متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان دومینوی زمان | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.MOSLEH❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 53
  • بازدیدها 4,157
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #21
***
صدای موتورِ قدیمیِ قایق، همانند کوبش میخی به جمجمه‌ی اورانوس بود. همین‌طور صدای آب به‌خاطر پیش‌روی قایق هم اعصابش را متشنج و سردردش را شدید می‌کرد! همان‌طور که گیج و منگ به هامان تکیه زده بود، با صدای خش‌داری پرسید:
- هامان...کِی می‌رسیم؟
هامان نگران اورانوس بود. احساساتِ مضطربش، یک‌دم آرام نمی‌گرفتند. اگر اتفاقی برای اورانوس می‌افتاد چه؟ افکاری که مثل خوره به جان مغزش افتاده بودند را دور ریخت و سرش را چرخاند. به آرامی، اورانوس را جابجا کرد و او را روی پایش خواباند. با مهر، به نیم‌رخ گرفته‌اش نگریست و موهای بهم ریخته‌ی لختش را نوازش کرد.
- هنوز نرسیدیم...بهتره تا اون‌جا استراحت کنی اورا! با این سردرد، نمی‌تونی به راحتی ادامه بدی.
اورانوس شانه‌ای بالا انداخت و در خودش،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #22
نگاهش عشقی دیرینه را دارا بود...چیزی که به این چند ماهِ ارتباطشان ارتباط نداشت! گویا که این داستان برای خیلی وقت پیش بود...برای موضوعی که دیر خواست و فهمید باید قبولش می‌کرد!
لبخند تلخش را کسی درک نکرد. او کِی درک شده بود که این دومین بار باشد؟! باد موهای بور و لختش را به رقص درآورد که دستی به قصد مرتب کردن، به داخلشان کشید. از کنار اورانوس برخاست و رو به بتی، غرید:
- باید با همدیگه حرف بزنیم، تنها! درباره‌ی این گنجینه.
نیکولاس دوباره مقابل هامان ایستاد که این‌بار او عصبی، به تخت سینه‌اش زد. او را به کناری هل داد و زمزمه‌ی آرام و سردش، باعث دلسردیِ نیکولاس شد:
- کنار بایست نیکولاس! نمی‌خوام دوستی قدیمی‌مون رو فراموش یا بهش بی‌احترامی کنم! پس مجبورم نکن.
نیکولاس اما امروز به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #23
در قلبِ هر کدامشان، زلزله‌ی وحشتناکی برقرار بود. قلبِ نیکولاس و بتی، زیر آوار حقایق گیر کرده و فاصله‌ای تا نابودی نداشت. هامان به بدترین شکلِ ممکن، حقایق را در صورتشان کوبید. زلزله‌ی قلب هامان هم به دلیل بهم ریختگیِ همه چیز در قلبش، پس از حرف‌های سنگینی بود که ناگهان، تصمیم گرفت آن‌ها را به زبان بیاورد. اما هنوز تمام نشده بود. پس بی‌توجه به تقلای نیکولاس برای راحت نفس کشیدن، مشت دیگری به شکم تختش کوبید و ادامه داد:
- تو همون عوضی‌ای بودی که روز تصادفِ من، باهات تماس گرفته شد و گوشی رو به بتی دادی تا اون به کارکن‌های بیمارستان بگه تو نمی‌تونی کاری برای من انجام بدی! از مرگ برگشتم...توی بدترین شرایط بودم و حتی به‌خاطر مخارج بیمارستان مجبور شدم از اون‌جا فرار کنم! اما کسی که به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #24
- نه؛ چون تو به اورانوس چنین اجازه‌ای ندادی! تمام این سال‌ها آزارش دادی...و حالا که دوباره هوس کاری که شش سالِ پیش نتونستی انجامش بدی رو کردی، دیگه قرار نیست زندگیت آرامش داشته باشه! اورانوس قربانی خودخواهی و زیاده‌خواهی‌های تو نیست. می‌بینی که چه بلایی سرت میاد.
بتی چشم‌های ریزش را بست و نفسی عمیق کشید. دستش را روی بینی عملی‌اش گذاشت و سرش را تکان داد. نمی‌خواست این‌کار را انجام دهد، اما مجبور بود! با همان چشم‌های بسته، آرام به هامان نزدیک شد و مقابلش زانو زد. دست‌هایش را روی زانوی هامان گذاشت و با التماس، نالید:
- هامان...من نمی‌دونم تو چطوری این رو فهمیدی اما من برای رهایی از اون حسِ بد، به کسی نیاز داشتم و چه کسی بهتر از نیکولاسی که همیشه منتظر یک فرصت بود! حتی تا چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #25
لرزش آرام شانه‌های اورانوس از خنده‌، هامان را هم خنداند. اورانوس داشت لذت می‌برد...قصدش قلدری متقابل برای بتی نبود؛ اما او خودش این‌گونه می‌خواست! در تاریکی هم ریختن ریملِ بتی زیر چشم‌های کشیده‌ی قهوه‌ای‌اش و از بین رفتنِ مدل خط چشمِ رو به بالایش مشخص بود. اورانوس از سر راهِ او کنار کشید و گفت:
- خب...بهتره زودتر از این‌جا بری! آرایشت هم بهم ریخته؛ درستش کن! فکر می‌کردم نیکولاس برات لوازم ضدآب می‌خره!
بتی چیزی نگفت. تنها راهش را کشید تا برود. هنوز چند قدمی برنداشته بود که اورانوس صدایش زد. به طرف اورانوس برنگشت، تنها ایستاد. اورانوس با تحقیر نگاهش کرد و به آرامی، تمام وجودش را به آتش کشید.
- اوه...از نیکولاس حرف زدم و الان چیزی یادم افتاد. بهش بی‌توجه بودی! پشت در ایستاده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #26
به پست‌های قبلی کمی توضیحات اضافه شده که باعث شده حجم زیاد بشه و برای میزون شدنش، شاهد چند پاراگراف تکراری باشید.

- اورانوس...صفحه‌ای که نشانه‌گذاری شده رو بخون!
کنجکاویِ اورانوس، لحظه به لحظه بیش از پیش تحریک می‌شد. حس خوبی به این کتاب نداشت. دستی به جلد کهنه و چرمی‌اش کشید و نامش را خواند؛ «همه‌چیز درباره‌ی دزدان دریایی».
کتاب قطور را مقابل خود گشود و هامان نگاهی پر از تشویش، به او انداخت. اورانوس بوک‌مارک چرمِ سرمه‌ای رنگ را لمس کرد و از اول صفحه، آن واژه‌ها و جملات وحشتناک را خواند:
- «در اوایل قرن هجده، اسپانیایی‌ها مدعی شدند که ماده‌ای را برای جابه‌جا شدن در زمان، در هاوانا، پایتخت فعلی کوبا کشف کرده‌اند. ماده‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #27
اورانوسی که انگار او را سوژه کرده بود، لبخند زد و کتاب را از دست او کشید. دستش را روی تصویر آن فرد گذاشت و با ذوق گفت:
- هامان، هامان! این مرد رو ببین... تامس مورگان! [9]
هامان آن تصویر را دید و گویا جوانِ با ابهتِ حاضر در آن، دوان‌دوان آمد و راه نفسش را بست. دستی به گلویش کشید و حس بدی که داشت، به او فهماند رنگش پریده، خیلی هم بد و نگران‌کننده پریده! نگاهش را به جایی، خارج از صفحه‌ی کتاب داد و با صدای تحلیل رفته‌ای، زمزمه کرد:
- خب...؟
اورانوس نگاهی به چشمانِ فرّار هامان که لحظه‌ای هم جایی ثابت نمی‌ماند، انداخت و دل‌تنگ، لبخندی زد. پس از ثانیه‌ای، لبش را کج کرد و در حالی که آن تصویر را می‌نگریست، لب زد:
- به تامس قول داده بودم تولد هیجده سالگیش، با هم بریم آتلیه‌ی عکاسی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #28
هامان به نوازشش ادامه داد. شک داشت، ترس داشت. به آرامی، زمزمه کرد:
- اما تو حتی سردردت هم خوب نشده!
هامان خیلی راحت او را می‌خواند! نگاهش خیره در عسلی‌های هامان ماند. قلبش جنبه نداشت؛ هیچ‌وقت نداشت! حداقل نه در مقابلِ هامانی که چیزی از چشمش پنهان نمی‌ماند. آهی کشید و برای این‌که موضوع را غیرمهم جلوه دهد، به آرامی دست هامان را کنار زد. بدون این‌که نگاهش را از تیله‌های خوش‌رنگِ او بگیرد، لبخند روی لبش جا گرفت و لب زد:
- فراموشش کن. حالم خوبه. اتفاقی برام نمی‌افته.
با موفقیت، تلقینِ این‌که مشکلی نداشت را ادامه داد. سرش درد می‌کرد، اما از همان زمانِ بیدار شدنش، سعی کرده بود آن را نادیده بگیرد. با صدای نکره و بلندِ راننده‌ی قایق، هر دو از جا پریدند و از هم فاصله گرفتند:
- اوه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #29
اورانوس نگاهی به لباس‌های آزاد و گشادش انداخت و لباس‌های آجریِ زشتش را مرتب کرد. به طرف هامان چرخید و هارنس* را از دستش گرفت. نگاهی به کمربند نارنجی و سفید انداخت و سعی کرد آن را به کمکِ هامان، ببندد. باد، شانه‌ی هر دویشان را لرزاند اما با این‌حال، اورانوس باید زودتر آماده می‌شد.
هامان بندهای دور پا و کمرِ او را محکم کرد و کیسه‌ی پودر* سفیدِ درون دستش را به کمربند بست. اورانوس هم جای کیسه را تنظیم کرد و کتونی‌های سنگ‌نوردی‌اش را برداشت. آن کتونی‌های بدون انعطاف را پوشید و احساس راحتیِ پایش درونِ آن، مثل همیشه به او اعتماد به نفس داد.
- اورا، بیا!
اورا با لبخند، به طرفش چرخید. ترسش کم شده بود؛ بعد از مدت‌ها داشت به جذاب‌ترین حسِ دنیا می‌رسید، صخره‌نوردیِ مورد علاقه‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #30
اورانوس غافلگیر شد. چشم‌های خود را درشت کرد و با بهت، خشک ماند. حالا که هامان تا این اندازه نگرانش بود، باید می‌رفت؟ چه اصراری داشت خودش را در چنین منجلابی بیندازد، وقتی شخصیت آرام و ساکتش، اصلاً به چنین جای پُرخطری نمی‌خورد؟!
افکار مسمومِ ذهنش را کنار زد و او هم به آرامی، هامان را در آغوش کشید. هامان نفس عمیقی از هوای اطراف جایی که سرش را فرو برده بود، گرفت و سوزِ صدایش، تنِ اورانوس را لرزاند.
- کاش زمان همین‌جا...همین موقع...بدون لحظه‌ای پیش‌روی متوقف می‌شد! جایی که مطمئنم برای همیشه، حتی هزار سال هم امنه! زودتر کارت رو انجام بده و برگرد، تنها انتخابِ درستِ زندگیِ من!
سخنانِ هامان، بیشتر شبیهِ یک خداحافظی بود. اورانوس هامان را فشرد و فاصله گرفت. از روی جعبه‌ی فلزی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا