متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان دومینوی زمان | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.MOSLEH❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 53
  • بازدیدها 4,167
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #31
***
باران، قبرِ کنده شده را گل‌آلود می‌کرد. او که پس از شستن دستانش بازگشته بود، دسته گلی در دست داشت. صدای آرامَش میان صدای شِلِپ‌شِلِپِ برخورد قطره‌های درشت باران با محیط گل‌آلود اطراف، گم شد.
- خب، این گل‌ها برای عذرخواهیه. تو داری من رو می‌شنوی، این رو مطمئنم! می‌خوام ازت عذر بخوام، بابت تمام اتفاقاتی که افتاد؛ اما هیچ چیز تقصیرِ من نبود. من بزرگ‌ترین قربانی این کارِ دیوانه‌وار بودم! من رو می‌بخشی؟
چشم بست و سرش را بالا گرفت. قطره‌های درشت، به صورتش می‌خوردند و باعث می‌شدند از جا بپرد. صدای زوزه‌ی باد در تاریکیِ قبرستان، در گوشش می‌پیچید و سوزی که تنش را می‌لرزاند، وحشی‌گریِ باد را ثابت می‌کرد.
دست در جیبِ پالتوی ضخیم مشکی‌اش برد و سرش را پایین آورد. همین که چشم گشود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #32
***
فصل سوم
«- می‌شه بهم نگی یک تصمیمِ مهم بگیرم؟! همیشه توی چنین موقعیت‌هایی، بدترین انتخاب رو کردم!»

- اوه خدای من! خدای من!
کلاه ایمنیِ گِلی شده را به کفِ چوبی انداخت و صدای برخورد شمشیرهایی متعدد به هم‌دیگر، بیش از پیش هشیارش کرد. دستش را به سرش گرفت و زمزمه کرد:
- توی سالنِ مسابقات شمشیربازی‌ام؟!
قطعاً که در آن لحظه، خودش را به سخره گرفته بود! کجای این صداهای دهشتناک، صدای سالنِ مسابقات شمشیربازی بود؟!
اورانوس دور و اطرافش را نگاه کرد، بشکه‌های چوبی! کم‌طاقت، دستش را به ستون چوبی رساند و با ترس، نگاهش را بالا کشید. چوب می‌دید، چوب می‌دید و...در اصل یک دکلِ کشتی می‌دید! با بادبان‌های دریده شده‌اش، آرامش اورانوس را هم درید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #33
- از من می‌ترسی دختر؟ نترس...من تنها یک چیز ازت می‌خوام!
اورانوس دست پودری‌اش را به شلوار گشاد و آجری‌اش زد که مرد با اشاره به دستش، ادامه داد:
- باید به من کمک کنی، اما اول بهم قول می‌دی که دیگه از اون لعنتی استفاده نمی‌کنی!
اورانوس ترسیده بود. نمی‌دانست این‌جا چه‌کار می‌کند. شاید وسط یک نمایش بود، شاید هم یک خواب...چون به هیچ عنوان نمی‌توانست فضای این‌جا را درک کند! چه کسی در قرن 21 با شمشیر می‌جنگید؟!
اورانوس فکرهایش را کرد و فهمید چاره‌ای جز گوش کردن به مردِ مخوف مقابلش نداشت. آب دهانش را قورت داد و دستی به گلوی خشکش کشید. با صدایی که خشَش به خاطر خشکی بیش از حدِ گلویش بود، پاسخ مرد را داد:
- دیگه از اون پودر استفاده نمی‌کنم! احساس می‌کنم الان بهتره بهم بگی من باید چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #34
تپانچه‌ی فلزی، در دستِ اورانوس می‌لرزید. اشک‌هایش را پاک کرد و سعی کرد منطق را بر وجدانش چیره کند. لرزش دستش را کنترل کرد و با خود گفت:
- گفت شلیک کن، نه این‌که بکشش! آروم باش اورانوس...فقط بزن به پاش!
با این توجیه‌ها، تپانچه را در دستش فشرد. چشم خود را بست و سعی کرد کمی به دستانِ لرزانش، آرامش بدهد. چشم خود را باز کرد و تپانچه را آماده‌ی شلیک کرد. این‌کار را به‌خاطر همراهی با پدرش در جلسات تیراندازی، به خوبی بلد بود. عقب‌عقب رفت. هیچ کس در این بلبشو، حتی فکر نمی‌کرد چنین دخترِ عجیبی چگونه میان کشتی‌شان ظاهر شده!
دو مردِ در حالِ نبرد را می‌دید. ریشِ سیاه و لباسی قرمز و سیاه، توجهش را جلب کرد. مرد مقابل آن فرد، ریش نداشت، پس قطعاً باید به او شلیک می‌کرد. نگاهی به هیکلِ لاغرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #35
مورگان با سردیِ تمام، نگاهش می‌کرد و وای بر اورانوس که او را با تامسِ مهربان اشتباه گرفته بود! اگر اورانوس با چنین لحنِ تهدیدآمیزی به نزد کسی خوانده می‌شد، تامس انقدر سرد می‌ایستاد و نگاهش می‌کرد؟ هرگز!
اما مغزِ اورانوس دستورِ اطاعت از فرمانِ آن مرد را نداد. چیزی را تجزیه و تحلیل نکرد. فقط فهمید باید بدود و این‌کار را کرد. صدای بلندِ مرد، در گوشش پیچید:
- اون دختره رو دنبال کنید!
دستش را جلوی دهانش گرفت تا صدایش بلند نشود. با دستِ دیگرش، نامه را بیرون کشید تا شاید برایش راهنمایی‌ای داشته باشد. چشمانش با دقت، روی تک‌تکِ کلمه‌های نامه چرخید و خودش را برای هق نزدن، کنترل کرد.
«اورانوس فولجامبه!
تو اشتباه‌ترین تصمیمِ ممکن رو گرفتی! تو به یکی از دومینوها دست زدی و حالا، دومینوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #36
تیچ دوباره به مورگان نزدیک شد. عسلی‌های یخ زده‌ی مورگان هم روی لباس‌های خاکی و چهره‌ی خونین او نشست. دست راستش را به کمرش زد و با صدای خشکش، پرسید:
- مبارزه با مینارد چطوری پیش رفت؟
لبخندِ کجی که چهره‌ی تیچ را ترسناک‌تر می‌کرد، روی لب‌های خطی‌اش نشست. همان هنگام، مردی که از پاهای مینارد گرفته و می‌کشید، از کنارشان رد شد. مورگان نگاهش کرد و نیشخند زد. انگشت اشاره و کناری‌اش را به هم چسباند و به سان یک تفنگ، در هوا تکان داد.
- هد شات!
- همه‌چیز طبق برنامه‌ست بچه! حتی مرگِ اون دختر.
مورگان سرش را تکان داد و چانه‌ی تیزِ خود را خاراند. به اجسادِ جمع شده در میان کشتی نگریست و با صدای بلندِ تیچ، توجهش به او جلب شد:
- سر همه‌شون رو قطع کنید و بالای دکل‌ها بزنید. بدنشون رو هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #37
دستان اورانوس، بیش از پیش لرزید. چشمش برای بیشتر از این دیدن و زبانش برای بیشتر از این خواندن، یاری نمی‌کردند. چشمانِ پُرَش بارید و به هق‌هق افتاد. با خود گفت شاید در تاریکیِ هوا، کلمات را اشتباه دیده بود!
«تو به بدنِ اون دختر نیاز داری. باید به جای اون زندگی کنی، اما نمی‌تونی خودت رو جای اون بزنی. همه تو رو می‌شناسن. مهم‌تر از همه، مورگان و ریش‌سیاه تو رو به خوبی می‌شناسن. اگر می‌خوای زنده بمونی و سالم به زندگیِ خودت برگردی، باید به اون کشتی برگردی و برای برگشتن هم باید از اون دختر کمک بگیری.
کف دست چپِ اون دختر و خودت رو بِبُر. زخمِ خودت رو با مایع توی بطریِ دست دختر بشور و کف دستت رو به کف دستش بچسبون. متوجه اتفاق عجیبی می‌شی، توضیحش چیزی نیست که درکش کنی؛ اما وقتی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #38
خنجر را از جیبِ شلوار نخی، گشاد و بدرنگش بیرون کشید و در ابتدا، بریدن دستِ دختر را انتخاب کرد. کنار او زانو زد و بطری شیشه‌ای را از دستِ سردِ دخترکِ نگون بخت کشید. آن را کنار دست خود گذاشت و دستی به پیراهن و دامنِ بلند و نخیِ دختر که هر دو سرمه‌ای بودند، کشید. هق‌هق خود را در گلو خفنه کرد و دست او را در دستش گرفت. خنجر در دست اورانوس می‌لرزید. لب‌هایش را به هم فشار داد و خنجر را محکم‌تر در دست گرفت. چشم خود را بست، نفسش را حبس کرد و خنجر را به آرامی، روی کف دست دختر کشید. آرام چشم گشود و وقتی شکافته شدنِ پوست کف دست او و پدیدار شدن خونِ غلیظی را دید، با ضرب دست دختر را رها کرد.
پلک زد تا چشمانش واضح‌تر ببینند و پرده‌ی اشک چشمان خود را کنار زد. خنجر را به طرفِ دستِ چپش گرفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #39
انگار بدنِ دختر، خیلی ضعیف‌تر از چیزی بود که فکرش را می‌کرد. با این حال، نمی‌توانست آن‌جا بنشیند و انتظار مرگِ خود را بکشد. در جایش چرخید و ناله‌ی بی‌جانی کرد. دستش را به خنجر رساند و آن را از روی شن‌های ساحل، چنگ زد. نفس عمیقی کشید و تلاش کرد در جایش بنشیند.
نگاهی به دور و اطراف انداخت. وسایلی که همراهش بودند هم غیب شده و خبری از آن‌ها نبود. دستانش را به زمین رساند و به آن‌ها تکیه کرد. با تمامِ توانش برای سر پا ایستادن تلاش به خرج داد و توانست از جا برخیزد. این‌بار مقاومت کرد تا زمین نخورد، تا کم نیاورد. دستانش را مشت کرد و همان‌طور که نفس‌های عمیق می‌کشید، سعی کرد با سرعت پیش برود. او باید زنده به کشتیِ ادوارد تیچ می‌رسید!
***
پا روی پا انداخت و دستانش را موازی و قرینه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #40
تیچ نگاهی به دست راستِ خود انداخت و مورگان هم با نیشخندی، شانه بالا انداخت. سرش را بالا گرفت، آن دختر را خوابیده روی شن‌های ساحل دید و سکوت کرد تا نظر تیچ را بشنود.
- اون رو به کشتی ببرید!
با صدایِ بلند تیچ خطاب به افرادی که دور تا دور دختر را گرفته بودند، رنگ از رخِ زن پرید. سرش را با شتاب بالا آورد و لبش لرزید. به تبعیت از لب‌هایش، صدایش هم لرزید و باعث خنده‌ی کج و بی‌صدای تیچ شد:
- کشتی؟
تیچ چرخید. بدون توضیحی، زن را ترک کرد و مورگان سر جای خود ماند. نگاهی به دختر که روی دستانِ مرد قوی‌جثه‌ای به طرف پلکان کشتی می‌آمد، انداخت و راست و مستقیم، به چشمان سرخ شده‌ی زن نگریست.
- باید از ریش‌سیاه تشکر کنی. توی جزیره‌ی نابود شده و بدون پزشک، نمی‌تونی نجاتش بدی.
و این‌گونه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا