پسندها
34,370
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • مدیرکل
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
رودخانه‌ی خشکیده، یک ماهی در دلِ خود نداشت. دالانی از اسکلتِ پیچک‌ها
کف رودخانه درست شده بود. کسی این‌جا زندگی می‌کرد؟!
آسمان آفتاب داغش را به دلِ شهر مُرده هدیه می‌داد. خانه‌ها با درهایی کاملاً باز،
بر بستر بُته‌های به گِل نشسته، قد بلندی می‌کردند برفراز سوخته‌ی مُرده... .
همه جا خشکیده بود. این‌جا کجا بود؟!
شهری که هیچ شباهتی به شهر نداشت. سکوی بلندی که گویی
روزگاری میدان شهری با شکوه بود، پوشیده شده از گل و لای، از دور چشم‌انداز داشت.
چشم را نوازش که نه، خنجر می‌زد. چند ریسمان از گُل و شکوفه‌های پلاسیده،
فرش خاکی‌اش را رنگین کرده بودند. انگار جشنی خراب شده بود!
از میدان به سمت غرب صد قدم که نه، در این ویرانی هزار قدم می‌شود؛
تا بخواهی از چاله و چاه‌ها رد...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #4
فصل اول
«مارتین»

کوتوله‌ها مانند روزهای دیگر نبودند. ازدحامی که در میدان بزرگ برپا شد، آن‌قدر زیاد بود که خورشید برای تابیدن به زمین، در تلاش بود راه باز کند. طبل بزرگ کوبیده شد و صدای عجیب و غریبش در اطراف پیچید.
- اهالی شارلو! جشن پیروزی! جشن شادی!
مارتین گوش‌هایش را گرفت. مردک زبان نفهم حالا مگر ساکت می‌شد؟! تا کِی و کجا می‌خواست ادامه دهد این خزعبلات را؟! جشن؟! خب که چه؟ مهم‌تر از اتفاقاتی که دیشب برایش افتاد که نبود. اضطراب داشت. آهی کشید و از محله‌ای که خانه‌اش در آن بود، گذشت. پدرش صبح قبل از رفتن، چند بار گفته بود نگرانِ چیزی نباشد و سعی کند حالا که دیشب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #5
اسقف یکی از نزدیک‌ترین دوستان پدرش بود. حتی بعضی وقت‌ها با هم برای عبادت به خانه‌ی شارلو می‌رفتند. به سبب همین ارتباط نزدیک و برادرانه با اسقف، پدر او در قبیله بیش‌تر از خیلی افراد، شناخته شده بود. اسقف پیر خیلی احساس نزدیکی با بن می‌کرد. شاید یکی از عامل‌های اصلی که ترغیب شده بود پسر او در مراسم جشن امسال، جزو افراد انتخابی باشد نیز همان بود. از پشت نگاهی به قد و قامت نخراشیده و بلند اسقف انداخت. شنل مدل شارلویی که پوشیده بود، دنباله کشان روی زمین همراهی‌اش می‌کرد. هر وقت این شنل را جایی می‌دید، بلافاصله چیزهایی که استادانش برایش گفته بودند، در ذهنش نقش می‌بست: «شنل شارلویی را چندین سال پیش، خیاطی از دوره‌گردها به این دیار آورده بود. شنل هم خیلی طرفدار داشت و هم‌به‌خاطر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #6
یادش می‌آمد زمانی که بچه‌تر بود، وقتی از مدرسه یا بازی برمی‌گشت تا از این گل‌ها یک دسته برای خواهرش نمی‌چید و نمی‌برد، آرام نمی‌شد. خواهرش هم عاشق این کارش بود و هر وقت مارتین به خانه می‌آمد، گل‌ها را از او می‌گرفت؛ او را در آغوش می‌کشید و می‌بوسید. به عنوان یک خواهر بزرگتر تا به‌حال خیلی مدیونش بود. خیلی وقت‌ها با ایثارش در موقعیت‌های سخت، نبودن مادرشان در تمام این‌سال‌ها را جبران کرده بود.
مارتین اصلاً یادش نمی‌آمد از آخرین‌باری که از آن گل‌ها به نریدا داده بود، چقدر می‌گذشت اما خیلی شده بود. چه چیزی باعث شده بود او آن‌قدر فراموشکار شود؟! او نریدا را فراموش نکرده بود اما...داشت تغییر می‌کرد؟! شور و پشت گوش انداختن‌های دوران جوانی باعث شده بود؟! نمی‌دانست چگونه باید از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #7
مارتین در حالی که حواسش را به حرف‌های تامپر داده بود، سر و وضعش را با یک نگاه از نظر گذراند؛ پسری تقریباً هم‌قد او با موهایی بور و کم‌پشت، چشمان قهوه‌ای رنگ که روشنی‌شان بیش‌ازحد خودش را نشان می‌داد و دماغ کوچک. صورتش زیاد لاغر نبود اما به اندازه‌ی صورت او پُر هم نبود. از چهره‌اش پیدا بود اضطراب دارد. شاید عجله داشت که به او برخورد کرده بود.
تامپر از طرز نگاه‌های مارتین متوجه شد ناخواسته گند زده است. سگرمه‌هایش در هم رفت و لحن صحبتش تغییر کرد.
- مارتین معذرت می‌خوام...من حواسم نبود و اون‌قدر تند میومدم که...که نفهمیدم... .
مارتین لبخندی زد و دستش را روی شانه‌ی او گذاشت. نمی‌توانست حالا که اتفاقی همدیگر را بعد از مدت‌ها دیده بودند، بداخلاقی پیشه کند. از آن گذشته خودش خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #8
سن را از نظر گذراند. وجب به وجبش را با گل‌های آهار تزئین کرده بودند و بر فراز درخت‌های اطراف که شاخه‌هایشان را چتر فضا کرده بودند، ریسه‌های صورتی، سبز و بنفش آویزان کرده بودند. همه چیز مرتب و زیبا به نظر می‌رسید. گروه کُرخوانی متشکل از دوازده نفر بود که همه‌شان لباس‌های یک‌دست به رنگ ارغوانی پوشیده بودند. روی قسمت سینه‌شان نوار طلایی رنگی دوخته شده بود و اسم صاحب لباس، با رنگ سرخ وسط نوار طلایی دیده می‌شد. لباس مخصوص گروه کُرخوانان، همیشه باید همراه با اسم خواننده دوخته می‌شد و روی آن هک می‌گشت؛ این‌طوری برازنده‌تر بود.
نفس عمیقی کشید و در حالی که گوشش را به نوای زیبای در حالِ اجرا تقدیم کرده بود، سرش را به اطراف چرخاند. منتظر اسقف پیر ماندن همیشه خیلی طول می‌کشید. وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #9
بن جرعه‌ای از شربت را فرو داد و با سرمستی میدان را رصد کرد. میدان شارلو محلی بود وسیع که با پرچین‌های کوتاه دورتادور آن را از فضای اطرافش جدا کرده بودند. فضای آن طوری بود که درختانی که اطرافش رشد کرده بودند، شاخه‌هایشان بلند بود و نیمی از سقف میدان را می‌پوشاند. از وسط آن که درختان تمام می‌شدند، آفتاب همچون نگینی بزرگ و درخشان داخل زده بود و می‌تابید.
یک پایش را انداخت روی آن پایش و آرنجش را تکیه‌گاه سرش کرد. نمایش‌های بی‌وقفه‌ هنوز ادامه داشت و تا قسمت اصلی مراسم، زمان زیادی باقی بود.
اسقف را از نظر گذراند. نوشیدنی را تمام و کمال خورده بود و داشت مقداری از انگور که روی میز جلویشان با هنرنمایی میوه آرا، زیبا چیشده شده بود را جدا می‌کرد. انگار که پشت سرش هم چشم داشته باشد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #10
- شارلو شهرِ ماست این‌جاییم همه
شارلو در آرزوی آرزوهای همه
همیشه هستن پشتِ هم توی غم‌ها
توی شادی‌ها هستن کنارِ هَمَن همه!
گروه کُرخوانی کارش را انجام می‌داد و صدایشان بر اساس طرح فراز و فرودی که بهشان آموخته بودند، بالا و پایین می‌شد. تمام کوتوله‌ها همراهشان آواز می‌خواندند. عده‌ای هم‌خوانی می‌کردند و عده‌ای به رقص و پایکوبی مشغول بودند. در آن بین همان جوانک سیاه‌پوست هم دیده می‌شد. گوشه‌ای نشسته بود و طبل بزرگش را کنارش نهاده بود. شاید منتظر بود تا گروه کُر کارش را تمام کند که دوباره روی سن برود و مشغول هنرنمایی شود.
بن دلش می‌خواست برای لحظه‌ای دغدغه‌هایش را کناری بگذارد اما حرف‌های اسقف مانند پتکی توی سرش کوبیده می‌شد. شب قبل به حتم شب عجیبی بوده و علتش هم نامعلوم بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا