• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان لحظه‌های پُر دردسر | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
596
پسندها
6,154
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #191
با من‌من پشت هم سعی داشت خودش رو از مهلکه نجات بده، دست‌هاش می‌لرزید و صدای نفس‌هاش پشت هم بالا می‌اومد.
مهرداد: ب... بخدا آقا... با زور بردنم، من تقصیری نداشتم، اصلاً باور کنین نشد چیزی بگم، یهو آرش سر رسید...!
نگاهش روی زمین دوید، ازم فرار می‌کرد اما توی صداش التماس موج می‌زد.
دستم رو بالا آوردم، انگشت‌هام دور اسلحه محکم‌تر شد. چشم‌هام رو ریز کردم، دندون‌هام رو روی هم فشار دادم.
صدایم سرد بود، سنگین، مثل لبه‌ی یه تیغ برنده:
- می‌دونی که تو کار من، اولین اشتباه... آخرین اشتباه اون شخصه!
همون لحظه، ماشه رو کشیدم. بدون معطلی. اجازه‌ی هیچ حرف دیگه‌ای رو بهش ندادم. یعنی اسلحه مهلتش نداد.
صدای شلیک تو اتاق پیچید و مثل صدای انفجار توی سینه‌م نشست. مهرداد با همون هیکل درشت، بی‌صدا نقش زمین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
596
پسندها
6,154
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #192
همون‌طور عصبی به در دادگاه زل زده بودم. انگار عقربه‌های ساعت هم باهام لج کرده بودن.
بالاخره خانم تشریف آوردن. نفسی از سر کلافگی کشیدم، در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.
اما هنوز قدمی برنداشته بودم که ماشینی جلو پاش ترمز زد. ناخودآگاه ایستادم، اخمام تو هم رفت.
ابروهام بالا پرید.
- این دیگه کیه؟
چشم‌هام رو ریز کردم. نور خورشید روی شیشه‌ جلو افتاده بود و خوب نمی‌تونستم ببینم کی پشت فرمونه، ولی اون چیزی که واضح بود، این بود که بین اون دختر و مرد یه بحث حسابی در جریانه.
دعوا بالا گرفت، تا اینکه دخترک کیفش رو برداشت و محکم به طرف شاگرد کوبید، بعدشم با عصبانیت از ماشین فاصله گرفت.
بوی دردسر می‌اومد. تند سمت ماشین رفتم. مردک بی‌خیال نشد و دنبالش راه افتاد.
منم پشت سرشون، آروم و حساب‌شده، حرکت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
596
پسندها
6,154
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #193
کمی جلو اومد، دستی به سر کچلش کشید.
- اوه آقا... این‌طور که معلومه همه‌ی دخترا متعلق به شمان!
- مشکل داری؟
- آخه... پدرتون...
نذاشتم ادامه بده. مریم رو روی صندلی شاگرد نشوندم. به سمتش برگشتم. هنوز با چشم‌های گشاد شده و قیافه‌ی زرد، خشکش زده بود.
- شایان خان... اگه این رو نبرم، باباتون سرم رو می‌بره!
پوزخند زدم، آروم جلو رفتم، و کنار گوشش خم شدم:
- می‌دونی که منم همین رو می‌خوام... یه سگ کمتر، دنیا قشنگ‌تر!
صاف ایستادم، دست به سینه، نگاهش کردم. صدایم جدی و خشم‌آلود بود:
- بهش بگو این آخرین باره تو کار من دخالت می‌کنه! زیاد کنکاش کنه، خودم می‌زنم لهش می‌کنم.
آب دهنش رو با ترس قورت داد، بدون یه کلمه دیگه پرید توی ماشین و فرار کرد.
یه خنده‌ی آروم کردم و برگشتم سمت ماشین. دستی به ته‌ریشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
596
پسندها
6,154
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #194
با آرامشی که فقط ظاهری بود لب زدم:
- یادت ندادن فوضولی تو کار بقیه، بد عواقبی داره!
نگاهم روی چهره‌ی متحیرش لغزید و لبخندی کمرنگ، اما پر از طعنه بهش زدم. قدمی نزدیک‌تر شدم… فقط یک قدم… اما انگار همین فاصله نفسش رو برید.
رنگ چهره‌اش یکهو برگشت و با خشم، مثل حیوانی زخمی، به سمتم حمله کرد.
- عوضی... چرا دست از سرمون برنمی‌داری؟ ها!
دست‌های ظریفش اما پر از خشم، یقه‌ی پیرهنم رو چنگ زد.
برای چند ثانیه… فقط چند ثانیه، نگاه خشمگین‌ش به نگاهم گره خورد. اون چشم‌های سیاه، اون مژه‌های فرخورده… داشت از درونم زبانه می‌کشید، انقدر محو چشم‌هاش شده بودم که یادم رفت توی چه وضعیتی هستیم.
صدای عصبی اما لرزونش من رو به خودم کشید:
- هی باتوما؟
لبخند ریزی زدم. اون دست‌های لرزون اما عصبی رو از یقه‌ام گرفتم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
596
پسندها
6,154
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #195
با عجز رو به سهیل گفتم:
- سهیل! جان فامیلت یه فروشگاه نگه دار هنوز از تهران خارج نشده می‌خواد مخمون رو بخوره.
- چشم خانم.
سهیل ماشین رو نزدیک یه فروشگاه زنجیره‌ای نگه داشت و امیر با شوق از
ماشین پایین پرید و سهیل با گرفتن دستش باهم به سمت فروشگاه رفتن.
خوب حالا چیکار کنم؟ آها.. بهتره یه زنگ به مهرنوش بزنم ببینم کی میان؟!
با اولین بوق جواب داد، لامذهب انگار روی گوشی خوابیده.
با خنده گفتم:
- سلام مهری جون گوشی دم دست بود؟
- سلام مهی جون حالا بده زود جواب دادم معطل نشی.
- انصافا دمت گرم، خوب حالا کی حرکت می‌کنین؟
- مها جونی سجاد گفت صبح حرکت کنیم آخه امشب جلسه مهم داره.
- جلسه؟ وا... دکتر رو چه به جلسه!
- دیگه من نمی‌دونم گفت کار امروزم رو انجام بدم فردا با خیال راحت بریم.
- باشه بابا رفیق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
596
پسندها
6,154
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #196
با آرامش ظاهری گفتم:
- خودم مگه کجم که تو بیای دنبالم؟ دارم با سهیل می‌رم، تازشم کی شما رو دعوت کرده؟!
صدای پر حرص نفس‌هاش جوری بود که انگار به گوش من برخورد کرد.
با این حال آذرخش شمرده و پررو گفت:
- ببین مها خانم همینجا پشت گوشی یه سری چیزهارو برات مشخص می‌کنم.
مکثی کرد و بعد با لحنی که از جدیت برق میزد ادامه داد:
- تو خیلی وقته وارد این ماجرا شدی... چه بخوای، چه نخوای! من هم تا ماموریتم به پایان نرسه، باید کنارت باشم و کارات رو چک کنم متوجه‌ای؟!
پوزخندی زدم:
- چه حرفا!
آذرخش: مها! الان وقت بازی نیست همه چی خیلی جدی هست منم نمیتونم همه‌ی مسائل رو برات باز کنم، پس با من راه بیا.
حرصم گرفت پسرِ خجالت نکش خودش واسه خودش می‌بره و می‌دوزه.
فوضول وقتی عصبی میشه بدون پسوند صدا میزنه!
با حرص...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
596
پسندها
6,154
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #197
هر دوشون این‌قدر جدی اخم کرده بودن که از خنده روده‌بر شدم.
خندون مشتی به بازوی امیر زدم:
- لعنتیا! غیرتی کی بودین شما؟!
با یه سرفه‌ی مصلحتی، ژست گرفتم و جدی رو بهشون گفتم:
- اِهم فقط یه بار حرفم رو می‌گم! امیر، جایی که می‌ریم یا هر چی که دیدی، نه سوال می‌پرسی، نه راجع بهش به کسی می‌گی. فهمیدی؟
همچین با اُبهت گفتم که بچه کرک و پرش ریخت و حتی سهیل هم سکوت کرد و فقط سرشون رو تکون دادن.
خدایی خیلی خفن شدم! درست مثل رییس مافیا! پول زیاد... زور زیاد... بخدا که راسته!
نزدیک کرج، جایی رو مشخص کردم و از ماشین پیاده شدم تا سوار ماشین آذرخش شم.
لحظه‌ی آخر امیر باز تخس نگاهم می‌کرد، خیلی بانمک شده بود و دلم می‌خواست بپرم ماچش کنم. اما اینجوری ابهتم می‌ریخت، پس به یه بای کشیده اکتفا کردم.
***
آذرخش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
596
پسندها
6,154
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #198
اوه لالا! عجب جمله‌ی قشنگی بود، اصلاً باید روی سنگ حک بشه.
خدایی جوری گفت که انگار خودش عاشق صد ساله‌ست.
من اما چیزی نگفتم؛ راستش حرفی هم برای گفتن نداشتم. کسی که هیچ‌وقت عاشق نشده، غلط بکنه اظهار نظر کنه!
ولی هر از گاهی نیم‌نگاهی به نیم‌رخ جذابش می‌انداختم. مردهای زیادی توی زندگیم بودن، اما واقعاً مونده بودم این بشر چی داره که من این‌قدر مجذوبش شدم.
سری برای افکار بی‌خودم تکون دادم و سعی کردم روی کارم تمرکز کنم. البته تا رسیدن به مقصد هم فرصت داشتم مخش رو بخورم و سوال‌پیچش کنم.
***
راس ساعت یازده شب رسیدیم. با عجله از ماشین پیاده شدم، دست‌هام رو بالای سرم بردم و کش و قوسی به بدنم دادم.
- آخ که کمرم خشک شد!
سهیل: والا منم جای شما بودم همین مشکل رو پیدا می‌کردم.
صداش انقدر یهویی اومد که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
596
پسندها
6,154
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #199
هنوز یه ساعت نگذشته بود که صدای بوق ممتدی کنجکاومون کرد تا همه به سمت حیاط بریم.
هممون با تعجب جلوی در ایستاده بودیم.
ماشین بیشعور هم هی نور بالا می‌زد، نزدیک بود کور شم که یهو دستی جلوی چشمم قرار گرفت.
متعجب سرم و بالا گرفتم، دست آذرخش بود!
اوپس! چه جنتلمنی... خدایی به این میگن مرد! همین‌طور خر کیفانه محو نگاهش شده بودم که صدای نکره‌ی شایان لحظه‌ی عشقولانم رو خراب کرد!
«اِوا مریم چرا با این اومده؟ قیافش رو نگاه!»
با حرص سمتش رفتم و دستش رو سمت خودم کشیدم و با غرولند زیر گوشش گفتم:
- این چی میگه؟
مریم اما با لبخند تصنعی گفت:
- بریم توضیح میدم‌.
- لازم نکرده، نه به دیروز که جوابم رو ندادی نه به الان که با این چلغوز اومدی.
- مها دستم و داغون کردی بریم داخل می‌گم دیگه ببین همه رفتن.
نگاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
596
پسندها
6,154
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #200
آذرخش لبخند کشداری زد:
- جانم خانومم.
یه ابروم بالا پرید این دیگه خیلی جدی گرفته بابا!
شایان با لبخند مضحک و فرشادم با تعجب نگاه می‌کرد.
چشم‌هام رو ریز کردم و با ابرو بهش فهموندم که سریع بیاد.
آذرخش: چی شده؟
- ببین آذرخش بهتره حد خودت رو بدونی، من هیچ خوشم نمیاد خانمت باشم.
آذرخش با خنده حاکی از تمسخر گفت:
- منم خوشم نمیاد اما خوب مجبورم « به شایان اشاره کرد» می دونی که!
- که چی؟ بعدشم اصلا تا من نگفتم چرا راهش دادین؟
یکم روی صورتم خم شد و دستش رو بالای سرم، رو به دیوار قرار داد و آروم گفت:
- انقدر حرص نخور پوستت خراب میشه، اونوقت میمونی رو دستمون.
محکم به قوزک پاش زدم که از درد چینی به پیشونیش خورد و لبش رو گاز گرفت.
- دیگه با فرشاد نچرخ برات خوب نیست از راه بدرت کرده، من همون «آروم‌تر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 1)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا