متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان وارث درد | الهام سواری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع الهام.س
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 1,423
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #11
پرستارهایی که بالاسر مامانم بودند درحالی که در تلاش بودند تا به مامانم کمک کنند بهم گفتند:
- نگران نباش مامانت خوب میشه.
من هم اشک‌هام داشت مثل سیل می‌ریخت به چهره‌ی مادرم که گویی باآرامش خوابیده نگاه می‌کردم و چشم‌هاش که بسته بود گریه می‌کردم و برای دوباره دیدن چشم‌هاش و باز شدنشون دعا می‌کردم هیچ یک از حرف‌های پرستارها نمی‌تونست مانع دلنگرانیم و اشک‌هام بشن، همش خودم رو سرزنش می‌کردم بخاطر لحظه لحظه‌ای که مادرم رو ناراحت کردم، دستش رو توی دست‌هام گرفتم و می‌بوسیدم و با گریه می‌گفتم:
- قربون دست‌هات بشه شیدا!
بالاخره رسیدیم بیمارستان جلوی درب ورودی اورژانس نگه‌داشتند و با برانکارد مامانم رو به سرعت بردند داخل و من هم با گریه و زاری سریع پشت سرشون می‌دویدم و رفتن داخل یک سالن دیگه اما من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #12
سکوت کرده بود گویی لب‌هاش رو به هم دوختند لام تا کام چیزی نمی‌گفت. دوباره پرسیدم:
- امیر بابا کجاست چرا نمی‌بینمش؟!
پرستار وارد اتاق شد و سمت امیر سرش رو تکون داد و رو به من گفت:
- شما یکم بخواب باباتون رو هم می‌بینید.
خیلی نگران شده بودم به امیر گفت بره بیرون و بهم آمپول تزریق کرد.
من و امیر پدر و مادرمون رو از دست دادیم و توی اون روزهای سخت هیچ‌کس کنارمون نبود و همه مثل مهمون می‌اومدند و می‌رفتند، خونه سوت و کور شده بود بدون پدر و مادرم.

***
حتماً کنجکاو شدید بدونید بابام چی‌شد؟! بعد از این‌که بهم آرامبخش تزریق کردند خوابیدم وقتی بیدار شدم فهمیدم بابام بخاطر از دست دادن مامانم سکته قلبی کرده و یک هفته توی ای‌سی‌یو بود ما هم پشت شیشه منتظر به هوش اومدن پدرمون بودیم و مادرمون رو هنوز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #13
من مونده بودم با یک داداش. مرصاد بعد جواب ردی که بهش دادم، غیبش زد. از این‌که مرصاد رو رد کردم عذاب وجدان داشتم چون مامانم خیلی دوستش داشت. توی آشپزخونه داشتم ماکارونی می‌پختم و ظرف‌های کثیف رو می‌شستم که صدای در اومد. امیر وارد خونه شد دیدم داره به پشتش نگاه می‌کنه و با کسی صحبت می‌کنه. یک بشقاب با دوتا قاشق موند. گذاشتم تو سینک شیر آب رو بستم و دست‌هام رو از کف زیاد شستم. رفتم جلوی اپن وایستادم و ناگهان با دیدن صحنه‌ی جلوی چشم‌هام خشکم زد. با خودم گفتم:
- اون مرصاده؟!
درسته ناراحتش کردم و حتی یک ذره احساس بهش نداشتم اما از دیدنش خوشحال شدم و ته دلم قلقلک اومد لبخند زدم. مرصاد تا چشمش به من افتاد سلام کرد با چهره‌ای افسرده و ناراحت گویی غم عجیبی توی چشم‌هاش دیده می‌شد موهای نامرتب، ریش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #14
امیر یک شریان بند به بازوش بسته بود و سرنگ توی دست دیگه‌ش بود و دستش روی شکمش بود، بی‌هوش روی تختش افتاده بود، اشک‌هام مثل رود می‌اومد رفتم جلو تکونش دادم دستش افتاد پایین گوشیش زنگ خورد برداشتم مرصاد بود، جواب دادم:
- الو... کجایی تو من منتظرتم نیومدی گیم رو ببینی؟!
صدای گریه‌هام رو ناگهانی شنید و با لحنی کشیده گفت:
- شیدا! تویی چی‌شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ گوشی امیر دست تو چیکار می‌کنه؟!
با گریه گفتم:
- تروخدا! بیا اینجا امیر حالش بده، یک سرنگ هم توی دستشه.
بدون این‌که چیزی بگه گوشی رو قطع کرد و لحظه‌ای نمی‌شد که صدای زنگ در اومد دویدم سمت در و زود در رو باز کردم مرصاد بود با چهره‌ی وحشت‌زده درحالی که نفس نفس می‌زد پرسید:
- کوش؟ کجاست؟
با گریه انگشتم رو سمت اتاقش گرفتم اون هم سریع دوید توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #15
مرصاد سکوت کرده بود و رو به من کرد و گفت:
- نبضش می‌زنه اما خیلی ضعیفه باید ببریمش دکتر.
از خوشحالی نمی‌دونستم چی‌کار کنم دویدم توی اتاقم. نفهمیدم کی لباس پوشیدم و چی پوشیدم. مرصاد یک ماشین گرفت و اومد دم در و بعد اومد بالا و امیر رو بلند کرد و انداخت روی کولش و بردش پایین. من سریع رفتم پایین و در ماشین رو باز کردم امیر رو گذاشت روی صندلی عقب و من هم رفتم پیش راننده جلو نشستم. رسیدیم دم در بیمارستان پایین شدم و داد زدم:
- برانکارد... یک برانکار بیارید تروخدا.
دو تا پسر جوون با روپوش‌های سفید برانکارد رو آوردند و با مرصاد امیر رو گذاشتند روی برانکارد و بردنش داخل. من هم مثل دیوونه‌ها دنبالشون می‌دویدم. دکتر اومد و از مرصاد پرسید:
- چش شده؟!
مرصاد درحالی که پریشون شده بود پیشونیش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #16
بعد کمی مکث بهم گفت:
- بسه دیگه گریه نکن دوست ندارم ناراحتیت رو ببینم!
و دوباره یک آه کشید، بهش با گریه گفتم:
- می‌بینی مرصاد من چقدر بدبختم؟ مادر و پدرم رو از دست دادم تو این سن بی‌پدر و مادر شدم و حالا هم خدا داره با برادرم امتحانم می‌کنه، دیگه دوست ندارم زنده باشم! این دنیا برای من چیزی جز غم نداشت.
مرصاد یک نگاه بهم کرد و با لبخندی ملایم گفت:
- این حرف رو نزن شیدا! تو هنوز خیلی سنت پایینه واسه این حرف‌ها که از زندگی سیر باشی، همه‌ی ما یک روز حالا معلوم نیست کی پدر و مادرمون رو از دست میدیم و این هیچ تقصیر ما نیست که بخوای خودت رو سرزنش کنی.
با حرف‌هاش دلم آروم گرفت اشک‌هام رو پاک کردم و لبخند زدم بهش آبمیوه‌ گرفته بود داد بهم و گفت:
- بیا بخور هیچی جون برات نمونده!
آبمیوه رو ازش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #17
رسیدیم جلوی در تالار و پیاده شدیم ناگهان چشمم خورد به مرصاد داشت به من نگاه می‌کرد، لامصب چقدر خوشتیپ شده بود شلوارسیاه پارچه‌ای اندامی و یک بلوزسفید با یک جلیقه‌ی مشکی کوتاه موهاشم ریخته بود یک طرف و برق می‌زد؛ اون شب بهترین شب زندگیمون بود من و امیر اون شب بیشتر از همه‌ی روزهامون نبود پدر و مادرمون رو حس می‌کردیم.

***
بعد اون شب خانواده‌ی دو نفرمون سه تا شد و یکی بهمون اضافه شد.

***
(دو هفته بعد)
مرصاد با خانوادش اومدن خاستگاری و من هم قبول کردم؛ عقد کردیم و بعد کلی زندگیم و چهره‌ام فرق کرد و رنگ گرفت دیگه مثل همیشه غمگین و ناراحت نبودم چون مرصاد نمی‌گذاشت غصه بخورم، خیلی دوستم داره و من هم دارم کم کم بهش وابسته میشم و حتی بعضی وقت‌ها که دلم براش تنگ میشه بهش زنگ می‌زنم و اون هم زود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Mahsa_rad

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #18
چی داشتم می‌دیدم! خودش بود، آره مهدیار بود باز یک دختر جدید، هر روز با یک دختره، نمی‌دونم چجوری دخترها گول این بی‌شعور و فریبکار رو می‌خورن در عجبم؛ وای خداجون امیدوارم مرصاد این رو نبینه وگرنه قاطی می‌کنه.
- نوشابه چه طعمی می‌خوری عشقم؟
با صدای مرصاد به خودم اومدم و با لبخندی ژکوند رو بهش چشم‌هام رو ریز کردم و لب‌هام رو برگردوندم واسه خنده‌اش و گفتم:
- هرچی که عشقم بخوره!
لبخندش تبدیل به خنده شد و گفت:
- دیوونه‌ی خودمی.
مرصاد با یک پیتزای گنده و دوتا نوشابه مشکی اومد و صندلی جلوم نشست بعد چند لحظه چشمش به مهدیار افتاد، داشتیم با آرامش پیتزامون رو می‌خوردیم که مرصاد با لقمه‌ی توی دهانش که چشمش به اون افتاد خشکش زد و چهره‌ش رفت توهم اخم کرد و آروم بهم گفت:
- چه شانسی داریما! این اینجا چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Mahsa_rad

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #19
(۴سال بعد)
بعد عروسی امیر، من و مرصاد عروسیمون رو گرفتیم و الان هفته‌ی اول زندگی مشترکمون رو داریم می‌گذرونیم؛ مرصاد یک کار خوب گیرش اومده و حقوق خوبی هم می‌گیره توی اتوگالری کار می‌کنه، من هم توی یک مهدکودک کار می‌کنم مربی هستم و روزم رو با بچه‌ها می‌گذرونم؛

***
- چقدر زود داری میری عشقم؟
- آره، رییسم گفت باید ازش زودتر برسم و در مغازه رو باز کنم و همه‌جا رو تمیز کنم.
پوفی کشیدم و استکان‌ها رو جمع کردم و درحالی که می‌اومدم ظرف‌های صبحانه خوری رو از روی میز جمع می‌کردم و می‌گذاشتم داخل سینک ظرفشویی، اون هم نشسته بود روی مبل سه نفره و داشت جوراب‌هاش رو می‌پوشید بهش گفتم:
- خوبه! من هم یکم بعد میرم زیاد عجله ندارم، خونه رو جمع و جور کردم میرم.بلندشد و داشت می‌رفت من هم رفتم درب آشپزخونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Mahsa_rad

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #20
باقی پول رو پس داد؛ وارد مهد شدم بچه‌ها دویدن سمتم و پاهام رو بغل گرفتند و می‌گفتند:
- خاله شیدا خوش اومدی!
خانوم صادقی که مدیر مهد بودند داشت از روی سکوی جلوی درب مهد که نیشش تا بناگوش باز بود نگاهم می‌کرد، سمتش نیشخند تحویل دادم و سرم رو به نشانه‌ی سلام تکان دادم، دست‌هام رو دور بچه‌ها حلقه زدم و بغلشون کردم و گفتم:
- سلام عزیزای دلم! دلتون برام تنگ شده؟
همه باهم یک صدا گفتند:
- بله!
زدم زیر خنده و بهشون گفتم:
- برید بازی کنید، من هم چند دقیقه‌ی بعد میام.
کیف و گوشیم رو بردم گذاشتم داخل اتاق مدیر و برگشتم توی حیاط و به بچه‌ها گفتم:
- بچه‌ها بیایید داخل!
همه سریع و با اشتیاق وارد سالن شدند صدای خنده و سروصداشون سکوت سالن رو دربر گرفت، همه رفتند داخل اتاق و هرکس پشت میزشون نشستند، جلوشون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Mahsa_rad
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا