- ارسالیها
- 1,570
- پسندها
- 14,924
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 34
- سن
- 18
- نویسنده موضوع
- #41
هقهق آرامِ زن، دلش را سوزاند. او نمیدانست که نباید هم باور کند! برای اینکه به گریهاش پایان دهد، قانع شد که چشمهایش را باز کند. کار آسانی نبود، وزنههای سنگینِ وصل شده به پلکهای خود را حس میکرد اما دست از تلاش برای غلبه به آنها برنداشت.
در نهایت، موفق شد و نگاهِ اولش، همه جا را تار نشان داد. نفسِ عمیقش، باعث حبس نفسِ دو نفرِ حاضر در اتاق شد و اینکه به چنین بویی عادت نداشت، باعث شد سرفهاش بگیرد. برای سرفه کردن، سرجایش نشست و رو به زمین خم شد. موهای ناآشنای بلوند و بههم ریختهاش، جلوی چشمش را گرفتند.
حالا بیش از پیش درک میکرد که هیچ چیز، آن کابوس وحشتناکی که به آن امید بسته بود، نبود. همین باعث شد با شدت بیشتری سرفه کند و ظرافتِ سرفهاش، زن را به تعجب واداشت. مرد...
در نهایت، موفق شد و نگاهِ اولش، همه جا را تار نشان داد. نفسِ عمیقش، باعث حبس نفسِ دو نفرِ حاضر در اتاق شد و اینکه به چنین بویی عادت نداشت، باعث شد سرفهاش بگیرد. برای سرفه کردن، سرجایش نشست و رو به زمین خم شد. موهای ناآشنای بلوند و بههم ریختهاش، جلوی چشمش را گرفتند.
حالا بیش از پیش درک میکرد که هیچ چیز، آن کابوس وحشتناکی که به آن امید بسته بود، نبود. همین باعث شد با شدت بیشتری سرفه کند و ظرافتِ سرفهاش، زن را به تعجب واداشت. مرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.