متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان دومینوی زمان | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.MOSLEH❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 53
  • بازدیدها 4,156
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
دومینوی زمان
نام نویسنده:
زری مصلح
ژانر رمان:
#معمایی #فانتزی
کد: 4354
ناظر: Ellery Ellery
سطح: برگزیده

DominoyeZaman.jpg
خلاصه:
"کنکاش در تاریخ اگر مزایایی داشته باشد، صد برابر تبعاتی جبران‌ناپذیر را هم در پی دارد؛ حال دستکاری وقایعش را نادید بگیرید!"
قرار بود "بانو اورانوس سوفیا فولجامبه" [1] خطاب شود؛ اما نفهمید چه شد که از بین تلاش‌های فراوانِ عده‌ای فرصت‌طلب برای یافتن گنجینه‌های کلانِ گم‌شده‌ی ادوارد تیچ[2] سر درآورد. دختری که روزی جز آرامش چیزی را نمی‌جُست، حالا باید قربانیِ اتفاقات می‌بود. اتفاقاتی که همچون دومینویی چیده شده بودند تا با یک تلنگر، همه چیز از هم بپاشد. حالا زمان سفر است... سفری پر از ترس و دقت در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
صدای رعد و برقِ وحشتناک، هشیارش کرد. چشمان دردمندِ خود را گشود و فشارِ دستی را روی زخمِ گلویش احساس کرد... فشاری که تنها دقایقِ باقی مانده‌اش را کوتاه‌تر می‌کرد! صدای هق‌هقِ آرامِ فرد کنارش و اشک‌های گرمی که به روی پوستِ بی‌حسش می‌ریخت، نشان می‌داد بازی برای او... تمام شده! دستش را روی آن دستانِ آشنا گذاشت و خون، همراه کلامش شد.
- می‌دونستم... می‌دونستم... عوضی!
چنگی به دست‌های لرزانِ روی گلویش انداخت، به آن چهره‌ی آشنا نگریست و آخرین حرفی که شنید، فریادِ شادی از فاصله‌ی نه‌چندان دور بود:
- درسته... این همون نمایشیه که می‌خواستم! این سخت‌جون زیباترین اثریه که خلق کردم.



سخن نویسنده:
سلام. متشکرم از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #4
فصل اول
«- من دقیقاً به اندازه‌ی اسمم اورانوس، فاصله دارم از گرمای عشق... سردم و دورم از بقیه! انگار برای کسی اهمیت ندارم...»

- کارت تمومه!
طولی نکشید که پس از شنیدنِ این کلام، زانویِ دختر رنگین‌پوستِ مقابلش، در شکمش فرود آمد. همان زمان که دهانش را برای ناله باز کرد، آب دهانِ کسانی که دور تا دور رینگ را گرفته و با وقاحت تُف می‌انداختند، روی لبش نشست. چشمانِ خود را بست و وقتی جمعیت یک صدا نامِ "بریتنی"[3] را فریاد زد، دستان خود را مشت کرد. کسی هم بود که از او طرفداری کند؟!
مزه‌ی خون را در دهانِ خود احساس می‌کرد و بوی مشمئز کننده‌ی نَمی که از زیرزمین برمی‌خاست،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #5
همین که اورانوس دست خود را روی پهلوی زخمی‌اش گذاشت، به او مثل برده‌ی خود نگریست و صدای روی مُخش را بالا برد:
- عالی بود! بدون داشتن دستکش بوکس و در صورتی که حریفت هم دستکش و هم کلاه بوکس داشت... ضربه‌فنیش کردی. آفرین... اما قرارِ ما این نبود!
جمله‌ی آخر را در صورتِ اورانوس جیغ کشید که او تن خود را کمی عقب کشید و هیچ تغییری در چهره‌ی خود نداد. تپش قلب خود را در دهانش حس می‌کرد و حالا... وقت مبارزه‌ی اصلی بود! مبارزه با آن رویی که او را بزدل، ترسو و بی‌عقل نشان می‌داد. قدم عقب رفته را به جلو برگشت و جوری که پهلویش سوخت، لحظه‌ای نفسش را برید. با این حال تحمل کرد و صدایش را بالا نبرد، اما با همان صدای آهسته هم جوابِ قاطعِ خود را به گوش رساند.
- خیلی خب... باشه! پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #6
هامان [6] پوزخند زد. پوزخندش تلخ‌تر از آن بود که بخواهد اورانوس را به تمسخر بگیرد. در اصل به خودش پوزخند زده بود. اورانوس که سر بالا آورد، چشمان عسلی‌اش را در حدقه چرخاند و پاسخ داد:
- من اون احمقی هستم که دو ساعته دنبالت می‌گردم! شاید خیلی احمقم که فکر می‌کنم می‌تونم کمکت کنم تغییر کنی. نه! واقعاً خیلی احمقم که تغییر هم نکنی نمی‌تونم تنهات بذارم.
جلوی اشک‌های در حال جوشش خود را گرفت و به اورانوس کمک کرد سر پا بایستد. یکی از دستانش را روی شانه‌ی او و دیگری را روی کمرش گذاشت و پرسید:
- کجا می‌خوای بری؟ خونه؟
اورانوس که سر تکان داد، نگاهی به لباس‌های خونی و اوضاع خراب او انداخت و ابروهای بورش، درهم رفتند. بی‌توجه به چیزی که اورانوس می‌خواست، دستی که روی شانه‌ی او قرار داده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #7
دست دیگرش را به طرف پیشانی اورانوس برد. دمای بدنش را که چک کرد، کم مانده بود گریه‌اش بگیرد. این جزو یکی از بزرگ‌ترین آرزوهایش بود که روزی، اورانوس بتواند از حق خودش کامل دفاع کند. این‌که با این‌همه سادگی و مظلومیت جلوی آدمی مثل بتی کوتاه می‌آمد و اسیر دستش می‌شد، همیشه دیوانه‌اش می‌کرد.
سرش را به دسته‌ی مبل قدیمی و نارنجی رنگی که اورانوس بر روی آن دراز کشیده بود، تکیه داد. خسته بود، اما آرام و قرار نداشت. دمای بدن بالای اورانوس او را می‌ترساند. پتوی نرم و ضخیمی که به دور خود پیچیده بود را بر روی اورانوس انداخت. از روی آن پتوی ضخیم و کرم رنگ، اورانوس را نوازش کرد. به نظرش با دو پتو، قطعاً اورانوس احساس سرما نمی‌کرد.
لبخند نصفه و نیمه‌ای زد و دوباره به ساعت موبایلش نگاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #8
- درسته، می‌خوام به کتاب‌خونه برم. خیلی وقته دنبال یک کتابی می‌گردم. خیلی قدیمیه، این چندمین کتاب‌خونه‌ایه که دارم توی قفسه‌های کتابش دنبال چنین کتابی می‌گردم و کتاب‌های مختلف رو می‌خونم، چون اسم اون کتاب رو نمی‌دونم و امیدوارم توی این کتاب‌ها اشاره‌ای به اون شده باشه.
اورانوس خیره و متعجب، نگاهش کرد. دلش نخواست بیشتر از این کنجکاوی به خرج دهد و سوال بپرسد. هامان شانه را بالای رخت‌آویز گذاشت و هنگامی که در چوبی قهوه‌ای رنگ را باز کرد، اورانوس آرام زمزمه کرد:
- ولی با این حساب که تو چند ماهه این‌کار رو انجام می‌دی، باید تمام کتاب‌خونه‌های لندن رو گشته باشی!
هامان از چهارچوب در خارج شد و قبل از این‌که در را ببندد، سرش را داخل برد. لبخندی به اورانوسی که سرش را دوباره پایین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #9
احساس می‌کرد صدای تپش دیوانه‌وار قلبش، در راه‌رو اکو می‌شد. رنگ کاغذ دیواری‌های راه‌رو، از آخرین باری که به این‌جا آمده بود، تغییر کرده و این کاغذ دیواری‌های جدید جذابیت بیشتری داشتند. دستش را به کاغذ دیواری‌های کرم رنگ گرفت و راه رفت. حس و حالش را پس از ماه‌ها برگشتن به خانه، درک نمی‌کرد. رمز در را زد و درِ عظیم شیشه‌ای و دودی رنگ، باز شد. نفس عمیقی کشید و در را هل داد. چشم بست و بدون این‌که وارد پنت‌هاوس مجللی که روزی می‌توانست از آن خودش باشد شود، مادرش را صدا زد.
- مادر...
چشم بسته، قدمی به روی کف پارکت شیری رنگ گذاشت. صدایش لرزیده بود؛ مثل دلِ تنگش که بی‌قراری می‌کرد. بی‌قراری برای مادری که مدت‌ها می‌شد از مهربانی‌هایش محروم مانده بود. صدایش لرزید و با جان و دل، گوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #10
همین که خواست ماسک را از روی صورتِ هامان بردارد، او فاصله گرفت و اجازه‌ی این‌کار را نداد. دستش را روی ماسکش گذاشت و کلاه هودی‌اش را پایین‌تر آورد.
- نه نه نه! نمی‌تونم مادر. مدت‌ها می‌شد که تو رو ندیده بودم، فقط خواستم بدونی که سالمم.
مادرش دوباره هق‌هقش را از سر گرفت. با دو دستش، صورتش را پوشاند و شانه‌هایش تکان خوردند.
هامان کلافه، نچی کرد و از شانه‌های مادرش چسبید. او را به خود نزدیک کرد و در آغوش کشید. بوسه‌ای روی موهای کم پشت و قهوه‌ایِ مادرش نشاند و گفت:
- حالا که تو رو دیدم خیلی خوشحالم، مادر. می‌شه از طرف من، پیغامی به پدر برسونی؟ بهش بگو بابت پافشاریم روی انتخاب یک دختر اشتباه متأسفم، بگو ازش معذرت می‌خوام که ناراحتش کردم. بهتره ازم ناامید نشه، با برگشتم همه چیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا