متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن فیکشن به دنبال دهکده‌ی ناقوس‌ها | الهام سواری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع الهام.س
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 28
  • بازدیدها 1,911
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #21
ناگهان هاول رو دید که با وضعیتی بد روی زمین نشسته دوید سمتش و بلندش کرد و موهای بلندش رو از توی صورتش کنار زد و گفت:
- حالت خوبه؟
و دستش رو گرفت و گفت:
- بیا از اینجا بریم.
هرسه از اونجا اومدند بیرون، هاول روی زمین چهار دست و پاشد و توی هوای تازه نفس کشید و به قصری که داشت به همراه سالیمن می‌سوخت نگاه می‌کرد شعله‌های آتش توی چشم‌های هاول درحال رقصیدن بودند، رو به آسمان کرد و نفسی عمیق کشید و بعد فوت کرد بیرون و رو به سوفی گفت:
- دیگه تموم شد!
و هر دو لبخند زدند. دیگه از دست خانوم سالیمن راحت شدند و برگشتند پیش قلعه اما قلعه و باغ گل‌های سوفی باهم سوخته بود و نابود شده بود سوفی ناامیدانه به دشت سوخته نگاه می‌کرد و هاول رو به سوفی کرد و گفت:
- یکبار دیگه هم این اتفاق برای ما افتاده و ما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #22
مارتا به خانواده‌ی هاول پیوست و مارکل با دیدن مارتا قند توی دلش آب شده بود، همه با کمک هم وسایلی که سالم مونده بود رو جمع می‌کردند، مارکل و مارتا با کمک هم وسایل داخل پذیرایی و اتاق‌ها رو جمع می‌کردند، هاول هم وسایل جادوگریش رو جمع می‌کرد و سوفی داشت هرچه که از آتیش در امان مونده رو جمع می‌کرد که عکس خواهر و خواهرزاده‌های هاول رو دید با چشم‌های گردش نگاه می‌کرد و عکس رو برگردوند و چشمش خورد به نوشته‌ی پشت عکس که نوشته بود:«دهکده‌ی ناقوس‌ها، سال ۱۸۸۰، مگان(خواهرهاول)در باغ گِلادیلا»؛ سوفی به همراه عکس پیش هاول رفت، هاول مشغول جمع آوری عنکبوت‌های کوچیکش بود و داشت اون‌ها رو داخل یک شیشه منتقل می‌کرد سوفی دهانش باز مانده بود و چشم‌های گرد شده‌اش مات مونده بود، هاول که متوجه اومدن سوفی شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #23
سوفی: بعد اون همه آشفتگی دلم نمی‌خواد اینجا بمونم و از اول شروع کنم!
هاول رو به سوفی می‌کنه لبخند می‌زنه میگه:
- خب پیدا کردنش آسون نیست چون از چشم حقیقی ناپدیده و با چشم دل باید دیدش!
سوفی چشم‌هاش رو گشاد میکنه و ابروهاش رو میده بالا و میگه:
- پس با جادو میشه پیداش کرد!
هاول خیلی خونسردانه میگه:
- شاید.
سوفی از امروز تلاشش رو می‌کنه برای پیدا کردن دهکده و همه‌ی نقشه‌ها و کتاب‌های جادویی رو می‌خونه و جستجو می‌کنه اما هیچ چیز پیدا نمی‌کنه تصمیم می‌گیره به کتابخونه‌ی بزرگ شهر بره، وارد کتاب‌خونه میشه با سکوت آرامش بخشی مواجه میشه، قفسه‌های بلند و پر از کتاب که تا سقفش چیده شدند لبخند میزنه و دست‌هاش رو توی هم قلاب می‌کنه و چشم‌هاش رو می‌بنده میگه:
- اینجا درست همونجاست که به نتیجه می‌رسم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #24
با دست‌های قلاب شده توی هم و چشمان منتظر به چشم‌های پیرمرد نگاه می‌کنه، پیرمرد لبخندی ژکوند می‌زنه و گنگ میگه:
- اوم...اِه...نه! راستش اونجا جایی بود غیر تصور و من اونجا رو هیچ وقت فراموش نمی‌کنم، مردم اونجا یک حال و روزی داشتند و همیشه خوشحال بودند گویی هرشب جشن عید پاکه میزهای چوبی و قهوه‌ای بزرگ که روش کلی شیرینی، نوشیدنی و خوراکی‌ها تا انواع کباب‌ها، هرچه از اونجا بگم باز هم کم گفتم.
سوفی با همه‌ی وجودش داشت با اشتیاق گوش می‌داد و توی ذهنش تصورش می‌کرد. مرد اون رو به سمت قفسه‌ی کتاب‌های اسرار آمیز برد و بهش پیشنهاد داد تا یک سر به قفسه‌ی کتاب‌های جادویی هم بزنه؛ سوفی مدت زیادی رو به خوندن و گشتن کتاب‌ها اختصاص داد وقتی به خودش اومد فهمید که خیلی دیر کرده و شب شده. توجه‌ش به کتابی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #25
سوفی: بعد اون همه آشفتگی دلم نمی‌خواد اینجا بمونم و از اول شروع کنم!
هاول رو به سوفی می‌کنه لبخند می‌زنه میگه:
- خب پیدا کردنش آسون نیست چون از چشم حقیقی ناپدیده و با چشم دل باید دیدش!
سوفی چشم‌هاش رو گشاد میکنه و ابروهاش رو میده بالا و میگه:
- پس با جادو میشه پیداش کرد!
هاول خیلی خونسردانه میگه:
- شاید.
سوفی از امروز تلاشش رو می‌کنه برای پیدا کردن دهکده و همه‌ی نقشه‌ها و کتاب‌های جادویی رو می‌خونه و جستجو می‌کنه اما هیچ چیز پیدا نمی‌کنه تصمیم می‌گیره به کتابخونه‌ی بزرگ شهر بره، وارد کتاب خونه میشه با سکوت آرامش بخشی مواجه میشه، قفسه‌های بلند و پر از کتاب که تا سقفش چیده شدند لبخند میزنه و دست‌هاش رو توی هم قلاب می‌کنه و چشم‌هاش رو می‌بنده میگه:
- اینجا درست همونجاست که به نتیجه می‌رسم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Y E K T A

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #26
مرد چشم‌هاش گردشد و لب‌هاش لوله شد، مات به چشم‌های سوفی که داشتند مثل ستاره‌ها می‌درخشیدند زل زد و لبخند روی لب‌هاش نشست لبخندش رو کش داد و چشم‌های بادامیش رو ریزکرد دستش رو کنار دهانش گرفت و خیلی آروم گفت:
- خب...باید به قلبت رجوع کنی! می‌دونی همه می‌گن این موضوع یکجورایی به همون جادوگر بزرگ ربط داره!
سوفی یکه خورد و کمی عقب رفت با دهانی بازمونده و درحالی که با پیراهنش ورمی‌رفت لای انگشت‌هاش می‌مالاندش ناگهان باصدای بلند پرسید:
- خانوم سالیمون؟!
مرد شوکه شد و هردو دست‌ چاق و سفید چروکش رو مقابل سوفی تکان می‌داد، دندان‌های بزرگ‌ش رو روی هم جفت کرده بود گفت:
- ساکت...ساکت دختر اینجا کتابخونه‌ست مزاحم بقیه می‌شید، می‌خوای جاسوساش اینجارو با خاک یکسان کنند؟!
سوفی به دخترها و سه پسری که یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Y E K T A

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #27
سوفی با افکاری درهم ریخته از کتابخونه بیرون شد و توی دلش شادی‌ای گرچه کوچیک جرقه زد، گرماش لبخندی روی لب‌های کوچیک سوفی نشوند؛ دریغ از این‌که اون اژدهای انسان نما هنوز درپی ریختن خون و چشیدن گوشت هاول هست، راحت و بدون هیچ نگرانی‌ای غافل از وجودش بدون دفاع می‌چرخند. سوفی درحالی که داخل خیابون قدم می‌زد تا به خونه برسه با دیدن خونه‌های مردم بی‌گناه که نابود شده بود و سوخته بود نگاه می‌کرد و آه عمیقی می‌کشید، به چهره‌ی غمگین و نگران مردم نگاه می‌کرد و سرش رو پایین می‌گرفت عکس دهکده رو توی دست‌هاش گرفته بود و جلوی سینه‌اش روی هم گذاشته بود درهم قلاب کرده بود، ناامید و کنجکاوتر از قبل بود ناگهان با کسی برخورد می‌کنه، عکس روی زمین می‌افته مردی جوون با پیراهن چهارخانه‌ی زرشکی و شلوار مشکی که یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Y E K T A

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #28
مرد خیلی خونسردانه لبخند مسخره‌اش رو عمیق‌تر میکنه و عکس رو مقابل سوفی می‌گیره و با صدایی ضعیف میگه:
- بیا می‌خوای پسش بگیر!
سوفی با همان حالت عصبی عکس رو از لابه‌ لای انگشت‌های درشت مرد به طور غیر منتظره‌ای می‌کشه و بدون اینکه توجه‌ای بهش بکنه راهش رو ادامه میده که مرد جوون کنارش و پا به پاش راه میاد و دست‌هاش رو داخل جیب‌اای بزرگ و گشاد شلوار پارچه‌ای خودش می‌کنه با لحنی صمیمانه و لبخند میگه:
- نگفتی اون عکس متعلق به کجاست کوچولو؟!
سوفی با گوشه‌ی چشم درحالی که ابروهاش بالا رفته بود به مردنگاه می‌کنه و بدون اینکه جواب سوالش رو بده میگه:
- آقا لطفا دنبالم نیا.
مرد شونه‌ای می‌اندازه بالا و میگه:
- من مسیر خودم رو دارم ادامه میدم؛ من دارم میرم مرکز شهر.
سوفی چشم‌هاش گرد میشه و سرجاش خشکش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Y E K T A

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #29
چشم‌های سوفی پر از اشک میشه و به سمت دود غلیظی که از بالای ساختمون‌های بلند به سمت آسمون حرکت می‌کنه زل می‌زنه میگه:
- این شهر مدام در آتیش کینه و نفرت دیگران سوخت و آسایش رو از مردمش گرفتند.
ناگهان با بستن چشم‌هاش اشک‌هاش جاری میشه و اخم‌هاش رو می‌کشه درهم و به زمین خیره میشه بدون نگاه کردن به چهره‌ی بی‌رنگ و روح مرد شروع می‌کنه به دویدن و از اون دور میشه. مرد درحالی که چشم‌هاش گرد شده و برق می‌زنه به سوفی خیره میشه. سوفی نمی‌دونست که خودش رو توی چه هَچَلی انداخت و با رویای دهکده به سمت هاول می‌دوید دریغ از این‌که اون شیطان با پوست آدمیزاد در انتظار طعمه‌ی خودش یعنی هاول نشسته و رد پاهای سوفی رو بو می‌کشه تا خودش رو به هاول برسونه این مشکل بزرگیه که سوفی بتونه از چنگال بی‌رحم اون موجود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Y E K T A
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا