- ارسالیها
- 1,570
- پسندها
- 14,924
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 34
- سن
- 18
- نویسنده موضوع
- #51
موجِ تقریباً بلند ولی آرامی، لباسهایشان را خیس کرد و کتانهای کهنه، به تنِ افراد چسبیدند. در یک قدمیِ مرگ، چهرهی نصفه و نیمهی مردی که باعث قتلش شد، در ذهنش نقش بسته بود و نمیتوانست از شرِ آن حسِ بد خلاص شود. حسی که سفت و سخت از گریبانش چسبیده بود هم، نتوانست او را از گفتنِ یک "خفه شو" حداقل زیر لبش، منصرف کند.
طولی نکشید که تنها اورانوس ماند و تنهاییاش. حتی لیامِ کنه هم دست از سرش برداشت و دور و اطرافِ اورانوس، خالیِ خالی ماند؛ مثلِ ذهنش که دیگر تهی شده بود. ذهنی که کار نمیکرد و مدام او را به دردسر میانداخت. خشونتی که فضای اینجا به تنش نشانده بود، باعث میشد عقدهی رینگهایی که شاهد کتک خوردنش بودند، باز شده و میل به وحشیگری، درونش پررنگ و پررنگتر شود.
توانِ تحلیل...
طولی نکشید که تنها اورانوس ماند و تنهاییاش. حتی لیامِ کنه هم دست از سرش برداشت و دور و اطرافِ اورانوس، خالیِ خالی ماند؛ مثلِ ذهنش که دیگر تهی شده بود. ذهنی که کار نمیکرد و مدام او را به دردسر میانداخت. خشونتی که فضای اینجا به تنش نشانده بود، باعث میشد عقدهی رینگهایی که شاهد کتک خوردنش بودند، باز شده و میل به وحشیگری، درونش پررنگ و پررنگتر شود.
توانِ تحلیل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر