متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان دومینوی زمان | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.MOSLEH❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 53
  • بازدیدها 4,160
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #41
هق‌هق آرامِ زن، دلش را سوزاند. او نمی‌دانست که نباید هم باور کند! برای این‌که به گریه‌اش پایان دهد، قانع شد که چشم‌هایش را باز کند. کار آسانی نبود، وزنه‌های سنگینِ وصل شده به پلک‌های خود را حس می‌کرد اما دست از تلاش برای غلبه به آن‌ها برنداشت.
در نهایت، موفق شد و نگاهِ اولش، همه جا را تار نشان داد. نفسِ عمیقش، باعث حبس نفسِ دو نفرِ حاضر در اتاق شد و این‌که به چنین بویی عادت نداشت، باعث شد سرفه‌اش بگیرد. برای سرفه کردن، سرجایش نشست و رو به زمین خم شد. موهای ناآشنای بلوند و به‌هم ریخته‌اش، جلوی چشمش را گرفتند.
حالا بیش از پیش درک می‌کرد که هیچ چیز، آن کابوس وحشتناکی که به آن امید بسته بود، نبود. همین باعث شد با شدت بیشتری سرفه کند و ظرافتِ سرفه‌اش، زن را به تعجب واداشت. مرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #42
قلبش درد گرفت. این چه اوضاعی بود که گرفتارش شده بود؟! بغضی تهِ گلویش جا گرفت و انگار که هنوز هم به هوای کشتی عادت نکرده بود، تنگی نفس گرفت. دستانش را روی شانه‌های پهنِ پسری که از آغوشش حس خوبی نمی‌گرفت، گذاشت. تمام زورش را گذاشت و او را به کنار هل داد. از جا پرید و با پرخاش، رو به پسر جیغ کشید:
- با چه حقی به من نزدیک می‌شی؟!
پسر پلکش پرید. به دیواره‌ی چوبی تکیه داد و وقتی طره‌های نامرتب و به هم ریخته‌ی اورانوس با شدت از صورتش فاصله گرفتند، فهمید که او چقدر عصبی بود. حداقل نفس‌های تندش که این را ثابت می‌کردند. دست‌های مشت شده‌ی او را کنار لباس‌های خاکی و کثیفش دید و متوجهِ شرایطِ دشوارش شد.
- نورث...تو من رو نمی‌شناسی؟
تأکیدِ پسر روی کلمه‌ی «من» و همین‌طور نورث صدا زدنش،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #43
- می‌شه بهم بگی این‌جا چه خبره؟ من نمی‌تونم...نمی‌تونم چیزی رو درک کنم!
حالِ میراندا هنوز هم خوب نبود و رفتارِ اورانوس، باعث شده بود شوک شود. با این‌حال چشم‌های قرمز شده‌ی خود را پاک کرد و آهسته پاسخ داد:
- لیام...نامزدِ توئه! اسمت هم نورث بلانشیه، [17] نه چیز دیگه‌ای! خانواده‌ت از فرانسه میان و بیست و هشت سالته. این‌ها رو به‌خاطر داشته باش...دوست ندارم باعث دردسر بشی!
اورانوس پوزخند زد. سرش را با تمسخر تکان داد و لب‌هایش با نفرت، به هم چسبیدند. نگاهِ خصمانه‌اش رو به همه‌ی افرادِ حاضر در اتاق چرخید و انگشتش، خصمانه‌تر بالا آمد و یک دور به همه نشان داده شد. اورانوس به سرعت دستش را پایین آورد و میان بهتِ جمع، همه را کنار زد و بیرون رفت.
- منظورِ اون عجیب و غریب از اون‌کار چی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #44
از دیدن جلدش سیر نمی‌شم... مرسی از خوش ذوقی که با این جلد چند روزه منو این‌طوری سرذوق آورده^^ Łacrîmosã PETROVA.MIR

***
فصل چهارم
«- کمک؟! می‌دونی من تمامِ زندگیم رو از دست دادم؟ پس بزرگ‌ترین کاری که می‌تونی بکنی...اینه که دلیلی برای زندگی کردن توی این‌جا بهم بدی!»

حالا که لبه‌ی کشتی ایستاده بود، صدای امواج دقیق‌تر هم بودند. هیچ‌وقت مسافرت با کشتی را ترجیح نداده بود و حالا...انگار باید مدت زمانِ زیادی را در کشتی می‌گذراند. با تکان خوردنِ کشتی، دستش را روی دهانش گرفت و به طرفِ بیرون از کشتی خم شد. با تمام توانش، عق زد و موفق به کنترل قطره‌ی اشکی نشد که روی گونه‌اش سُر خورد. سرفه کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #45
لیام با این‌که چندان هم واضح متوجه منظورِ اورانوس نمی‌شد، سرش را تکان داد و به چهره‌ی رنگ پریده‌ی او نگاهی انداخت. همین که دستش را دراز کرد، کنار کشیدنِ اورانوس باعث شد مشتش کند و روی پای خودش فرود بیاورد. کلافه و خسته، پلک زد و در نهایتِ دلسوزی، گفت:
- نورث...این‌کار رو نکن! به خودت آسیب نزن. می‌دونی که لایق این نیستی. حالت خوب نیست...خواهش می‌کنم حداقل چیزی بخور.
- چی بخورم؟ نونِ کپک‌زده یا ماهیِ خام؟!
همین که این را گفت هم باعث شد باز حالش بد شود. موجی که کشتی را تکان داد هم دلیلِ بعدی شد و دوباره محتویاتِ ناچیز معده‌اش، به طرف دهانش حمله‌ور شدند. بلند شد و برای هزارمین بار، زردآب بالا آورد. با تمامِ وجودش سرفه کرد و قفسه سینه‌اش سوخت.
لیام از جا پرید و با پیدا کردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #46
پس دستی به گلویش کشید و همان آهنگی را به یاد آورد که هامان، سعی کرده بود با گیتار الکترونیکی خود اجرایش کند. با یادآوریِ هامان، لبخندی زد و صدایش را صاف کرد؛ صدایی که مطمئن بود توجه افراد زیادی را در کشتی به طرفِ خود خواهد کشاند، با این‌که این سبکِ موسیقی در چنین زمانی کاملاً ناشناخته بود!
- "And I get the feeling that you’ll never need me again
و من این احساسو دارم که تو هیچوقت دیگه به من نیاز پیدا نمی‌کنی."
و حدسش هم درست بود! اجرای خوبش و صدای شیرینِ دختر، کارِ خود را کردند. لیام هم میخکوب شده و ترسش ریخته بود. در اصل، الان منتظر بود اورانوس دوباره بخواند. هیچ‌گاه چنین‌کارهایی را از طرف کسی که "نورث" می‌شناختَش، به یاد نمی‌آورد! مورگان هم از آن چهره‌ی پیروز خود فاصله گرفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #47
با دور شدن مورگان، اورانوس سر خود را با افتخار بالا گرفت و وقتی میراندا با بی‌رحمیِ تمام به بازویش چنگ زد، عصبی از جا پرید.
- هِی، لعنت بهت! تو صاحبِ من نیستی، نمی‌تونی بهم بگی باید چی‌کار کنم، دست از سرم بردار!
لحن تندش، باعث شد میراندا چنگ بیشتری به بازویش بزند. او که توان تحمل اورانوس و کارهایش را نداشت و حتی حرف‌هایش را هم کامل متوجه نمی‌شد، خصمانه نگاهش کرد و با شدت غرید:
- تو... بلدی پیانو بزنی؟ تو حتی بلد نیستی باید چجوری زمین رو تمیز کنی! می‌خوای بخونی؟!
اورانوس تمسخرآمیز خندید و با چشم‌هایی که برای میراندا خط و نشان می‌کشید، بازویش را با شدت کشید و از چنگِ دستانِ او رها کرد. حالت وحشیِ چشمانش، باعث حرص خوردن میراندا شد و کلامش، او را تا مرز انفجار پیش برد:
- به تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #48
اورانوس هیچ جوابی نداشت که از منطق نشأت بگیرد. همان‌طور که داشت خودش را کنترل می‌کرد آهنگی که در ذهنش می‌پیچید را به اجرا درنیاورد، شانه‌های خود را بالا انداخت. لب‌های برجسته‌اش جوری جلو آمدند که چهره‌اش بانمک و خواستنی شد. لیام با دیدن حالت چهره‌اش، لبخند عظیم و عمیقی زد و گرمای پررطوبتِ آن فضای تاریک، بیشتر از قبل به تنِ اورانوس نشست. دست به پارچه‌های هزارلایه‌ی لباس خود کشید و جواب داد:
- نمی‌دونم. از وقتی که به هوش اومدم این آواها توی سرم دیوونه‌م می‌کنن... برای همینه که احساس می‌کنم باید خیلی سریع بخونمشون.
با گیجیِ دوباره‌ای که چهره‌ی لیام به خود گرفت، اورانوس دست خود را مشت کرد و در دل، فحش درشتی به خود داد. چرا نمی‌توانست با فضای این‌جا و آدم‌هایش مَچ شود؟! گوشه‌ی لب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #49
دستش را با هنرمندی روی پیانو می‌رقصاند و سر خود را تکان می‌داد. غرق لذت در کاری که قبلاً با به سخره گرفته شدنش توسط دیگران کنارش گذاشته بود، آزادتر از قبل لبخند می‌زد و صدای لیوان‌ها و قهقهه‌ها بالا گرفته بود. شمع داخل فانوس بالای پیانو، رو به خاموش شدن می‌رفت و او نمی‌خواست ترانه را نصفه رها کند. پس شمع را به حال خود گذاشت تا آخرین لحظات عمرش را هم با آب شدن سپری کند... همان عاقبتی که برای خود می‌دید! و به ناگهان شور و خنده‌ها و عمر شمع، با کوبیده شدنِ درِ طبقه‌ی زیرین به دیواره‌ی چوبی، همه با هم پایان یافتند. خفقان ناگهان همه‌ی صداها را خاموش کرد و اما یک صدای کاملاً شورشی، مثل همیشه در جهت وزش باد حرکت نکرد:
- هِی احمق! می‌تونی بی‌سروصدا هم وارد بشی! عقلت مشکل داره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #50
فضای عجیبی بود. اکثراً در چنین مواقعی باید کاپیتان‌ها از شورش کارکنان خود می‌ترسیدند و برای یاغی‌گری آن‌ها اضطراب می‌گرفتند؛ اما در این خدمه نه! این خدمه تنشان می‌لرزید تا یاغی‌ای را میان خود می‌دیدند. کسی هم بود که با آن ظاهرِ خونسرد که آن حالت خطرناک خود را در هر موقعیتی حفظ می‌کرد، از چنین لحظه‌هایی نترسد؟ البته که باید اورانوس را استثنا دانست. او هنوز هم نمی‌دانست در اطرافش چه خبر بود!
دقیقاً همان‌طوری که مورگان به آرامی لبه‌ی کلاه نمدی خود را لمس می‌کرد، اورانوس هم دست خود را به چوب‌های مقاومِ لبه‌ی کشتی می‌کشید. اعلان خطر جان اورانوس به صدا درآمده بود و لیام آگاه از این موضوع، حتی اینچی هم از جای خود تکان نخورد. با حرکتِ آرامِ مورگان و چرخیدنش، زمزمه‌ی آرامی به گوش‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا