• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان به دنبال شارلو | زهرا صالحی(تابان) نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 193
  • بازدیدها 9,440
  • کاربران تگ شده هیچ

داستان تا چه حدی رضایت شما رو جلب کرده؟!

  • خیلی زیاد

    رای 9 75.0%
  • زیاد

    رای 2 16.7%
  • کم

    رای 1 8.3%
  • کدوم یکی از شخصیت‌های رمان مورد پسند شماست ؟!

    رای 2 16.7%
  • مارتین

    رای 8 66.7%
  • الکس

    رای 8 66.7%
  • مایا

    رای 3 25.0%
  • تامپر

    رای 2 16.7%
  • سیریوس

    رای 4 33.3%

  • مجموع رای دهندگان
    12

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
فصل دوم
«خارجِ قبیله»

بن چند دسته از برگه‌های نسخه‌ی خطی نویس را در دستش گرفت. چندبار زیر و رویشان کرد اما نتوانست آن چیزی که مد نظرش بود را پیدا کند. کلافه و سردرگم روی میز ساعت سازی رهایشان کرد. چیزی برای فکر کردن وجود نداشت. در صحبت امروزش با اسقف به نتایج جدیدی رسیده بود.
مارتین به اندازه‌ی کافی بزرگ شده و وقتش رسیده بود حقایق را بداند. اینکه شارلو چه ارتباطی به الماس دارد و چرا باید از آن محافظت کنند. اسقف در گذشته‌های دور تاکید کرده بود تا مارتین نتوانسته خوب را از بد تشخیص دهد، گفتن این راز به او بی‌فایده است. این نسخه‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
همان‌طور که نمی‌دانست کارش درست است یا نه، دستش را از دسته‌ی جا شمعی آغشته به اشک‌های شمع، گرفت و آن را بلند کرد. همان‌طور که پیش می‌رفت، حلقه‌ی روشنایی نور شمع هم با او جا‌به‌جا می‌شد. به سمت در رفت و آن را گشود. در با صدای قرچ آرامی باز شد‌ و راهروی آکنده از تاریکی مقابلش نمایان گشت.
آرام‌آرام جلو رفت و در خروجی از راهرو را گشود. اتاق پذیرایی در تاریکی و سکوت برایش از شبی تاریک حکایت می‌کرد. نور بخاری هیزمی همه جا افکنده شده بود و کورسویی از نور روی تمام اشیاء افتاده بود. به سمت پلکان چوبی رفت و به بالا چشم دوخت. احتمال می‌داد مارتین هنوز نخوابیده باشد. می‌دانست روز سخت و پر هیجانی را پشت سر گذاشته است. در تمام طول مدتی که از پایین میدان او را بالای سن نظاره می‌کرد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
جوابی نیامد. آب دهانش را قورت داد، شمع را جلوتر برد و دقیق‌تر نگاه کرد. اتاق به قدری تاریک بود که اجازه‌ی دیدن به چشمانش نمی‌داد. شمع را به سمت تخت خواب گرفت و جای خالی مارتین را یافت. به دنبال آن، شمع خاموشی که فقط یک بند انگشت از طولش باقی مانده بود را مشاهده کرد. دوباره مارتین را صدا زد؛ این بار کمی بلندتر از دفعه‌ی قبل‌. اما باز هم صدایی نیامد. گویی می‌خواست به اجبار مارتین را در اتاق پیدا کند.
پتوی تخت را کناری انداخت. نور شمع را به تک تک زوایای اتاق تاباند اما خبری از مارتین نبود. اتاق عاری از وجود هر گونه جنبنده‌ای فقط در سکوت به حرکات بن چشم دوخته بود. از اتاق بیرون رفت و به راهرو چشم دوخت. از ابتدای پلکان نگاهش را روی مبل‌ها در طبقه‌ی پایین انداخت‌. هیچ چیزی وجود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
کم‌کم از قسمت شهری قبلیه، به حومه‌ها رسید. خانه‌هایی کاهگلی و قدیمی که تقریباً در حاشیه قرار داشتند و محل زندگی مردمان فقیر شارلو بودند. خانه‌ای که ساحره در آن سکونت داشت، یک کلبه‌ی قدیمی بود. حتی از حومه‌ی شارلو هم چندین متر دورتر بود. اگر می‌توانست خودش را به آن کلبه برساند، ساحره را ملاقات می‌کرد؛ درست مانند دیشب. می‌خواست از او بپرسد با انتخاب شدنش، قرار است چه اتفاقی رخ دهد که این‌گونه او به وقایع احساس بدی پیدا کرده است.
روبه‌رویش را نگاه کرد و مسیر تاریکی که به خارج از شهر می‌رفت. سردرگم ماند. وقتی از خانه خارج شده بود، پاک فراموش کرده بود یک وسیله‌ی روشنایی برای خودش بردارد تا راه را گم نکند. لعنتی فرستاد و سرش را به اطراف چرخاند. جز چند خانه‌ی قدیمی و فرسوده، چیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
یک پالتوی بلند و مشکی به تن داشت که تا پایین پاهایش رسیده بود. کفش‌هایی راحتی پوشیده بود و هیکل بزرگش اجازه نمی‌داد که مارتین بیش‌تر از آن روشنایی کم‌سو داخل خانه را ببیند. کمی که گذشت و مارتین احساس کرد مرد از حضور او رنج می‌برد، تصمیم گرفت معذرت خواهی کند و بیخیال چراغ قوه شود و ادامه‌ی مسیر را در تاریکی جلو برود. تا به اینجا شعله‌های آتش میدان‌ها و روشنایی اندک خانه‌ها کمی راه را برایش روشن می‌کرد. اما از حالا به بعد... .
مرد قبل از آن که مارتین حرکتی کند، سرفه‌ای کرد و بی هیچ حرف دیگری رفت داخل خانه و در را بست. آه از نهاد مارتین برآمد. این دیگر چه کسی بود؟! در شارلو هنوز هم این چنین آدم‌هایی پیدا می‌شدند؟! آیا او خودش هم فهمیده بود که در خواب نیست و بیدار شده است؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
چراغ قوه‌هایی که در شارلو وجود داشت، حدوداً چند سالی می‌شد که باب بودند. چراغ قوه‌هایی ساخته شده از الیاف مصنوعی که می‌گفتند آن‌ها را از آهن سازیِ معادن بالای تپه، به مرکز قبیله انتقال می‌دادند. پدر تامپر خود یکی از افرادی بود که از این قراغ قوه‌ها همراه اجناسش به شارلو می‌آورد و به مردم می‌فروخت. طرز کار چراغ قوه‌اش به این صورت بود که مقداری پودر آتش که اختراع یکی از غارنشینان در چندین سال پیش بود، با کمی آهن مخلوط می‌شد. پس از آن با فشردن دکمه‌ی چراغ‌ قوه، گرمایی که از بدنه‌ی آن تولید می‌شد، باعث به وجود آمدن شعله‌های ضعیفی می‌شد که از طریق یک مخزن چند میلی‌متری پیش می‌رفت و از جلوی چراغ قوه به بیرون تابانیده می‌شد. با این کار تقریباً یک نور نه چندان زیاد و نه چندان کم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
از بالای تپه‌ی شنی که گذشت، دیگر خیالش راحت شد. خانه‌ی درویشی دقیقاً پایین درختان سرو قرار داشت. فقط کمی دیگر راه باقی مانده بود تا به مقصد برسد. کم‌کم ماه بالا می‌آمد و آسمان را زینت می‌داد. در این تکه از زمین که هم اطرافش پُر از بیابان بود و زیبایی کویر را داشت و هم جنگلی کوچک از درختان سرو حصار راه پیش‌رویش بود، به راستی دلچسب‌ترین وقت شب بود. می‌شد ساعت‌ها در جنگل قدم زد و حال بهتر را به روح خود هدیه داد. مارتین با خودش فکرد چه خوب می‌شد اگر نریدا روزی این منظره را از نزدیک ببیند. به حتم عاشق آن می‌شد و هر روز کمی از ساعاتش را به گشت و گذار در این مکان سپری می‌کرد.
بیابان به اتمام رسید و وارد عرصه‌ی درختان شد‌. دایره‌ای از درختان بلند قد سرو که از قطرشان مشخص بود دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
خبری از ساحره نبود. مارتین آنچنان با دستش ضربه‌ای به در کوباند که در باز شد و او بدون آن‌که فکر کند در آن سمت در چه چیزی انتظارش را می‌کشد، داخل شد و در را محکم پشت سرش بست. صدای زوزه‌ی باد تنها چیزی بود که از لای درز سوراخ سنبه‌های خانه به گوشش می‌رسید.
با ورودش به خانه چیزهایی زیر پاهایش خورد شدند که نفهمید چه هستند. نفس‌نفس می‌زد و ناآرام بود. آهی کشید و به حاصل کابوسی که ناگهان آماده بود، نگاه کرد. تازه متوجه شد چراغ قوه از دستش روی زمین افتاده است. آب دهانش را قورت داد و با دلهره روی زانوانش نشست و دست دراز کرد. کمی که دستش را برد جلوتر، ناگهان صدای سهمناکی شنیده شد و انگار کلبه لرزید. چراغ قهوه قِل خورد و چند وجب از مارتین دورتر شد. مارتین گویی تبدیل به آدم کوری شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
چراغ قوه همین‌طور که در دست مارتین در پساپس اتفاقات عجیب و غریب کلبه در گردش بود، افکارِ پسرک جوان اتفاقی که امروز در میدان شارلو و در برابر چشمان مردم قبیله افتاده بود را از ابتدا مرور کرد. مرور کرد و از تمام اتفاقات همچون رعد و برق سهمگینی عبور کرد. گویی از ابتدای امروز نیز قرار بود در نهایت به بن بست بزرگی برسند.
موهایش که بهم ریخته بود را کلافه بهم ریخته‌تر کرد و آشفته‌حال به دیوار چوبی و کهنه‌ی کلبه تکیه داد. تمام اتفاقات امروز را از همان ابتدا درون ذهنش نگریست. وقتی به میدان رسیده بود، نگاه‌های اسقف و پدرش یادش آمد؛ نگاه‌هایشان عادی نبود. آن زمان احساس می‌کرد برای خوشحالی است که او یکی از نامزد‌های تیم شارلو است اما حال که فکر می‌کرد، می‌دید چیزهای دیگری در سرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
هر سال وقتی که نفرات تیم را از بین مردم شارلو برمی‌گذیدند، یک سطل از آن آب را هم می‌آوردند تا چهار نفر منتخب دست و صورتشان را به نوبت با آن آب بشویند. آب تطهیر شده باعث زدایندگی آلودگی‌ها و در امان ماندن از شر شیاطین رانده شده بود؛ درست همانطوری که بن در کودکی‌های مارتین، برایش داستان‌های قدیمی شارلو را تعریف می‌کرد و یادآور می‌شد که چه جنگ‌ها سر آب مقدس به وجود آمده است.
اسقف ابتدا در مقابل مارتین ایستاده بود و سطل را برایش بالا گرفته بود. مارتین در آن شرایط خودش هم نمی‌دانست چرا به چشمان اسقف خیره شد. درون چشمانش مانندِ همیشه نبود و برق خاصی خودنمایی می‌کرد. برای آن اتفاق بود؟! ساحره خیلی به جد درباره‌اش سخن می‌گفت. انگار واقعاً ایمان قلبی داشت. ساحره، چه کسی بود؟! به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا