متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان دومینوی زمان | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.MOSLEH❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 53
  • بازدیدها 4,159
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #51
موجِ تقریباً بلند ولی آرامی، لباس‌هایشان را خیس کرد و کتان‌های کهنه، به تنِ افراد چسبیدند. در یک قدمیِ مرگ، چهره‌ی نصفه و نیمه‌ی مردی که باعث قتلش شد، در ذهنش نقش بسته بود و نمی‌توانست از شرِ آن حسِ بد خلاص شود. حسی که سفت و سخت از گریبانش چسبیده بود هم، نتوانست او را از گفتنِ یک "خفه شو" حداقل زیر لبش، منصرف کند.
طولی نکشید که تنها اورانوس ماند و تنهایی‌اش. حتی لیامِ کنه هم دست از سرش برداشت و دور و اطرافِ اورانوس، خالیِ خالی ماند؛ مثلِ ذهنش که دیگر تهی شده بود. ذهنی که کار نمی‌کرد و مدام او را به دردسر می‌انداخت. خشونتی که فضای اینجا به تنش نشانده بود، باعث می‌شد عقده‌ی رینگ‌هایی که شاهد کتک خوردنش بودند، باز شده و میل به وحشی‌گری، درونش پررنگ و پررنگ‌تر شود.
توانِ تحلیل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #52
اورانوس هامان را همانند خورشیدِ روشنایی‌بخشِ خود می‌دید و دلش می‌خواست منبع انرژی‌اش را بیشتر و بیشتر در آغوش بگیرد. اورانوس در امن‌ترین مکانِ ممکن، قرار داشت و این مکان امن داشت توسطِ هامان، تنگ و تنگ‌تر و در نتیجه، امن و امن‌تر می‌شد. نفس‌هایش آرامش گرفتند و شدیدتر شدنِ اشک‌هایش، آخرین ذره‌ی افکارش مربوط به این‌که هامان چطور در آن‌جا حضور داشت را دور ریخت.
- هی بلانشی... هی! احمق، حواست هست؟
و در یک آن، از جهان دلخواهش بیرون کشیده شد. آغوش پر از محبتی که خود را در آن پناه داده بود، ناگهان به خلأ تبدیل شد. دستانش که محکم به هم چسبیدند، دیوانگی در وجودش ریشه دواند. باد سردی، دور تنش پیچید و گرمای مملوء از شادیِ وجودش را حل کرد.
دستش را که با لرز فراوان مماس با پاهای خسته‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #53
بالاخره برگشتم:melting-face: امیدوارم دومینو هنوزم دنبال کننده داشته باشه:smiling-face-with-tear::red-heart:

لیام مستأصل و در فکر این‌که باید برود یا بماند، در جای خود جابه‌جا شد. دلش می‌خواست بماند و به فشار آوردن‌هایش ادامه بدهد. پس چهره‌ی خود را گرفته‌تر کرد و سعی کرد از حقه‌های به‌نظر خود رندانه‌اش، استفاده کند.
- خب، نورث! من فقط نگرانتم. فقط همین. دلم می‌خواد کمکت کنم، اما تو باهام حرف نمی‌زنی.
اورانوس خندید. به لب‌های درشت لیام نگریست و جوری که آن‌ها را به هم فشار می‌داد. خنده‌اش بلندتر شد وقتی دقت کردنش، به این نتیجه رسید که چشم‌های لیام ریزتر از اندازه‌ی معمولشان شده بودند. لیام خودش را این‌بار واقعاً نگران، جلو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #54
بینی‌اش را با کمترین صدای ممکن، بالا کشید و نگاهش را به تخت سفت و چوبی‌ای دوخت که روی آن خوابیده بود. وصل به دیواره‌ها بودنِ تخت گرچه کمی ناامن به‌نظر می‌رسید؛ اما این‌جا، تنها جایی از این کشتی بود که در آن احساس امنیت می‌کرد. چشم‌های سرخ و خیسش، حرکت لب‌های بی‌رنگِ هنری را دنبال کردند که تلاش می‌کرد او را با صدای بم و مطمئنش، آرام کند.
- هی نورث... می‌دونم نمی‌خوای حرف بزنی. با این حال، اگر نیاز داشتی حرف بزنی من این‌جام. می‌تونم به حرفات گوش بدم. در اصل اصلاً نمی‌خوام بفهمم دیشب چه اتفاقاتی افتاده، فقط برام مهمه که تو آروم بشی. خب؟
اورانوس گرچه سعی می‌کرد به سخنان هنری گوش دهد، اما ذهنش به سمت خنجرش رفت. چطور در این چند وقت، عدم حضور آن خنجر را حس نکرده بود؟! چشم‌های خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا