متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان دومینوی زمان | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.MOSLEH❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 53
  • بازدیدها 4,157
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #11
کاش صدای حسرت‌زده‌اش جز خودش، به گوش پدرش هم می‌رسید:
- حتی دلم تنگه برای تو که هیچ‌وقت بهم محبت نکردی و آرزو داشتی من رو اون‌طور تغییر بدی که خودت دوست داری، پدر!
چشم گرفت، سرش را پایین انداخت و کلاه را از سرش برداشت. وارد رستوران ایتالیایی که مقابلش ایستاده بود، شد. در بدو ورود، گرمای دل‌پذیرِ رستوران به پوست سفیدش برخورد کرد‌. وجود سیستم گرمایشی مناسب در این رستوران، باعث می‌شد کسی که به خاطر هوای پاییزی شال و کلاه کرده وارد این‌جا می‌شد، از پوشش گرم خود پشیمان شود.
صدای ضبط شده و خوش‌آوای مردی که قطعه‌ی "Passione"* را می‌خواند، باعث خشنودی‌اش نشد. او به عکس اورانوس، موسیقی کلاسیک را نمی‌پسندید. همیشه هم با اورانوس، سر این موضوع بحث داشت. او دیوانه‌ی سبک راک و رپ و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #12
او هم صدای موزیک را که شنید، نچی کرد و به طرف کانتر قدم برداشت؛ مکانی که اسپیکر روی آن قرار داشت. اورانوس قصدش را فهمید و دوید؛ ولی نتوانست تا خاموش کردن اسپیکر، به او برسد.
کلافه و عصبی، پشت سر هامان ایستاد و با مشت کم‌جانی به بازویش، متعرض جیغ کشید:
- هامان! کاش اجازه می‌دادی آهنگ تموم شه و بعد کار خودت رو می‌کردی!
هامان قهقهه زد، خم شد و پاکت غذاها را از روی زمین برداشت. اشاره‌ای به پاکت‌های در دستش زد و پاسخ داد:
- نگو که می‌خوای وقتی که غذا می‌خوریم، به این عاملِ خودکشی گوش بدی؟!
اورانوس با نارضایتی، وارد آشپزخانه‌ی کوچک اما دلباز شد. زخم و کبودی‌ها چابکی را از او گرفته بودند و او، انرژی قبل خود را نداشت. پشت یکی از دو صندلیِ پایه‌بلندِ کانتر نشست و غر زد:
- درکت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #13
هامان آسوده از این‌که توانسته بود اوضاعِ به وجود آمده را جمع کند، لبخند زد. چینی زیرِ چشم‌های عسلی کشیده‌اش افتاد و آرام، پاسخ داد:
- مهم اینه تو کنارم خوشحال باشی، اون‌وقت من قادر به انجام هر کاری هستم! سالاد نمی‌خوری؟
اورانوس نگاهش نکرد. این هامانی که صادق نبود، باعث می‌شد آزار ببیند. با این حال، تنها شانه بالا انداخت و گفت:
- نه، بعد از غذا می‌خورم.
کمی با غذایش بازی کرد و تمام تلاشش را به کار بست تا بتواند چیزی بخورد. هم‌زمان با خوردن اولین چنگالی که به طرف دهانش حرکت داده بود، با صدای آهسته‌ای، شروع به صحبت کرد.
- هامان، من تصمیمم رو در رابطه با کارهای بتی گرفتم...
هامان با اشتیاق و انتظار برای این‌که شهامت "نه" گفتن را از اورانوس ببیند، نگاهش کرد. پیش‌دستی‌ را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #14
ابراز علاقه‌ی اورانوس، بر درد هامان افزود. دلش می‌خواست تا ابد، همان‌جا سرش را روی کانتر بگذارد و بخوابد. قلبش درد می‌کرد. پس فایده‌اش برای اورانوس چه بود؟ چرا اورانوس می‌خواست این‌کار را بکند؟ اصلاً بدون کمک پدرش که نمی‌توانست! نمی‌فهمید چه در سر اورانوس می‌گذشت. فعلاً ترجیح داد مسائل را بی‌خیال شود و کنار اورانوس، به ادامه‌ی ناهارشان برسد. بعداً دوباره می‌توانستند بحث کنند، الان باید تمامی بحث‌ها را فراموش می‌کردند. اورانوس که کنارش نشست، سر بلند کرد و اوی گرفته را نگریست.
دستش را به طرف لیوان پایه‌بلند دراز کرد و آن را برداشت. برای بهتر شدن حالش و راحت‌تر نفس کشیدنش، کمی از آن آب را خورد و نگاهش را به اورانوس داد. لبخند زد... به سختی... به قیمت جان کندن! لیوان را سر جایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #15
اورانوس از روی کانتر، سرک کشید و با صدایی نسبتاً بلند که به گوش هامان برسد، پرسید:
- هامان، چی‌کار می‌کنی؟
و اشاره‌ای به لباس‌های تمیزش در دست هامان کرد. هامان لب برچید و با بالا آوردن شانه‌هایش، صاف ایستاد. لباس‌ها را بالا گرفت و گفت:
- می‌خوای با اون لباس‌ها بری خونه؟
اورانوس خندید. خودش را بالا کشید و روی کانتر نشست. نگاهی اجمالی به خانه‌ی بهم ریخته و نقلی هامان انداخت و سپس، مسیر نگاهش به لباس‌های نه‌چندان گشاد تنش ختم شد. البته که آن تیشرت لانگ را هم اورانوس دوست داشت، هم هامان. هامان که نزدیکش شد، پاهایش را در هوا تاب داد و شانه بالا انداخت.
- مطمئنی که دارم می‌رم خونه؟ من به مادرم گفتم که تا سه روز مسافرتم! برای درست شدن صورتم با مراقبت‌های تو کافیه نه؟
هامان پیراهن و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #16
- هامان! روشنش کن! خودت که هیچ وقت این خونه رو مرتب نمی‌کنی... و نمی‌خوای به من هم این اجازه رو بدی؟!
هامان با چهره‌ای درهم، سرش را به جلو خم کرد. انگار که می‌خواست سلیقه‌ی اورانوس در موسیقی را تحقیر کند، لحنش حالتی مخلوط از شوخی و توهین گرفت.
- با این آهنگ‌ها می‌خوای خونه رو مرتب کنی؟! فکر می‌کردم با این آهنگ‌ها فقط می‌شه گریه کرد و خوابید!
اورانوس جلوی خودش را گرفت که جاروی در دستش را به طرف هامان پرت نکند. تا خواست جیغ بکشد و جواب هامان را بدهد، او چشم درشت کرد و چرخید. اورانوس با دیدن دویدنش، هوف کلافه‌ای کشید و به طرف تلویزیون نصب شده بر دیوار رفت. دستش را به دیوار پوشیده شده با کاغذ دیواری نیلی رنگ تکیه داد و نگاهی کوتاه به طرح کاغذ دیواری انداخت. این کاغذ دیواری را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #17
صدای جیغ‌جیغ‌های نازک اورانوس و قهقهه‌ی از سر شیطنت هامان، تمام خانه را دربر گرفته بود. در نهایت این کشمکش‌ها و جابجا شدن‌های هامان، اورانوس عصبی به عقب خیز برداشت تا بپرد و از شانه‌های هامان آویزان شود. اما عقب که رفت، پایش به پایه‌ی مبل گیر کرد و صدای هین بلند و شوکه‌اش، باعث شد گیتار از دست هامان بیفتد.
هامان هول و دستپاچه، دست جلو برد و با این‌که می‌دانست اورانوس تنها روی مبل پرت خواهد شد، این اجازه را نداد. دستانش دور کمر ظریف او پیچید و نفس اورانوس حبس شد. هامان محکم از او چسبید و اورانوس نگاهش کرد. دید با چه سرعتی پلک می‌زد و نفسش از ترس، نامنظم شده بود. دید و در کمال آرامش، چشم روی هم گذاشت و نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد.
- ممنون، هامان!
با عسلی‌های کماکان نگرانِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #18
سرعت زیادِ ماشین با نزدیک و نزدیک‌تر شدن، اورانوس را به آرامی از فکر بیرون کشید. در طرز نگاه محکم او و ایستادنِ با اقتدارش، تفاوتی به‌جود نیامد. سرش را بالا گرفت و با عمل به توصیه‌های هامان، کوشید خود را آرام کند.
- اورا... زبونت رو به پشت دندون‌های پایینت فشار بده، به هیچ وجه لبت رو برای تحمل درد گاز نگیر! وقتی این‌کار رو بکنی، حتی بهتر از وقتی که با گاز گرفتن لبت حواست رو از درد دیگه پرت می‌کنی، مؤثره. توی چشم‌های لعنتیش نگاه کن و نترس. اجازه نده تحقیرت کنه، جوابش رو محکم و بدون ترس بگو.
پلکی زد و وقتی سرعت ماشین را کماکان زیاد دید، پوزخندی روی لب نشاند. می‌خواست با ترسیدن و لرزیدنِ اورانوس، لذت ببرد؟ نمی‌گذاشت چنین چیزی تکرار شود؛ او به هامان قول داده بود! باید همان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #19
بتی با جیغ بلندی، به طرف اورانوس هجوم برد و از یقه‌اش چسبید. پلک اورانوس پرید و کنترل اوضاع برایش، سخت و سخت‌تر شد. چیزی نمانده بود که جا بزند اما... او به هامان قول داده بود! پس در مقابل صدای بلند بتی، چهره‌ی خونسرد، خشک و بی‌خیالش را حفظ کرد.
- چطور جرأت می‌کنی با من این‌طوری صحبت کنی؟ چطور جرأت می‌کنی من رو...
اورانوس به قفسه‌ی سینه‌اش زد و بتی جا خورده، او را رها کرد. اورانوس با ضربه‌ای محکم‌تر، بتی را به طرف کاپوت ماشین هل داد و نفس عمیقی کشید. بتی داشت می‌ترسید و قفسه‌ی سینه‌اش با ضرب بالا و پایین می‌پرید. باد گرمِ ظهر، وحشیانه‌تر وزید و موهای لخت و مصری بتی و چتری‌های قرمز و نامرتبِ اورانوس را به هم ریخت. اورانوس قدمی به جلو برداشت و چتری‌های مزاحمش را به پشت گوشش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #20
بتی ناخودآگاه، چنگی به دست‌های ظریف و گندمی اورانوس زد. چشم‌هایش را بدون این‌که به اطرافش بنگرد، بست و جیغ کشید. قطره‌های داغ اشک، بر پوست سرد و سفیدش غلتیدند و فریاد زد:
- اورانوس... اورانوس! التماست می‌کنم، التماست می‌کنم!
اورانوس از این سر و صدا لذت می‌برد. دیگر ترسی نداشت... بالاخره می‌توانست عقده‌هایش را خالی کند! تکانی به دستش داد و ناله‌ی بتی، دردناک و دردناک‌تر شد. چنگ بیشتری به دست اورانوس زد و با تمام جانِ مانده ته وجودش، نالید:
- اورانوس... خواهش می‌کنم! خواهش می‌کنم... اورانوس! التماست می‌کنم...
اندیشید که چه می‌شد، اگر رهایش می‌کرد؟ پوزخند زد، شانه‌ی راستش را بالا انداخت و سرش را به طرف راست کج کرد. خودش، جواب خودش را داد:
- نه! اون‌وقت راحت می‌شی! باید بیشتر از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا