• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رمان این کتاب را به صاحبش برگردانید | ژاله صفری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ژاله صفری
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 87
  • بازدیدها 7,038
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
اگر این یه شوخی مسخره بوده باشه چی؟ شاید کسی سرکارم گذاشته و این مردی که اونجا، پشت صندلی نشسته سعید نباشه. کمی ترس باعث شد در تصمیمم مُردد بشم. سرجام ایستادم. شاید حق با بابا بود. شاید باید قبلش یه زنگ به فرید می‌زدم. یک قدم به عقب برداشتم و خواستم برگردم. در همین لحظه مردی که پشتش به من بود گارسون رو صدا زد و نیم‌رخش رو دیدم. خودش بود، سعید بود. قلبم فرو ریخت. پس حقیقت داشت. این یه شوخی نبود. سعید نگاهش به من افتاد و با دست‌پاچگی از جاش بلند شد. با دیدنش سرجام خشکم زد. جلوی سرش خلوت شده بود. بقیه هم جوگندم. صورت تکیده، با چند خط عمیق روی پیشانی. شکسته‌تر از سنی که داشت به‌نظر می‌رسید. پاهام سنگین شده بود و چسبیده بود به زمین، زبونم بند اومده بود. حال سعید هم کمتر از من نبود. با دست به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
دیگه نمی‌دونستم چطور باید با فرید روبه‌رو بشم. سعید حق داشت. زن و شوهر نباید چیزی رو از هم پنهان کنن. سعید از اول هم منطقی‌تر از من عمل می‌کرد. همه‌ی تصمیماتش از رو عقل و منطق بود. برعکس من که همه‌ی عمرم از رو احساسات تصمیم گرفتم.
وارد اتوبان که شدم زنگ زدم به بابا. جواب نداد. دوباره گرفتمش، دوباره و دوباره! بالأخره با صدای عصبانی گوشی رو برداشت:
- دیگه چیه؟
- بابا! تو می‌دونستی؟
با حرص گفت:
- بله! و سعی کردم با وجود قَسمی که خورده بودم و قولی که به فرید داده بودم، یه جوری این موضوع رو بهت بفهمونم؛ اما کسی که مغز خر خورده باشه چطور می‌تونه از حرف‌های دوپهلوی باباش چیزی دستگیرش بشه؟! اصلاً من نمی‌دونم فرید عاشق چی تو شده؟ هنوز بعد از بیست سال... .
دیگه حرف‌های بابا رو نمی‌شنیدم، دیگه حتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
کلاه سرش بود. نمی‌تونستم تشخیص بدم داره نگاهم می‌کنه یا نه. دویدم سمتش. بغضم ترکیده بود و با صدای بلند گریه می‌کردم. نمی‌دونم از خوشحالی این که فرید ترکم نکرده یا از شرمندگیم بود. خمیده و شکسته جلوم ایستاده بود. خدا می‌دونه که با این تصمیم غلط چی به روزش آورده بودم. یاد روزهایی که بابا از دیدن فرید منعم کرده بود، افتادم. سه ضربه با کلید به در می‌زد، سه ضربه‌ با فاصله. رمزی که بین ما بود و فقط من می‌دونستم که این یه پیامه از طرف فریده و یعنی باهام کار داره و می‌خواد ببیندم. من هم بدون این‌که بابا و مامان بویی ببرن چیزی رو بهانه می‌کردم و از خونه بیرون می‌زدم. به سرکوچه که می‌رسیدیم این‌قدر خندیده بودیم که اشک از چشم‌هامون سرازیر می‌شد. در اون لحظه فقط از خدا ممنون بودم که فرید ترکم نکرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
تا صبح پلک نزدم، حتی خستگی بهم چیره نشد و از هوشم نبرد. با رفتن فرید به روزها و سال‌هایی که با هم گذروندیم فکر کردم. بیست سال سردی و بی‌اعتنایی، جسمی بدون روح، بدون قلب! چطور تا حالا خسته نشده بود؟ چطور تا حالا صداش در نیومده بود؟ بهش حق دادم. شاید اگر من به‌ جای فرید بودم هرگز این همه سال تحمل نمی‌کردم و همون سال‌های اول خودم رو از این حقارت نجات می‌دادم. یه پتو دورم پیچیدم و روبه‌روی حیاط روی صندلی نشستم. دیگه وقت زیادی داشتم برای فکر کردن به اون‌چه که سر خودم آورده بودم. یک‌به‌یک خاطرات مشترکم با فرید رو مرور کردم. مثل کارآگاهی دنبال یه مدرک بزرگ و محکمه پسند بودم تا دل کندن و رفتن فرید رو بتونم هضم کنم. با دقت بهشون فکر کردم تا ببینم چه چیز باعث به هم ریختن زندگیم شد. چه چیز قلب این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
اشک‌هام‌ رو پاک کردم و گفتم:
- همایون که از نظر دایی خسرو و اهالی خونه، حتی خود شما یه عاشق واقعی بود!
اتابک لبخند معنی‌داری زد و جواب‌ داد:
- کی گفته عاشق واقعی حق عصبانی شدن و بداخلاقی نداره؟
بعد با تأسف آه کشید.
- اونم با کاری که آفرین در جواب خوبی‌های همایون بی‌نوا کرد!
- کدوم کار؟
- کاری به مراتب بدتر از دروغی که تو به فرید گفتی. همه از همایون به خوبی یاد می‌کنن، چون در حقش خیلی بی‌انصافی شد. از روزی که از خونه‌ی بایرام برگشتن همه‌ی فکر و ذکر همایون عوض کردن. نظر آفرین بود و به‌خاطر همین هر کاری از دستش برمی‌اومد انجام داد؛ اما خواهر یک دنده‌ی من پاش رو در یک کفش کرده بود که هر طور شده از ایران خارج بشه. البته با وضعیتی که داشت، نمی‌تونست زیاد به این موضوع فکر کنه. روزبه‌روز شکمش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
اتابک رفت؛ اما من باز هم نتونستم بخوابم. روی تخت دراز کشیدم. ضعف عجیبی بدنم رو گرفته بود، اونقدر که احساس می‌کردم جون از بدنم داره خارج می‌شه. چشم‌هام رو روی هم گذاشتم؛ اما فقط صورت فرید می‌اومد جلوی چشمم و صداش که تو گوشم می‌گفت، «دیگه برای همه چی دیر شده.» خدایا باید چی‌کار می‌کردم؟ یعنی هیچ راهی وجود نداره؟ فکرم اون‌قدر خسته بود که به جایی نرسید. یاد یادداشت‌های آفرین افتادم. زنی که زندگیش بی‌شباهت به من نبود، زنی که در دورانی عاشقی کرد که عشقش بیشتر به گناه کبیره شبیه بود تا عشقی عادی و پذیرفته شده. روزهای سخت آفرین بعد از به دنیا اومدن بچه‌ش. یعنی چه کاری با وجود یه بچه‌ی کوچک می‌تونسته بکنه؟ امیدوارم در این یادداشت‌ها بتونم بفهمم چه عملی از آفرین سرزده که باعث این‌همه نفرت از جانب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
سرباز روسی در گوشه‌ای ایستاد و در‌حالی‌که نگاهش به من و ملک‌سیما بود، چیزی در گوش آقاکریم، فامیل بایرام زمزمه کرد. چند دقیقه‌ای درحال چانه زنی بودند تا بالأخره نامه‌ای را مهر کرد که طبق آن ده روز اجازه‌ی ماندن در خاک شوروی را به من و دخترم می‌داد. از خوشحالی بال در وردم و با اشاره از او تشکر کردم. آقا کریم نام و نشانی ایوان را داد تا شاید بتواند خبری از او بگیرد. سرباز چند پرونده را زیر و رو کرد و چیزی پیدا نکرد. به چند نفر زنگ زد. بالأخره فهمید که ایوان در یک اردوگاه کار اجباری به نام «گولاک» زندانی است. آه! بالأخره پیدایش کردم. برای دیدنش ثانیه شماری می‌کنم. همه را مدیون بایرام عزیز هستم. اگر آقاکریم را معرفی نمی‌کرد، من به تنهایی چطور می‌توانستم از ایوان خبری بگیرم؟
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
چطور می‌توانستم خانواده‌ی ایوان را پیدا کنم؟ تا جایی که خبر داشتم پدر و مادرش در مسکو زندگی می‌کردند؛ اما چطور در این کشور غریب دنبالشان بگردم؟ مانند پیدا کردن سوزن بود در انبار کاه!
کریم می‌گوید:
- خانم اگر نتونیم پدر و مادرش را پیدا کنیم بعید است با وجود این همه شرط و شروط بتوانید ایوان را ببینید.
لب‌هایم از سرما کوتاه شده، فکرم کار نمی‌کند. ملک‌سیما گرسنه‌ است و مدام گریه می‌کند. در میان برف‌ها ایستاده‌ام و به سیم‌خاردارهایی که اردوگاه را در برگرفته‌اند نگاه می‌کنم. اشک‌هایم فرو می‌ریزد و راه به جایی ندارم.
ناگهان ذهنم جرقه می‌زند. نینا! او هست. مطمئنم باز هم کمکم می‌کند. باید هر طور شده پیدایش کنم. شاید او از پدر و مادر ایوان خبر داشته باشد.
آقاکریم گفت:
- اسم و فامیلش را اگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
صبح روز بعد، دو مأمور به خانه‌ی نینا رفتند و او را به اتهام جعل کارت ورود به اردوگاه، بازداشت کردند. نینا پیغام فرستاد که هرچه زودتر خاک شوروی را ترک کنم؛ اما چطور می‌توانستم آن‌ها را در آن شرایط به حال خودشان بگذارم و بروم. باعث همه‌ی این‌ها من بودم؛ اما انگار چاره‌ای ندارم. اگر من هم به زندان بیفتم تکلیف دخترم چه می‌شود؟ اگر ملک‌سیما نبود، با کمال میل به استقبال این اسارت می‌رفتم و دردی را که ایوان می‌کشید با او شریک می‌شدم؛ اما به‌خاطر فرزندمان، تنها یادگار ایوان، باید از مرز خارج می‌شدم. بدون این‌که نینا را دوباره ببینم، همان روز به کمک کریم خود را به مرز رساندم و به کمک همان مأمور توانستم خود را به خاک ایران برسانم.
***
زنگ موبایلم من رو از لابه‌لای کاغذها و یادداشت‌های آفرین بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
خسرو با افسوس سر تکون داد:
- ببین خواهر! از بس پای صحبت‌های دایی نشستی بهت تلقین شده و فکر می‌کنی خودت با دوتا چشمات همه چی رو دیدی.
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- نه خسروخان، تلقین نیست! مادرتون با خط خودش همه چی رو نوشته. چطور بعد از این همه سال از واقعیت خبر ندارین؟
خسرو نتونست جلوی خنده‌شو بگیره‌.
- کدوم دست‌خط؟
با دست اتابک رو نشون داد و گفت:
- نکنه اون یادداشت‌هایی رو می‌گین که خان‌دایی خودش نوشته و میگه خاطرات مامان‌جانه؟!
رفت سمت اتابک.
- چرا بهشون نمی‌گی همه‌شو خودت نوشتی؟ مگه در حضور پدرم اعتراف نکردی که این ورق پاره‌ها از ذهن خلاق خودت تراوش کرده و آفرین هرگز در نوشتن این داستان‌های بچه‌گانه دستی نداشته؟
اتابک سکوت کرد، چشم‌هام از حدقه داشت می‌زد بیرون. یعنی خسرو حق داشت که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا