- ارسالیها
- 1,720
- پسندها
- 5,011
- امتیازها
- 25,673
- مدالها
- 14
- نویسنده موضوع
- #11
پرستارهایی که بالاسر مامانم بودند درحالی که در تلاش بودند تا به مامانم کمک کنند بهم گفتند:
- نگران نباش مامانت خوب میشه.
من هم اشکهام داشت مثل سیل میریخت به چهرهی مادرم که گویی باآرامش خوابیده نگاه میکردم و چشمهاش که بسته بود گریه میکردم و برای دوباره دیدن چشمهاش و باز شدنشون دعا میکردم هیچ یک از حرفهای پرستارها نمیتونست مانع دلنگرانیم و اشکهام بشن، همش خودم رو سرزنش میکردم بخاطر لحظه لحظهای که مادرم رو ناراحت کردم، دستش رو توی دستهام گرفتم و میبوسیدم و با گریه میگفتم:
- قربون دستهات بشه شیدا!
بالاخره رسیدیم بیمارستان جلوی درب ورودی اورژانس نگهداشتند و با برانکارد مامانم رو به سرعت بردند داخل و من هم با گریه و زاری سریع پشت سرشون میدویدم و رفتن داخل یک سالن دیگه اما من...
- نگران نباش مامانت خوب میشه.
من هم اشکهام داشت مثل سیل میریخت به چهرهی مادرم که گویی باآرامش خوابیده نگاه میکردم و چشمهاش که بسته بود گریه میکردم و برای دوباره دیدن چشمهاش و باز شدنشون دعا میکردم هیچ یک از حرفهای پرستارها نمیتونست مانع دلنگرانیم و اشکهام بشن، همش خودم رو سرزنش میکردم بخاطر لحظه لحظهای که مادرم رو ناراحت کردم، دستش رو توی دستهام گرفتم و میبوسیدم و با گریه میگفتم:
- قربون دستهات بشه شیدا!
بالاخره رسیدیم بیمارستان جلوی درب ورودی اورژانس نگهداشتند و با برانکارد مامانم رو به سرعت بردند داخل و من هم با گریه و زاری سریع پشت سرشون میدویدم و رفتن داخل یک سالن دیگه اما من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش