متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن فیکشن به دنبال دهکده‌ی ناقوس‌ها | الهام سواری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع الهام.س
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 28
  • بازدیدها 1,896
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام خدا
کد فن فیکشن: ۴۹
ناظر: Y E K T A |yekta|

نام فن فیکشن: به دنبال دهکده‌ی ناقوس‌ها
نام نویسنده: الهام سواری
ژانر: #فانتزی #رئال_جادویی
برگرفته: از کتاب و انیمه قلعه‌ی متحرک هاول
955812_b3ecc7ad421eec07e75b57cace678210.png
خلاصه: هاول بعد از خلاص شدن از جنگ و آن ظاهر هیولایی خود با سوفی ازدواج کرد و همراه مارکل جادوگر ویس، سگ خانوم سالیمن زندگی خوبی را آغاز کردن؛ اما، در اینجا داستان تغییر می‌کند و جادوگربزرگ (خانوم سالیمن) یک هیولای بزرگ که ظاهرش یک مرد جوان است اما در باطن یک اژدهای بزرگ، برای پیداکردن هاول و نابود کردنش می‌فرستد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

*chista*

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
711
پسندها
11,462
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
  • #2
فن.jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن یک رمان برای منتشر کردن فن فیکشن خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ فن فیکشن خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
"قوانین جامع تایپ فن فیکشن"

و برای پرسش سؤالات و اشکالات خود در رابطه با فن فیکشن، به لینک زیر مراجعه فرمایید.
" تاپیک جامع مسائل کاربران در رابطه با رمان‌نویسی "

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ فن فیکشن خود به تاپیک زیر مراجعه کنید
تاپیک جامع ژانرهای موجود در تالار کتاب

بعد از ۲۰ پست از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : *chista*

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #3
به نام خداوند مهربان
هاول و سوفی با خانواده‌ی کوچیک‌شون داخل قلعه‌ی پرنده و متحرک خودشون با آرامش سر میز نشسته و پاستا با گوشت و تخم مرغ آب پزشده می‌‌خوردند، صدای چرخدنده‌های ماشین‌ها و قلعه‌های دشمن که روی زمین قرارداشتند به گوش می‌رسید؛ ناگهان با صدای انفجار قلعه یک تکون کوچیک خورد و همه با آرامش به غذا خوردنشون ادامه دادند؛ سوفی مشغول شستن ظرف و ظروف بود و مارکل توی آبکشی کردنشون به سوفی کمک می‌کرد، جادوگر ویس کنار شومینه نشسته بود و سگ‌شون هم کنار جادوگر ویس دراز کشیده بود، هاول با کشتی پرنده خودش سرکارش رفته؛ کالسیفر که الان یک ستاره بود نزدیک پنجره‌ی اتاق صوفی که توی اون کلاه‌های گوناگون و رنگارنگ با جادوهای مختلف چیده شده بود شد، سوفی مشغول دوخت و دوز کلاه‌هایی که سفارش داده بودند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #4
کالسیفر چهره‌ش غمگین شد و گفت:
- نمی‌دونم سوفی، من دوست دارم گاهی با شما باشم توی قلعه! من دلم تنگ میشه برای اون روزها که کنار شما توی قلعه بودم.
سوفی لبخندی می‌زنه و کالسیفر رو به صورتش نزدیک می‌کنه و به اون میگه:
- من هم دلم برای اون روزها تنگ شده و می‌خوام کنارمون باشی!
کالسیفر دوباره توی هوای اتاق معلق میشه و تبدیل به ستاره میشه، میره به سمت پنجره و روبه سوفی میگه:
- تو بهترین دوست منی!
و سوفی لبخندش عمیق‌تر میشه، کالسیفر به آسمون میره و صوفی مدتی به آسمون نگاه می‌کنه و یک نگاه به پایین می‌اندازه، می‌بینه که شهر و خونه‌ها توی آتیش می‌سوزند و توی دلش آشوبی به راه می‌افته، پنجره رو می‌بنده و به سمت پذیرایی میره خبری نیست، هنوز هاول به خونه بر نگشته و هوا بسیار تاریک شده؛ به اتاق یکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #5
فردای اون روز
سوفی از خواب بلند میشه و می‌بینه هاول روی تخت نیست، جلوی آیینه موهاش رو دم اسبی می‌بنده و به حموم میره تا دست و صورتش رو بشوره که متوجه‌ی لکه‌ی خون روی لباس‌ چرک‌های هاول میشه اخم‌هاش توی هم میره و چشماهاش رو ریز می‌کنه و میگه:
- این خون کیه؟!
هاول داشت میز صبحانه رو آماده می‌کرد؛ به اتاقشون برمی‌گرده تا صوفی رو برای صبحانه بیدار کنه، سوفی درحال خشک کردن صورت‌ش بود روبه هاول می‌کنه:
- صبح بخیر عزیزم!
هاول لبخند عمیقی روی صورتشه رو به سوفی می‌کنه:
- صبح بخیر، بیدار شدی عزیزم؟ بیا پایین صبحانه آماده‌ست.
سوفی شاد و سرحال میاد و صندلی کنار صندلی هاول و جادوگر ویس، روبه روی مارکل می‌کشه عقب و می‌شینه، رو به جادوگر ویس می‌کنه و یک بوس کوچیک روی گونه‌اش می‌نشونه و دستی روی موهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #6
و به سمت اتاقش می‌دوه؛ سوفی با اخم و درحالی که چشم‌هاش رو گرد کرده رو به هاول میگه:
- بهتر نیست بس کنی؟ ببین چطور ناراحتش کردی؟!
هاول لبخند روی لب‌هاش خشک میشه و ابرویی بالا می‌اندازه و کمی غذا توی دهانش می‌ذاره، شونه‌هاش رو بالا می‌اندازه؛ مارکل روی تختش نشسته و زانوهاش رو بغل گرفته و یک گوشه خیره شده که باصدای درب و سوفی به خودش میاد، سوفی میگه:
- اجازه هست؟
مارکل زود توی یک حرکت کتاب جادوگریش رو برمیداره و لاش رو باز میکنه و میگه:
- بیا.
سوفی وارد اتاق میشه و توجه‌ش به کتاب توی دست مارکل جلب میشه چون برعکس گرفته، لبخند میزنه و روی تخت کنارش می‌شینه میگه:
- می‌دونستی؟ من هم نمی‌دونستم که طلسم بلدم و کلاه‌هایی که برای مشتری‌ها می‌دوختم رو طلسم می‌کردم، از شدت تنهایی با کلاه‌ها صحبت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #7
سوفی پشت سر هاول بیرون می‌دوه و بلند داد می‌زنه:
- هاول خواهش می‌کنم برگرد، جونت رو به خطرننداز این مشکل تو نیست.
و سمت زمین نگاه می‌کنه تا از اوضاع مطلع بشه، خونه‌های انسان‌های بی‌گناه داشت توی شعله‌های آتیش می‌سوخت و همه جا پر از دود شده بود، خیلی صحنه‌ی وهشت‌ناکی بود.
سوفی به داخل خونه برمی‌گرده درب، پنجره‌ها رو محکم می‌بنده و پرده‌ها رو می‌کشه، دستگیره‌ی درب را برروی قسمت زرد می‌چرخاند و درب رو باز می‌کنه، به داخل باغ بزرگی که هاول براش با جادوی خودش درست کرده قدم می‌گذاره و کمی قدم می‌زنه تا حالش بهتر بشه، مارکل بلند صداش می‌زنه:
- سوفی، آقای هاول!
ناگهان صورتش رو سمت درب قلعه برمی‌گردونه و سراسیمه با چهره‌ی وحشت‌زده به قلعه برمی‌گرده و درب رو محکم می‌بنده و هاول رو می‌بینه که روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #8
هاول دست‌های سوفی رو کنار می‌زنه و یک ورد کف دستش می‌خونه و یک توپک نورانی ایجاد می‌کنه و اون رو روی پای شکسته‌اش می‌ذاره و فشارش میده، از شدت درد داد و بی‌داد می‌کنه و شکستگی پاش خوب میشه، از روی کاناپه بلند میشه و با یک ورد دیگه لباس‌های جدیدی تنش می‌کنه، سوفی به اتاقش میره و با یک کلاه مشکی لبه‌دار سراغ‌ش میاد هاول درحال پوشیدن چکمه‌های فرسخی و بستن شنلشه، رو به هاول می‌کنه و میگه:
- حالا نمیشه جلوی راهت رو بگیرم پس این کلاه رو بذار سرت تا از تو محافظت بشه و من هم خیالم راحت باشه!
کلاه رو روی سر هاول می‌ذاره و میگه:
- تو برای صاحبت خوش‌شانسی و پیروزی به همراه خواهی آورد!
این ورد رو میگه و داخل تار و پوت کلاه نفوذ می‌کنه و تلسمش می‌کنه.
و دست‌هاش رو توی هم قلاب می‌کنه و رو به هاول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #9
کالسیفر باناراحتی در جواب سوفی میگه:
- با این کار نه تنها می‌تونی نجاتش بدی بلکه اون رو دچار یک غصه‌ی بزرگ‌تر می‌کنی و این کارت سودی نداره!
روی دو زانو می‌نشینه دست‌هاش رو روی صورتش می‌گیره و با گریه بلند داد می‌زنه و میگه:
- پس باید چیکار انجام بدم؟!
کالسیفر با آرومی در جوابش میگه:
- تو می‌تونی با ورد‌هات اون رو نجات بدی!
سرش رو بلند می‌کنه و اشک‌هاش بند میاد و میگه:
- با ورد‌هام؟!
- آره! تو جادو بلدی سوفی می‌تونی با جادوی خودت بری و بجنگی.
سوفی سرش رو پایین می‌اندازه و میگه:
- اما من بلد نیستم از جادوم استفاده کنم!
کالسیفر لبخند می‌زنه و میگه:
- من می‌تونم کمکت کنم، اگه تو بخوای!
سوفی می‌خنده و با شادمانی میگه:
- آره! تو به من یاد بده تا بجنگم.
سوفی و کالسیفر به باغ برمی‌گردند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #10
سوفی و کالسیفر به شهر می‌رون، داخل کوچه‌ای بسا تنگ و تاریک و درگوشه‌ای از دیوار تکیه داده و گاه یک نگاه زیرک به سمت خیابون اصلی که درونش آتیش‌ها برپاست می‌اندازه و کمی که اوضاع آروم می‌گیره به خیابون میره و فردی رو(یک انسان معمولی)می‌بینند که از پهلوی چپش خون میاد اون رو بلندش می‌کنند و به داخل کوچه‌ای خلوت می‌برن و بهش میگن:
- شما اینجا منتظر من بمونید تا بیام و زخمتون رو مداوا کنم.
و دوباره به خیابون برمی‌گرده و با شیاطینی سیاه که دندون‌های تیز و بلندش همه به شکل نیش‌های یک گرگ هست با قامتی بسیار بلند و بدنی پر از کُرک‌های سیاه کوتاه جلوش می‌ایسته و سوفی تعادلش رو از دست می‌ده و جیغ بلندی می‌زنه، آروم به عقب قدم برمی‌داره، که کالسیفر آروم در گوشش میگه:
- سوفی یادت باشه که تو تلسم بلدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا