متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان وارث درد | الهام سواری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع الهام.س
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 1,423
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
وارث درد
نام نویسنده:
الهام سواری
ژانر رمان:
#عاشقانه #تراژدی
به نام سلطان غم
کد رمان: 4569
ناظر: Armita.sh Armita.sh


1roman03.jpg
خلاصه:
نوجوانی که جوانی‌اش گروی نادانی‌اش است و علاقه‌ی بی‌جای او راه خوشبختی‌اش را سد کرده و بین مرگ وزندگی قرارمی‌گیره برای التیام بخشیدن به زخم‌هاش عشقی تازه را تجربه می‌کند و دستان سردش را به دستان گرم پسرعمویش می‌سپارد و زندگی چه بادرد ادامه دارد و آیا پایانی برای این دردها خواهدبود؟! او نمی‌داند که پایان خوش تنها به دستان خودش رقم می‌خورد و آغازی تازه روی خواهد کرد.




 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,761
پسندها
34,322
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • مدیرکل
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه
انگار زاده‌شده‌ام برای درد، چشم‌هام خلق شده‌اند برای اشک ریختن وقلبم برای روزی هزاربار شکستن؛ شادی کلمه‌ای ناشناس است میان فرهنگ لغت زندگی من، و برای من تدبیری جزغم نیست، چه بایدکرد چاره را جز جایگذین کردن مرحمی برای این زخم و مرحمی جز عشق نیست و من عشق حقیقی را برمی‌گذینم!

***
حرف‌های زهرآگینش همچون چکشی که به سطحی آهنین می‌کوبد و صدای کوبیدنش انعکاس پیدامی‌کند، درون افکار من هم به همین شکل صدایش موج می‌زد و اشک‌هام مثل رودی که جاری است و بند نمی‌آید یکسر می‌آمد؛ قلبم هزارتکه شده گویی شمع امیدم بایک بادشدید خاموش شده و دیگر روشن نمی‌شود.
خودم دیدمش بایک زن دیگه داشت بهش گل می‌داد یک دسته‌گل رزقرمز همون گل‌هایی که حتی یک شاخه‌ش روهم برای من نمی‌آورد! همه‌ی رویاهای توی ذهنم پوچ شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #4
سکوت کردم و صورتم رو برگردوندم نمی‌دونستم چی‌بگم درجوابش! فقط همین رو کم داشتم یک ننگ دیگه. همه ازاین به بعد بهم میگن این دختره از روی ضعفش خودکشی کرده! بدبختی‌هام یکی پس ازدیگری ادامه داره، بیچاره مادرم یک لکه‌ی ننگ روی تصویرقشنگ وساده‌ی زندگیشونم من واقعاً لیاقتشون روندارم.

***
چند ماهی طول کشید تا به خودم بیام. روزهای بد گذشت و روزهای بی‌تفاوتی رسید، دیگه دل به فراموشی سپرده بودم اما اون آدم قبلی نشدم اون دختر شاد و سرزنده جاش رو به یک دختر لاغر و رنگ پریده، گوشه گیر و افسرده داده.

***
عمو با خونه‌اش طبقه‌ی پایین آپارتمان ما اسباب کشی کردند. عمو سه‌تا بچه داره، مرصاد، میعاد ومائده. از بینشون مرصاد هم سن منه مائده نامزد داره میعاد هم کوچیکه نه سالشه.
صبح مانتو و شلوار سورمه‌ای فرمم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #5
از لابه‌لای لشکر سورمه‌ای پوش دخترهای مدرسه رد شدم، صدای محدثه خورد به گوشم:
- کجا با این همه عجله؟!
بازوم رو گرفت و چرخوندم سمت خودش از حرکت وایستادم از سرو صدای دخترها که داشت تو فضای حیاط موج می‌زد کلافه شده بودم نفسم رو با پوفی بیرون پرت کردم و عصبانی درحالی که دستم داخل جیب مانتوم بود رو مشت کردم و بازوم رو از توی دستش کشیدم، نیشخند می‌زد و آدامس گنده‌ای که توی دهانش بود رو چپ و راست دهنش هدایتش می‌کرد و تندتند می‌جوید. اخم کوچکی مابین ابروهای شمشیری‌ام نشست و رو بهش گفتم:
- هوی! چته ول کن بعداً صحبت می‌کنیم سروصداست مخم پوکید.
با رفتار و لحنی که باهاش صحبت کردم شوکه شد و ماتش برد. بند لی کوله‌ام رو توی مشتم گرفتم و به راه افتادم بی‌توجه به وِزوِزهای محدثه که داشت روی اعصاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #6
مامان که کنار کابینت فلزی سفید وایستاده بود داشت سالاد درست می‌کرد، قدمتوسط با اندامی زنونه موهای جوگندمی. با چهره‌ی مهربونش خندید چروک‌های چنگه عقابی گوشه چشمش به وضوح دیده می‌شد همچنان خط لبخندهاش که چهره‌اش رو جمع می‌کرد. پریدم بغلش کردم یک بوس کوچولو نثار لپ نرمش کردم بازوهام رو گرفت دست‌هاش رو لغزوند پایین مچ دست‌هام رو گرفت و پیشونیم روبوسید گفت:
- برو عزیزم دست‌هات رو بشور و میز غذاخوری رو آماده کن.
من هم دست‌هام رو با صابون شستم. از توی یخچال ظرف ماست رو برداشتم ریختم توی پیاله‌های بلوری که مامان روی سنگ مرمر سفیدکابینت گذاشته بود. داشتیم باهم میز روآماده می‌کردیم که زنگ در به صدا در اومد مامان رفت و در رو باز کرد، صدای مامان رو می‌شنیدم که می‌گفت:
- مامان، بابا خوبن؟ بیا داخل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #7
بعد از خوردن ناهار و جمع و جور کردن ظرف و ظروف رفتم توی اتاقم، پریدم روی تختم و لپ تاپم رو از روی پاتختی قهوه‌ای دوکشوییم برداشتم و بازش کردم یک آهنگ جدید گذاشتم.
"کم پیش میاد من یاد تو نباشم وقتی بارون میاد
آخ، که دلم بارون می‌خواد این قایق واسه نجاتش فقط یک پارو می‌خواد، زرد شده رنگش بیا سکوتش رو بشکن یکم به حرفش بیار اونکه عاشق نمیشه دلت خب تنهاش بذار..."
صدای زنگ در رو شنیدم آهنگ رو نگه‌داشتم صدای مرصاد اومد؛ حتماً اومده پیش امیر و دوباره آهنگ رو پلی کردم"بزن زیرش این عشق رو تو مرد باش یکبار، بزن تمومش کن شبونه این عشق رو تو نابودش کن فرمانروای عشق رو محکومش کن بیا بزن تختش رو تابوتش کن، لطفاً تمومش کن شبونه این عشق رو تو نابودش کن"
بلند شدم و دامن ریون مشکیم و روسری نخی سفیدم که روش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #8
در زدیم یکم بعد مائده در رو بازکرد سلام و حال و احوال پرسی کردیم. مائده قد بلنده و یکم از من توپر تره. دختر خنده رویی هست یک شال کرمی پوشیده موهاشم یک سمت صورتش زده می‌خنده چشم‌هاش بسته میشه. رفتیم داخل زن عمو توی آشپزخونه داشت ظرف می‌شست، مائده رفت پیشش و گفت:
- بیا بقیه‌ش رو من انجام میدم زن عمو با دخترش اومدن.
زن عمو هم اومد تعارف‌مون کرد. ماهم کنار پنجره‌ی بزرگ حیاط خلوتشون نشستیم و تکیه دادیم به بالش‌های بزرگ قرمز گلدارشون زن عمو هم دست‌هاش رو با دامن گل گلی قهوه‌ای نخیش خشک می‌کرد. نشست پیشمون. مائده ظرف‌ها رو تموم کرد و دم درآشپزخونه وایستاد رو به من با خنده گفت:
- بیا بریم توی اتاق من می‌خوای بشینی اینجا پیش زن‌های بزرگ چی بگی باهاشون؟!
خندید و چشمک زد بهم، منم خنده‌م گرفت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #9
بدون اینکه جوابش رو بدم تا اقاقم عین جت دویدم در رو محکم بستم پشتش قفل کردم. داشتم از عصبانیت منفجر می‌شدم دندون‌هام رو روی هم جفت کردم، دست‌هام رو مشت کردم و ناخن‌هام رو بیش از حد به کف دستم فشار دادم بدون این‌که متوجه درد بشم با خودم به مهدیار بد و بی‌راه می‌گفتم که صدای زنگ در توجه‌ام رو جلب کرد. فهمیدم مائدست از صداش میشد فهمید نگران شده و صدای عصبانی نسبتاً بلند مرصاد اومد داشت به مائده می‌گفت:
- چی‌ گفتی بهش ناراحتش کردی؟! چشماش قرمزشده بود!
مائده هم جواب داد:
- بخدا چیزی نگفتم بهش.
صدای امیر اومد که می‌پرسید:
- چیشده؟! کی ناراحت شده؟
منم سریع گوشم رو چسبوندم به در وگوش می‌دادم؛ مائده هم درجواب امیر گفت:
- یک حرفی به شیدا گفتم اون هم اشتباه برداشت کرده و ناراحت شده!
امیرهم بالحن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #10
من هم چایی رو دم کردم و استکان‌ها رو گذاشتم توی سینی و توی یک سینی دیگه قندون‌ها رو گذاشتم، اول سینی قندون‌ها رو بردم و جلوی هرکدومشون یکی گذاشتم و سینی چایی رو هم بردم و تعارف کردم بهشون و یک گوشه نشستم داشتم نگاه‌شون می‌کردم، زن عموم گفت:
- با اجازه‌ی شما اومدیم شیدا جان رو برای پسرمون مرصاد خاستگاری کنیم.
چشمام گشاد شد، بهشون گفتم:
- نه! من می‌خوام درسم رو ادامه بدم و قصد ازدواج، فعلاً ندارم.

***
از شب خاستگاری خیلی می‌گذره من هنوز تنهام و در غم و حسرت زندگیم می‌گذره؛ روزهام تکراری شدند، مامانم اسرار داره منو ببره پیش یک مشاور اما من قبول نمی‌کنم.
در آخر مجبور شدم حرف‌شون رو گوش بدم و رفتم پیش یک مشاور همه‌ چیز رو براشون تعریف کردم اون هم با اشتیاق به حرف‌هام گوش می‌داد و گاهی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا