- تاریخ ثبتنام
- 22/7/21
- ارسالیها
- 569
- پسندها
- 5,811
- امتیازها
- 21,973
- مدالها
- 16
سطح
13
- نویسنده موضوع
- #161
بعد از تقریباً یک ساعت بالاخره بههوش اومد و ماهم کلی قربون صدقهاش رفتیم، پدر و خواهر کوچیکش هم اومده بودن.
فرشاد پشت هم دم گوشم وزوز میکرد که عجب خانوادهی زیبایی تشریف دارن و دهن من رو آسفالت کرد یادم باشه این چشمچرون رو دیگه باخودم جایی نبرم.
ولی خوب خدایی مامانش خیلی خوشگل بود مخصوصاً اون چشمهای کشیده و درشت و با اون بینی قلمی حسابی چهرش رو جذاب کرده بود.
اخر هم با اصرارهای مریم که هی میگفت« چشمات گود شده دیگه خسته شدی و فلان و بسار...!»
همراه فرشاد راهی خونه شدیم.
البته با احمد هماهنگ کردم که به خونهی خودمون میرم دلمم واسه مامانم اینا تنگ شده.
فرشاد هم بعد رسوندن من رفت تا یک سر به شرکت بزنه.
اون شب تا نزدیکی یک و دو با خانوادم گذروندم و کلی خوش و بش کردیم.
اما هیچ کدوم از...
فرشاد پشت هم دم گوشم وزوز میکرد که عجب خانوادهی زیبایی تشریف دارن و دهن من رو آسفالت کرد یادم باشه این چشمچرون رو دیگه باخودم جایی نبرم.
ولی خوب خدایی مامانش خیلی خوشگل بود مخصوصاً اون چشمهای کشیده و درشت و با اون بینی قلمی حسابی چهرش رو جذاب کرده بود.
اخر هم با اصرارهای مریم که هی میگفت« چشمات گود شده دیگه خسته شدی و فلان و بسار...!»
همراه فرشاد راهی خونه شدیم.
البته با احمد هماهنگ کردم که به خونهی خودمون میرم دلمم واسه مامانم اینا تنگ شده.
فرشاد هم بعد رسوندن من رفت تا یک سر به شرکت بزنه.
اون شب تا نزدیکی یک و دو با خانوادم گذروندم و کلی خوش و بش کردیم.
اما هیچ کدوم از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش