متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان قرارداد ناگسستنی با شیطان | آبی کاربر انجمن یک‌رمان

Aby_ZM

کاربر فعال
سطح
17
 
ارسالی‌ها
1,815
پسندها
9,043
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
قرارداد ناگسستنی با شیطان
نام نویسنده:
آبی«زینب.م»
ژانر رمان:
#فانتزی #معمایی #عاشقانه
•°به نام خالق انسان پاک°•

کد رمان: ۴۳۲۵
ناظر: خانوم سین❀ حصار آبی
تگ: برگزیده

IMG_20211027_235806_825.jpg

خلاصه:
دیگر در این دنیا کسی نیست که شیاطین را نشناخته باشد. همه به خوبی می‌دانند که پیروی از شیطان، در آخر تباهی و هلاکی‌ است! حال سرنوشت دختر فقیری که هیچ آرزویی ندارد، به دست شیطانی بد نام می‌افتد. دادن روح به شیطان، در ازای براورده کردن خواسته‌هایی بزرگ؟!

عکس شخصیت‌های رمان
گفتمان‌آزاد رمان

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aby_ZM

*chista*

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
711
پسندها
11,462
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Aby_ZM

کاربر فعال
سطح
17
 
ارسالی‌ها
1,815
پسندها
9,043
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
خالق انسان... خدایی که خالق همه‌چیز است، شیطان را نفرین کرد! چه می‌شود؛ زمانی که شیطان فراتر از خود گام بردارد و غیر از حیله‌گری و به تباهیت رساندن آدمی، بخش خدایی و پاک انسانی را بخواهد؟!
خود به تنهایی قدرت این را ندارد... اما چه می‌شود خود انسان به او رضایت دهد و وجودش را تسلیم بدترین خلق الهی کند؟ با امضای رضایت‌نامه... یا بهتر است بگوییم قراردادی ناگسستنی!
 
آخرین ویرایش
امضا : Aby_ZM

Aby_ZM

کاربر فعال
سطح
17
 
ارسالی‌ها
1,815
پسندها
9,043
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #4
پلک‌هایش را با درد باز کرد و به گرمای خورشید لعنت فرستاد. بعد از چندماه، به بالشت و تخت‌خواب سفت و اوراق عادت نکرده بود. بی‌حوصله موبایلش را برداشت تا ساعت را چک کند. از روشن نشدن صفحه تعجب نکرد؛ موبایل زبان بسته برای چه مدت دیگر می‌توانست به صاحبش خدمت کند؟
آهی کشید و از جا بلند شد. موهای لخت و بلندش جلوی دیدش را گرفت و همین بر اعصابش خدشه می‌انداخت. همان‌طور که پتو را کنار میزد، با دست دیگر میان چشمانش را مالش می‌داد تا کمی بتواند از درد کم کند. به رویای عجیب و غریبش فکر می‌کرد.
می‌توانست قسم بخورد در کتابی خوانده بود، مغز در خواب چهره‌ی جدیدی نمی‌سازد. پس آن مرد با موهای براق و سپید در خواب، که یک‌بار هم او را ندیده بود، از کجا سر و کله‌اش پیدا شد؟ آن ظاهر و چهره‌ی جذاب را قطعاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aby_ZM

Aby_ZM

کاربر فعال
سطح
17
 
ارسالی‌ها
1,815
پسندها
9,043
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #5
آهی کشید و حوله را بر روی کمد پرتاب کرد. در کمد را بدون توجه به صدای جیرجیرش باز کرد و لباسی که همیشه موقع رفتن به دانشگاه می‌پوشید، برداشت. البته که لباس‌های زیادی نداشت، پس انتخاب خاصی هم نمی‌توانست کند.
بعد از پوشیدن هودی‌گشاد مشکی‌رنگ و شلوارجین تیره، کولی پر از کتاب و کتونی مشکی رنگش را برداشت و به سمت خروجی حرکت کرد.
بعد از به پا کردن کتونی‌هایش، بادیدن ابری بودن آسمان لندن، باز هم به خورشید لعنت فرستاد؛ که او را زودتر از زمان موعود بیدار کرد و حال که هلگا حوصله‌ی بارش باران را ندارد و نمی‌خواهد سرمایش را تحمل کند، غیب شده!
***
همان‌طور که مشغول نوشتن جزوه و نکته‌برداری بود، به زندگی‌اش نگاهی انداخت. شرکت در کلاس‌های سنگین در روزها و کار کردن در شب‌ها؛ کمبود پول همیشگی و تنهایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aby_ZM

Aby_ZM

کاربر فعال
سطح
17
 
ارسالی‌ها
1,815
پسندها
9,043
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #6
با دیدن زانوهایش به عمق فاجعه پی برد. هردوی آن‌ها زخم‌های عمیقی برداشته بود و دور پارگی شلوارش، قرمزی خون جلب توجه می‌کرد. نگاهی به ساعت‌دیواری دستشویی و زمانی که نشان میداد کرد و چهره‌اش درهم رفت. صاحب‌کافه دنبال بهانه‌ای برای اخراجش بود و این ساعت مدرک معتبری است! باید خود را به خواب‌گاه می‌رساند تا بتواند روز بعد به جست و جوی کار برود.
به چهره‌ی بی‌روح خود در آیینه نگریست. تا جایی که می‌دانست؛ تمام زندگی‌اش، غیر از مواقع وقت گذراندن کنار دوستانی به اصطلاح صمیمی، همین چهره را داشت. از چه زمانی خوشحالی‌های زود گذرش به پایان رسید؟ اهمیتی برایش نداشت... باید افکار مزاحم را پس بزند، تا بتواند به پیشرفت ادامه دهد.
نفس عمیقی کشید و کلاه‌هودی را روی سرش کشید. کولی‌اش را برداشت و زیپش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aby_ZM

Aby_ZM

کاربر فعال
سطح
17
 
ارسالی‌ها
1,815
پسندها
9,043
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #7
هلگا با چهره‌ای خنثی به مردی که از ناکجا ظاهر شد، نگریست. موهای سفید و چشمان خاکستری روشن و براق مرد، بیشتر از همه جلب توجه می‌کرد.
پوزخندی زد. از واکنش دختر خوشش آمد. هربار که جلوی آدمی ظاهر می‌شد، همه وحشت‌زده می‌شدند یا فرار می‌کردند؛ اما این دختر، بدون هیچ واکنشی نگاه‌اش می‌کرد. پس قرار است سرگرم کننده باشد!
هلگا: از کی اونجا وایسادی؟ چجوری اومدی داخل؟
از حالت صورت دختر متوجه شد که گیج شده. اغلب آدم‌ها این‌طور نبودند؛ یا خودشان او را احظار می‌کردند، یا از ترس، وحشت‌زده فرار می‌کردند. دقیق همانند همیشه نمی‌توانست پیش‌بینی کند و این ممکن بود مشکل‌ساز شود.
آهی کشید و باچهره متفکر به هلگا زل زد. درحالی که نگاهش را دور نمی‌کرد و دستش را سمت جیب کت مشکی‌رنگش برد، گفت:
- حس ناامیدیت از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aby_ZM

Aby_ZM

کاربر فعال
سطح
17
 
ارسالی‌ها
1,815
پسندها
9,043
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #8
امیلی: زیاد نشتی نکرده؟ خودت خوبی؟
هلگا را کنار زد تا اتاق را بهتر بررسی کند. می‌خواست مانعش شود که آن مرد عجیب‌غریب را نبیند، اما تا دید اثری از او نیست، بی‌خیال شد. می‌خواست گمان کند توهمی بیش نبوده؛ نگاهی به چسب‌زخم مشکی انداخت و به توهم بودن ماجرا، برچسب نادرست زد. آن مرد واقعا موجودی فراطبیعی بود؟! یک انسان‌عادی نمی‌تواند از اتاقی به این کوچیکی که تنها یک‌راه خروجی دارد و دارای یک‌پنجره دایره‌ای شکل بسیار کوچک که بالای تخت‌خواب است، خارج شود. پس او چگونه... .
امیلی: از چیزی که فکر می‌کردم خیلی بدتره! هرچی لباس داری رو آوردی دیگه، نه؟ وایسا منم برم بیارم بعدش می‌ریزمشون داخل ماشین‌لباسشویی.
- باشه، ممنونم.
هلگا به سمت آشپزخانه رفت که چندظرف بردارد و جلوی نشتی‌ها را بگیرد، تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aby_ZM

Aby_ZM

کاربر فعال
سطح
17
 
ارسالی‌ها
1,815
پسندها
9,043
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #9
- همشون رو تموم کردی؟ چه فایده داره، الان باز دوباره بارون میاد!
هلگا با همان چهره‌ی خنثی برگشت و به مرد موسپید نگاه کرد. حالت چهره‌ی مرد نشان می‌داد که به او اعتراض می‌کند! شانه‌ای بالا انداخت و لباس‌ها را نامنظم روی طناب رها می‌کرد.
- تو چطور یک‌هویی ظاهر و بعد غیب میشی؟ مثل داخل اتاق... تو کی هستی؟
مطمئن بود این دختر همانند انسان‌های دیگر نیست. مگر نباید حال بترسد، یا حداقل تعجب کند که شخصی پشت‌سرش ظاهر می‌شود؟! این افکار کمی آزارش می‌داد؛ با خواندن حالت چهره‌ی آدم‌ها و پیش‌بینی حرف و حرکت بعدی آن‌ها تا به حال موفق بوده است، پس این پرونده همانند دفعات قبل، نباید راحت باشد.
- بهت که گفته بودم، خلقت من با تو متفاوته. من شیطانی هستم که می‌خواد نجاتت بده. از میلیاردر شدن تا نابود کردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aby_ZM

Aby_ZM

کاربر فعال
سطح
17
 
ارسالی‌ها
1,815
پسندها
9,043
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #10
دختر بی‌صدا لگن را برداشت و نیم‌نگاهی دیگر به مرد انداخت. نوع نگاهش با او سخن می‌گفت؛ که باور نکرده و برای دیوانه‌ای هم‌چون او تأسف می‌خورد!
شیطان عصبی شد. چطور می‌توانست بعد از همچین نمایشی این واکنش را داشته باشد؟ از پشت، بازویش را گرفت تا مجبور به ایستادنش کند. حداقل مطمئن بود حرارت غیرطبیعی بدنش را دختر حس می‌کند؛ او حتی از خیلی شیاطین دیگر تواناتر بود، پس حرارت بیشتری باید داشته باشد! بدون کنترل گفت:
- الان باید مثل یک آدم خوب و عادی تحت‌تأثیر قرار بگیری!
- آره... متوجهم.
- یعنی چی که متوجهی؟ کارهایی که من می‌تونم انجام بدم با این حرف‌ها برابری نمی‌کنه! فقط بگو چه آرزویی داری؟
دختر به طرف شیطان برنگشت و سرجایش ایستاد. دنبال جواب بود... واقعاً باید آرزویی داشته باشد؟! او به هرچیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aby_ZM

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا