من چون یبار عمل کردم و به خیالم قرار بود بمیرم، اون لحظات اخر مثل کسی بودم که داشتم برای اخرین بار و بدون فرصت جدیدی به همه چیز نگاه میکردم. به مامانم زل زده بودم و سعی میکردم قوی بنظر میام، و دلم قد دنیابرا بقیه تنگ شده بود و امکانشم نبود ببینمشون. به گناهام و کارای نکردم فکر نمیکردم. حسرتم دلتنگیم و ترس از ندیدن بقیه بود. پس الکی چیزی رو بلوف نمیزنم فک کنم تو اون نود دقیقه هم همینطوری باشم
اینم بگم حس میکزدم داوطلبانه دارم میرم تا بکشنم.