متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان به دنبال شارلو | زهرا صالحی(تابان) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 194
  • بازدیدها 10,789
  • کاربران تگ شده هیچ

داستان تا چه حدی رضایت شما رو جلب کرده؟!

  • خیلی زیاد

    رای 11 78.6%
  • زیاد

    رای 2 14.3%
  • کم

    رای 1 7.1%
  • کدوم یکی از شخصیت‌های رمان مورد پسند شماست ؟!

    رای 2 14.3%
  • مارتین

    رای 8 57.1%
  • الکس

    رای 9 64.3%
  • مایا

    رای 3 21.4%
  • تامپر

    رای 2 14.3%
  • سیریوس

    رای 4 28.6%

  • مجموع رای دهندگان
    14

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #11
دستش را نزدیک دهانش برد و سرفه‌ای زد. از چهره‌اش مشخص بود صدایش را کاملاً برای سخنرانی صاف کرده و اطمینان کامل دارد. کوتوله‌ی دیگری که کوتاه قد بود به کنارش آمد و نامه‌ها را از دستش گرفت. بعد با راهنمایی کوتوله‌ی ارشد، دوباره نامه‌ها را به دستش می‌داد و او با بازگشایی مهر و موم متحوایشان را فاش می‌کرد.
مهر و موم نامه‌ی اول که گشوده شد، مارتین نفسش را در سینه حس کرد. به نگاه‌های مشتاق پدرش و اسقف پیر نگاهی انداخت. امیدوار به‌نظر می‌رسیدند. یا پیشگویی‌های ساحره اشتباه از آب در می‌آمد و او انتخاب نمی‌شد، یا هم نامش یکی از آن چهار نام بود و مورد تحسین اسقف و پدرش قرار می‌گرفت. اگر او انتخاب می‌شد، به حتم چیزی در شارلو تغییر می‌کرد. این چیزی بود که ساحره گفته بود.
کوتوله‌ی ارشد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #12
مارتین دستش را سایه‌بانِ برق خیره کننده‌ی خورشید کرد. اطراف را از نظر گذراند و کوتوله‌ی ارشد که با لبخند صورت او را رصد می‌کرد، اولین تصویری بود که قاب چشم‌هایش را تصرف کرد. چیزی که پیش آمده بود، چیزِ کمی نبود‌. او انتخاب شده بود و تلاش‌ها و نصیحت‌های پدرش، حمایت‌های خواهرش، تشویق بعضی از آدم کوتوله‌ها و حرف‌های ساحره بالاخره به بار نشسته بود‌.
سالِ پیش درست مانند آن‌که همین الان آن‌جا ایستاده باشد، جلویِ چشمانش زنده بود. آن‌روز به همین اندازه جمعیت در میدان شهر جمع شده بودند. در میانِ شور و صداهای بلند، او کنارِ پدرش ایستاده بود و به دوستانش که کمی بالاتر از میدان زیرِ درخت سیب دراز کشیده بودند و با ولع سیب‌های آبدار را گاز می‌زدند و فرو می‌دادند، نگاه می‌کرد. در چه سور و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #13
به نظر او مارتین به اندازه‌ی کافی عاقل شده بود و آمادگی‌اش را در او می‌دید. یادش است اسقف پیر سال پیش در مراسم حضور نداشت. برای کاری به خارج از شارلو رفته بود و به علت بند آمدن راه‌های منتهی به شارلو، نتوانسته بود به موقع خودش را برساند. آن‌سال مردم خیلی از غیاب اسقف ناراحت بودند؛ مخصوصاً پدرش بن. صمیمت شدیدش با اسقف، باعث شده بود آن سال را سکوت اختیار کند. با این‌حال حرف‌های زیادی به او زده بود. خبرهایی حاکی از آن‌که سالِ آینده مارتین باید لباس یکی از نفرات منتخب را بپوشد.
از افکارش خارج گشت و همان‌طور که داشت با تشویق مردم، راهش به سمت پله‌های سن را می‌پیمود، به این فکر کرد که این کار چقدر می‌تواند سخت باشد. از عهده‌اش خارج نبود؟! پسری نوزده ساله را چه به رهبری گروه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #14
تمام کوتوله‌هایی که اکنون در شارلو وجود داشتند، دیگر می‌توانستند صاحب آرمان‌هایی باشند که تنها در ذهنشان نبود. دیگر بار در واقعیت نیز می‌شد به آن‌ها نظر انداخت. شاید منظور ساحره از تغییر، چنین تغییری بود.
لبخندی مسرت بخش را بر لب‌های خشک شده‌اش مهمان کرد و سپس چشمانش را گشود. بینِ جمعیت شاد و پر جنب و جوش روبه‌روی سن، چشمانِ نافذ نریدا پیدا شدند. به او نگاه کرد و طولی نکشید که پلی از تار و پودی محکم، بین نگاه خواهر و برادر درخشید‌. نریدا گویی داشت با زبانِ چشمانش با او سخن می‌گفت: «بالاها منتظر توست! برو! فقط برو!»
لبخند کم‌رنگ مارتین که بازتر شد و به یک عمق طولانی رسید، تسلای خاطری شد برای نریدا. درون چشمانِ پر تلالواش که اشک غوطه‌ور بود، برق امید دیده می شد. مارتین با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #15
تمام شدنِ صحبت او باعث به وجود آمدنِ فوجی به ظاهر پُر سر و صداتر از دفعات قبل شد. همان لحظه گویی چیزی عجیب اتفاق افتاد. به یک‌باره تمامِ استدلال‌هایی که برای خودش چیده بود، تبدیل شد به یک دلهره‌ی عجیب و غریب. تشویشی که در ذهنش به راه افتاده بود، رازهای زیادی برای برملا کردن داشت.
کوتوله‌ی سیاه پوست نوجوان در کنار سن، در حالی که کریحانه نگاهش می‌کرد، گارمون دوطرف قرمز رنگش را ثابت در دستش نگه داشته بود. نمی‌شد حدس زد در سرش چه می‌گذرد. مارتین احتمال داد از اندیشه‌های نه چندان خوب او، در راه میدان آگاه شده است. لحظه‌ای از این فکر خنده‌اش گرفت اما دوچندان احساس دلهره کرد. این مارتین که الان روی سن ایستاده بود، خودِ او بود. همانی که دیشب در راهرو‌ها و خیابان‌های تودرتویِ شارلو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #16
کوتوله‌ی ارشد درست مانند آن‌موقعی که اسم او را خوانده بود، رو به جمعیت ایستاده بود و طوماری باز شده در دستش بود؛ طوماری که اسم نفر منتخب دوم را روی تنش نوشته بودند. آن‌قدر حواسش پرت بود که متوجه نشده بود... .
نگاهش در بین جمعیت چرخید. کوتوله‌ها دست می‌زدند و پایکوبی می‌کردند. چندین نفر یکدیگر را همراهی می‌کردند و یک‌صدا می‌خواندند:
- شارلو در آرزوی آرزو‌های همه! پیروز باد شارلو، شهر ما! پیروز باد! پیروز باد!
راهی باریک از بین جمعیت باز می‌شد و شخصی جلو می‌آمد. نمی‌دانست او درست می‌دید یا باز هم توهمات بی‌سروته و هذیان گونه بر ذهن بی‌جانش چیره شده است. یک دختر؟! نفر منتخب دوم، یک دختر بود؟!
دختر موهایی به رنگ قهوه‌ای تیره داشت که آن‌ها را دم اسبی پشت سرش بسته بود. بیش‌تر از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #17
صدای صاف و دخترانه‌ی داشت و به نظر می‌آمد تقریباً هم‌سن و سال او باشد، شاید هم کمی کوچک‌تر. حرف‌هایش که تمام شد، دوباره رو به جمعیت دستانش را بالا برد و او هم همراه جمعیت شروع به دست زدن کرد. این‌طور که او دست و پایش را گم کرده بود، دیگر خدا بقیه‌اش را به خیر بگذراند. با خنده‌های کوتاه به سمت مارتین آمد. نگاهشان به هم افتاد و دختر نیشخندی زد. گفت:
- خوشبختم. من مایا هستم.
- خ...خوشبختم. منم مارتینم.
کنارش ایستاد و بدون هیچ حرف دیگری منتظر نفر بعدی شدند. بانگ فریاد و شادی هنوز قطع نشده بود و احتمالاً کسانی که داوطلب شده بودند، در تب و تاب پیچیده‌ای دست و پا می‌زدند.
آفتاب هنوز مانند یک گوی بلورین بزرگ، وسط آسمان به انتظار نشسته بود. مارتین عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و پس از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #18
قبل از ادامه دادن حرفش، سرش را به سمت مارتین چرخاند و با اشاره به او ادامه داد:
- مارتین دوست خوبم شروع کنم. امیدوارم همه چی به خوبی پیش بره و همتون ازم راضی باشین.
مارتین لب به دندان گرفت و سرش را به حالت تاسف تکان داد. حالا در این وضعیت همین یک قلم کم بود که تامپر وارد تیمشان شود. وقتی آمد کنارش بایستد، حتی نیم نگاهی نیز نثارش نکرد. باید از همین ابتدا کاری می‌کرد حساب کار دستش بیاید. او هیچوقت حوصله‌ی حرف‌های بی‌سروته و پرچانگی‌هایش را نداشت و ندارد. مایا لبخندی زد و به تامپر تبریک گفت اما مارتین مانند کوه سکوتی وسط آن‌دو، بر افراشته شده بود و حاضر نبود کلمه‌ای سخن بگوید.
بی‌توجه به صحبت‌های زیر لبی که از مایا و تامپر به گوشش می‌رسید، به کوتوله‌ی ارشد چشم دوخت. وقتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #19
صدای تشویق به هوا برخاست و میدان غریو فریاد شادی شد. لبخند یک لحظه از لب‌های مارتین غافل نمی‌شد. احساس خوبی نسبت به الکس پیدا کرده بود.

***​

اتفاقاتی که باعث شدند مارتین کمی از دلهره‌اش فاصله بگیرد، تمام شد. همه چیز برای روبرو شدن با حقیقت و پی بردن به رازی سر به مُهر، محیا بود. حرف‌هایی که او از ساحره شنیده بود، ترس به جانش می‌انداخت. ساعت چوبی شماطه‌داری را که یکی از دست سازه‌های پدرش بود را بالای دیوار اتاقش نگاه کرد. عقربه‌هایش با گذشت سال‌ها دیگر قدیمی شده بودند و رگه‌هایی از چوب‌هایش فرو ریخته و شکسته بودند. پدرش احتمالاً متوجه‌ی آن نشده بود واگرنه خیلی زود دست به تعمیرش می‌زد. قفس‌های مغازه‌اش همیشه پر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #20
خانه‌ای که مارتین در آن زندگی می‌کرد، یک خانه‌ی دو طبقه‌ی قدیمی بود. دیوار‌های گچی داشت و بام و کف‌پوش‌هایش ساخته شده از چوب بودند. یکی از دلیل‌هایی که وقتی راه می‌رفت، صدای راه رفتنش تماماً در فضا می‌پیچید، همین جنس چوبی کف‌پوش‌ها بود. سه اتاق خواب کوچک در بالا وجود داشت که یکی اتاق مارتین و دیگری اتاق نریدا بود. یکی از اتاق‌ها را به لوازم اضافی خانه، کتاب‌ها، کابینت‌ها و گاهاً خرت و پرت‌های ساعت‌سازی بن اختصاص داده بودند.
در طبقه‌ی بالا هیچ پنجره‌ای، چه در راهرو و چه در اتاق‌ها وجود نداشت. خیلی تار عنکبوت می‌بست و گاهاً که نریدا خانه را تمیز می‌کرد از شدت پیله بستنشان به در و دیوار و سقف، به ستوه می‌آمد. خانه هم قدیمی بود و بیش‌تر از آن نیز نمی‌شد فکری برایش کرد. آرام در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا