- ارسالیها
- 1,570
- پسندها
- 14,924
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 34
- سن
- 18
- نویسنده موضوع
- #31
***
باران، قبرِ کنده شده را گلآلود میکرد. او که پس از شستن دستانش بازگشته بود، دسته گلی در دست داشت. صدای آرامَش میان صدای شِلِپشِلِپِ برخورد قطرههای درشت باران با محیط گلآلود اطراف، گم شد.
- خب، این گلها برای عذرخواهیه. تو داری من رو میشنوی، این رو مطمئنم! میخوام ازت عذر بخوام، بابت تمام اتفاقاتی که افتاد؛ اما هیچ چیز تقصیرِ من نبود. من بزرگترین قربانی این کارِ دیوانهوار بودم! من رو میبخشی؟
چشم بست و سرش را بالا گرفت. قطرههای درشت، به صورتش میخوردند و باعث میشدند از جا بپرد. صدای زوزهی باد در تاریکیِ قبرستان، در گوشش میپیچید و سوزی که تنش را میلرزاند، وحشیگریِ باد را ثابت میکرد.
دست در جیبِ پالتوی ضخیم مشکیاش برد و سرش را پایین آورد. همین که چشم گشود،...
باران، قبرِ کنده شده را گلآلود میکرد. او که پس از شستن دستانش بازگشته بود، دسته گلی در دست داشت. صدای آرامَش میان صدای شِلِپشِلِپِ برخورد قطرههای درشت باران با محیط گلآلود اطراف، گم شد.
- خب، این گلها برای عذرخواهیه. تو داری من رو میشنوی، این رو مطمئنم! میخوام ازت عذر بخوام، بابت تمام اتفاقاتی که افتاد؛ اما هیچ چیز تقصیرِ من نبود. من بزرگترین قربانی این کارِ دیوانهوار بودم! من رو میبخشی؟
چشم بست و سرش را بالا گرفت. قطرههای درشت، به صورتش میخوردند و باعث میشدند از جا بپرد. صدای زوزهی باد در تاریکیِ قبرستان، در گوشش میپیچید و سوزی که تنش را میلرزاند، وحشیگریِ باد را ثابت میکرد.
دست در جیبِ پالتوی ضخیم مشکیاش برد و سرش را پایین آورد. همین که چشم گشود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش