• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان وارث درد | الهام سواری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع الهام.س
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 1,233
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهام.س

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
12/2/21
ارسالی‌ها
1,721
پسندها
5,000
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
اتاق ناگهان با صدای انفجار لرزید من درحالی که خودم ترسیده بودم باصدای بلند به بچه‌ها گفتم:
- آروم باشید چیزی نیست!
سمت بخاری نگاه کردم دیدم آتیش گرفته و آتیش زبونه می‌کشید بیرون کلاس غرق دود شد و دوتا از بچه‌ها محمدنیکان و سارا روی زمین افتاده بودند و به خودشون می‌پیچیدند و جیغ می‌زدند هر جیغ که سرمی‌دادند من قلبم صد تکه می‌شد بقیه بچه‌ها وحشت‌زده شده بودند و داشتند گریه می‌کردند پالتوی خزدار خاکستریم رو از تنم در آوردم و انداختم روی یکی یکی‌شون و تا خاموش کردم آتیش رو؛ قلبم داشت از دهانم می‌زد بیرون بخاطر دیدن اون صحنه‌ی دلخراش سوختن بچه‌ها جلوی چشم‌هام و بدن سوخته‌شون که گوشت‌شون جمع شده بود و قرمز شده بود از شدت سوختگی و درد ناله می‌کردند و انفجاری که رخ داده بود چهار ستون بدنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Mahsa_rad

الهام.س

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
12/2/21
ارسالی‌ها
1,721
پسندها
5,000
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
***
(یک هفته‌ی بعد)
با مرصاد دو دسته گل و یک ماشین و یک عروسک گرفتیم و رفتیم اول خونه‌ی سارا صورتش ناقص شده بود و عروسک رو دادم بهش خوشحال شد و رفت یک گوشه اتاق نشست و با عروسکش بازی می‌کرد. اصلاً نمی‌تونستم توی صورت مظلوم پدر و مادر سارا نگاه کنم وضعیت مالی خوبی نداشتند مادرش با انگشتش داشت پرزهای قالی رو ورز می‌داد و به فکر عمیقی فرورفته بود و پدرش هم گلایه می‌کرد از وضعیت نابه سامان زندگیشون مرصاد هم داشت گوش می‌داد. رو به مادر سارا کردم و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- من... من نمی‌دونم چجوری ازتون عذرخواهی کنم! البته عذرخواهی من چیزی رو درست نمیکنه.
ناگهان بغضم ترکید و زدم زیر گریه مرصاد هم درگوشم آروم گفت:
- آروم باش عزیزم.
مادر سارا سکوت رو شکست و زد زیر گریه و با آرامش عجیبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Mahsa_rad

الهام.س

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
12/2/21
ارسالی‌ها
1,721
پسندها
5,000
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
هوفی کشید و با کلافگی گفت:
- حالا اذیت کن تا می‌تونی، نوبت من هم میشه.
خندیدم و از خودم ادا در آوردم چشم‌هام رو چپ کردم و زبونمم درآوردم و در آخر بهش گفتم:
- خب دیگه نمی‌خواد قهر کنی، بهت میگم!
سریع برگشت سمتم و نیشش تا بناگوش باز بود، با چشم‌های منتظر گفت:
- خب؟
بلند خندیدم دیگه داشت اعصابش خورد میشد و بهتر بود که خاتمه بدم به این شوخی بی‌مزه و در جوابش گفتم:
- پسره!
تو همون حالت که روبه روم وایستاده بود و دست‌هاش توی جیبش بود خشکش زدم، یک خنده‌ی کوتاه صدادار کردم و دستم رو جلوی چشمش حرکت دادم شوکه شده بود فکر می‌کنم اون عاشق پسره و زل زدم توی چشم‌هاش گفتم:
- مرصاد...؟
ناگهان نفس عمیقی کشید چشم‌هاش از خوشحالی می‌درخشید انگاری ستاره‌ها چشم‌هاش رو با آسمون اشتباه گرفتند بلند گفت:
- هو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Mahsa_rad

الهام.س

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
12/2/21
ارسالی‌ها
1,721
پسندها
5,000
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
برگشتیم خونه‌مون چایی آماده کردم نشستیم باهم خوردیم. یک فیلم جنگی شروع شدداشتم نگاه می‌کردم. مرصادهم توی اون فاصله لباس عوض کرد رفت حموم، فیلم قسمت جذابش شروع شده بود روی پل‌های معلق چوبی بودند که گرگ‌ها بهشون حمله کرد، با دقت غرق فیلم شدم و نگاه می‌کردمش دوست داشتم ببینم گرگ‌ها می‌گیرتشون یا نجات پیدا می‌کنند ناگهان تلویزیون خاموش شد، از حالت تکیه به حالت نشسته در اومدم و دستم رو کوبیدم روی مبل و گفتم:
- گندش بزنن چش شد؟!
ناگهان با صدای مرصاد به سمتش برگشتم که کنترل به دست لبخند مزخرفی هم روی لب‌هاش بود و با آرامش می‌گفت:
- این فیلم‌ها چیه نگاه می‌کنی؟ برای بچمون ضرر داره گلم!
اخم‌هام رو کشیدم توی هم و سرخ شدم گوش‌هام صوت کشید با صدای بلند و عصبانیت گفتم:
- عه! چرا خاموشش کردی؟ با این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Mahsa_rad

الهام.س

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
12/2/21
ارسالی‌ها
1,721
پسندها
5,000
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
بلندشدم و رفتم درب رو باز کردم و دیدم دوتا پسر جوون با یک آقای میانساله با لباس سرهمی آبی که کناره‌هاش خط‌های سفید داشت و کچل بود گفت:
- سلام خانوم این‌ها برای شماست!
یک عالمه کادو بود بدون این‌که چیزی بگم فقط نگاه می‌کردم که گفت:
- برید کنار تا بیاریمشون داخل.
در رو باز گذاشتم و خودم رفتم پیش مرصاد، از دیدن اون همه کادو شوکه شده بودم از اون ور هم خوشحال بودم چون می‌دونستم برایرمنه دلم می‌خواست زودتر کاغذ کادوهاشون رو پاره پوره کنم تا ببینم چی هستن. به مرصاد نگاه کردم دیدم نیشش بازه بهش چشمک زدم و آروم درگوشش گفتم:
- قضیه چیه؟ اینا چین؟!
مرصاد:
- بعد این‌که این آقایون رفتن باز کن ببین چیه؟
کنجکاو شده بودم، درحدی که دلم می‌خواست بهشون بگم سریع‌تر همه رو بیارید و برید! آخه خیلی زیادن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Mahsa_rad

الهام.س

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
12/2/21
ارسالی‌ها
1,721
پسندها
5,000
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
چایی‌هامون رو خوردیم و بلندشدن که برن، رو کردم بهشون و اخم کوچیکی کردم و گفتم:
- عه! کجا میرید؟ ظهر ناهار درست می‌کنم پیشمون بمونید.
عموم لبخند مهربونی زد، منو یاد بابای خدابیامرزم انداخت؛ بهش لبخند زدم و گفتم:
- هان عموجون؟ نمیشه بذارم برید!
زن عمو و عموم هر دو خندیدن و گفتند:
- نمیشه دخترم، میلاد مدرسه‌ست ظهر میاد می‌بینه ما نیستیم خسته و گرسنه ناراحت میشه.
رو به مرصاد کردم و دوباره سمت عمو و زن عموم نگاه کردم و گفتم:
- خب مرصاد میره از مدرسه میاردش، نمیشه؟
عموم لب‌هاش رو روی هم جفت کرد و سرش رو به نشونه‌ی نمی‌دونم و اینا کج کرد و نشستند سرجاشون و گفتند:
- چیکار کنیم دیگه؟ حریفت نمی‌شیم!
رفتم آشپزخونه که زن عموم هم اومد و گفت:
- مارو نگه‌داشتی با این وضعیتت عزیزم! بذار کمکت کنم تو غذا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Mahsa_rad

الهام.س

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
12/2/21
ارسالی‌ها
1,721
پسندها
5,000
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
(هفت ماه بعد)
بالاخره مهمون کوچیک‌مون به دنیا اومد و بعد کلی سرچ کردن توی اینترنت و گشتن توی قرآن یک اسم شیک و خوشگل براش پیدا کردیم، توی بیمارستان بودیم با سه‌تا زن دیگه من با زن عموم بودیم و بقیه‌هم هرکدوم یک همراهی داشتند، اتاق پر از صدای بچه‌ها بود پسر کوچولوی من پرهام مامان پسر آرومی بود فقط برای شیرش گریه می‌کرد تا بهش شیر می‌دادم آروم میشد، خیلی حس قشنگی بود و تجربه‌ی بسیار عالی‌ایه مادرشدن؛ مرصاد با یک دسته گل خوشگل و یک جعبه‌ی بزرگ شیرینی وارد اتاق شد، اومد نزدیک تخت پسرش رو بهش نشون دادم و بهش گفتم:
- این باباته پسرم!
اشک توی چشم‌هام حلقه‌زد و به صورت مرصاد زل زدم تا عکس العمل‌ش رو ببینم، چشم‌هاش داشت می‌درخشید و همچنین اشک آلود شد لبخند زیبایی روی لب‌ش بود و جور خاصی به پسرمون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Mahsa_rad

الهام.س

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
12/2/21
ارسالی‌ها
1,721
پسندها
5,000
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
بعد از آزمایشات و معاینات کلی گریه دلم برای پسرکوچولوم می‌سوخت و لباس‌هاش رو تنش می‌کردم و سعی می‌کردم با صحبت آرومش کنم که خانومی که تخت‌ش کنار تخت من بود با نیشخند داشت نگاهم می‌کرد و گفت:
- عزیزم اون هنوز خیلی کوچیکه متوجه نمیشه حرف‌هات رو بهتره بهش شیر بدی چون شیر مادر مثل مسکنه و آرومش می‌کنه.
من هم لبخند زوم و توی دلم گفتم:
- به توچه آخه؟!
و بعد یک نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم:
- اون بهتر می‌دونه، تجربه داره.
واسه همین بلد این‌که سرهمی‌ش رو تنش کردم بهش شیر دادم، زود آروم شد و زود هم خوابید لبخند عمیقی روی لب‌هام نشست و رو به خانومه گفتم:
- واقعاً چه جالب! زود خوابید، ازتون ممنونم.
- خواهش گلم، بچه اولته؟
من هم درحالی که داشتم لپ پسرم رو ناز می‌کردم و نگاهش می‌کردم و محو زیباییش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Mahsa_rad

الهام.س

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
12/2/21
ارسالی‌ها
1,721
پسندها
5,000
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
پرهام رو بغل کرد و رفت من هم مشغول شدم چایی رو دم کردم و برای عشقم بردم، پدر و پسر کلی باهم بازی کردند.

***
(سه سال بعد)
داشتیم برای تولد چهار سالگی پرهام همه چیز رو آماده می‌کردیم خونه رو تزیین کردیم با زن داداشم و مائده، میلاد هم داشت پرهام رو سرگرم می‌کرد تا خرابکاری نکنه، امیر هم که سرش توی گوشی زنش بود نمی‌دونم دنبال چی می‌گشت! مرصاد هم رفت تا کیک رو بگیره، مهمون‌هامون هم اومدن و خونه شلوغ شده بود، من هم یک آهنگ شاد برای بچه‌ها پلی کردم تا سرگرم بشن و به تزیینات و بادکنک‌ها کاری نداشته باشند، کت و دامن سبز یشمیم رو پوشیدم با روسری ساتن مشکی چهارخونه که خط‌های یشمی داشت و ساپورت مشکی، گفتم برم توی آشپزخونه تا ببینم لیوان‌ها و بشقاب، چاقو و چنگال‌ها حاظرند که متوجه شدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Mahsa_rad

الهام.س

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
12/2/21
ارسالی‌ها
1,721
پسندها
5,000
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
بدو بدو رفتم سروقت کمد لباس‌هام و مانتومو پوشیدم کیفمم برداشتم گوشیمم از روی زمین جلوی درب برداشتم که زن عموم دروباز کرد خورد به سرم یک آخ ضعیف گفتم و درحالی که اشک‌هام بلامانع می‌اومد گوشیمو گذاشتم توکیفم زن عمو با چشم‌های گرد ابروهاش رو انداخت بالا و گفت:
- چیشده؟ دخترم چرا جیغ زدی؟
منم نای حرف زدن نداشتم و نگران بودم باصدایی لرزون گفتم:
- نمی‌دونم بخدا اومدم میگم.
دنبالم داشت می‌اومد نگران بود همش اسرار می‌کرد که چیشده؟ منم درحالی که داشتم کفش می‌پوشیدم و ازخونه می‌رفتم بیرون گفتم:
- باشه زنگ میزنم بهتون خبرمیدم، مواظب پرهام باشید.
تالحظه آخر که داشتم درو می‌بستم با دستش درو گرفته بود و با چهره‌ی مظلوم جوری که رنگ پریده بود و مثل گچ دیواربود می‌پرسید:
- خب چیشده دخترم به ماهم بگو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Mahsa_rad
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا