متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن فیکشن به دنبال دهکده‌ی ناقوس‌ها | الهام سواری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع الهام.س
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 28
  • بازدیدها 1,896
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #11
سوفی بلند می‌خنده و یک ورد می‌خونه وخودش رو نامرئی می‌کنه، کالسیفر می‌زنه زیر خنده و میگه:
- آفرین سوفی کارت عالیه!
و با این کارش می‌تونه همه‌ی اون موجودات رو از بین ببره و به مرکز شهر نزدیک میشه اونجا موجودات وحشت‌ناک دیگری هم هستند خوک‌های بزرگ و حشره‌های دراز بالدار که نیش‌شون باعث مرگ میشه. کالسیفر به سوفی گفت:
- بهتره تو اینجا بمونی تا من برم و از بالا یک راه امن و بدون خطر پیداکنم و تو رو همراهی کنم.
سوفی درحالی که داشت موهاش رو بالا جمع می‌کرد و می‌بست، در جواب کالسیفر گفت:
- خوبه! تو برو اما زود برگرد، نمی‌تونم زیاد منتظر بمونم.
کالسیفر گفت:
- باشه. و توی آسمون به سمت مرکز شهر رفت؛ سوفی سرجاش بند نبود، برای همین خیلی آرام پیش می‌رفت تا این‌که متوجه‌ی فردی پشت سرش شد، مدام به پشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #12
و برگشت، اما سوفی توی خطر افتاد بخاطر اون جیغی که سر مارکل کشید، خوک‌ها متوجه‌ش شدند و بهش حمله کردند، پنج خوک بودند با قیافه‌های زشت، بزرگ و چاق، دندون‌های بزرگی داشتند که چهارتاش از لب‌هاش زده بود بیرون و آب دهانشون هم داشت از گوشه‌ی لب‌هاشون می‌ریخت، دوتاشون دست‌های سوفی رو گرفته بودند و دوتا هم مواظب بودند تا از پشت فرار نکنه و یکی هم جلوی راهش وایستاده بود، سوفی مچ‌هاش رو داخل دست‌های غول‌پیکر خوک‌ها می‌چرخوند تا رهاشون کنه اما اونقدر قوی نبود تا بتونه باهاشون مقابله کنه، در همون لحظه سروکله‌ی
کالسیفر پیداشد و همچنین مارکل، کالسیفر خودش رو ازشون مخفی کرد، اما مارکل اومد و یک ورد خوند و بلند گفت:
- آتروواسا. و از پشت همه‌ی خوک‌ها رو تبدیل به موش کرد، و دوید سمت سوفی، درحالی که نیشش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #13
سوفی درحالی که محو تماشا و حرکت مارکل بود جواب داد:
- آره والا!
و ناگهان به خودشون اومدن و هر کدوم پشت به اون یکی وایستادند و اخم‌هاشون رو بردند توی هم و دهانشون رو کج کردند، که مارکل نصف کله‌ش رو داد بیرون و بهشون نگاه کرد و اومد داخل کوچه و گفت:
- شما دوتا چتون شده؟
و هردو یکصدا و بلند گفتند:
- تو خفه!
مارکل از جاش پرید و لبخند زد.
ناگهان کالسیفر پرید وسط حرفش و اجازه نداد حرفش رو کامل کنه، گفت:
- اون بچه نیست سوفی! اون دیگه بزرگ شده و می‌تونه برای زندگیش تصمیم بگیره.
سوفی ابروهاش رو کج کرد و گفت:
- چی؟!
مارکل داشت بهشون نگاه می‌کرد و سرش رو پایین انداخته بود و سرخ شده بود جوری که گویی الانه که از دهانش و گوش‌هاش آتیش بزنه بیرون بلند داد زد:
- ساکت شید! من اونقدر بزرگ شدم که بدونم چی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #14
با سرعت دوید سمت کوچه‌ی قبلی و کالسیفر بالای سرش داشت دنبالش می‌اومد، دید همون مرد کنار دیوار توی همون حالت لم داده به دیوار مونده، رفتن جلو و سوفی دستش رو گرفت به شونه‌اش و تکونش داد گفت:
- آقا! حالتون خوبه؟
ناگهان مرد روی زمین افتاد، سوفی مات مونده بود و چشم‌هاش باز مونده بود و پر از اشک شد، لب‌هاش می‌لرزید و بعد کمی مکث زد زیر گریه و بلند گریه می‌کرد، کالسیفر چشم‌هاش گرد شده بود و لب‌هاش رو از تعجب لوله کرده بود رفت کنار سوفی و با لکنت گفت:
- عه! سوفی... این... این تقصیر تونیست.
و سوفی در حالی که اشک‌هاش گوله گوله می‌ریختند رو به کالسیفر درحال داد زدن گفت:
- همه‌ش تقصیر منه، من فراموشش کردم و نتونستم جونش رو نجات بدم.
دوباره زد زیر گریه و ادامه داد
- من به هیچ دردی نمی‌خورم همون بهتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #15
دست یک آتشنشان و پرواز کرد رفت سمت خونه‌اش، وقتی رسید دید خونه داره توی آتیش می‌سوزه با چشم‌های گرد و مات به خونه نگاه می‌کرد و توی چشم‌هاش که غرق اشک بودند شعله‌های آتیش مشخص بود، ناگهان بلند داد زد:
- سوفی!
بعد کمی مکث اشک‌هاش سرازیرشد تا روی لب‌هاش و گفت:
- نه! خونواده‌ام!
روی زمین نشست و صورتش رو سمت آسمون کرد و بلند داد زد؛ درب خونه رو باز کرد، خونه داشت توی شعله‌های آتیش می‌سوخت، شنل‌ش رو گرفت جلوی دهان و دماغ‌ش و وارد خونه شد، و صدا می‌زد:
- سوفی! جادوگر ویس! شما کجایید؟ مارکل! حالتون خوبه؟
وارد پذیرایی شد دور تا دور رو نگاه کرد و رفت طبقه‌ی بالا درب اتاقش رو باز کرد اما کسی نبود داد زد:
- سوفی! تو کجایی؟
دوید سمت اتاق مارکل اونجا هم کسی نبود و رفت داخل اتاق کلاه دوزی اونجا هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #16
شنلش رو توی مشت‌هاش گرفت و دست‌هاش رو باز کرد و پرواز کرد از بالا تک تک خیابون‌ها، کوچه‌ها و همه‌ی شهر رو نقطه به نقطه جستجو می‌کرد ناگهان توجه‌ش به نور کوچک آبی رنگی جلب شد نگاهش رویش ثابت موند و شیرجه زد سمتش با خودش گفت:
- اون حتماً باید کالسیفر باشه، من مطمئنم!
کالسیفر با ابروهای کج و لب‌های وارونه داشت به سوفی نگاه می‌کرد و می‌گفت:
- سوفی بسه انقدر گریه نکن! این تقصیر تو نیست اون زخمش عمیق بوده برای همین... .
سوفی داد زد و نگذاشت کالسیفر حرفش رو کامل کنه و گفت:
- الکی به من امیدواری نده! بهتره برم خونه و بشینم پشت میزم و کلاه‌هام رو بدوزم.
کالسیفر از دیدن وضعیت سوفی و اینکه احساس پشیمانی و عذاب وجدان داشت ناراحت بود که ناگهان هاول کنار سوفی فرود اومد، اما سوفی متوجه‌ی حضور هاول نشد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #17
سوفی گریه کنان درحالی که دست‌هاش رو مقابل صورتش گرفته بود و شونه‌هاش از شدت گریه می‌لرزیدند گفت:
- من می‌خواستم به تو کمک کنم! چون می‌ترسیدم تو رو از دست بدم.
مارکل پیش سوفی و کالسیفر برگشت و درحالی که نفس نفس می‌زد رنگ به رخسار نداشت و قطره‌های عرق از روی پیشانی‌اش سرخورد و وحشت‌زده داد می‌زد:
- سوفی! سوفی... خونه آتیش... !
با دیدن هاول حرفش ناتمام موند و خیلی آروم درحالی که چشم‌هایش سمت هاول مات مونده بود ادامه داد:
- آتیش گرفته.
چشم‌هاش گرد شد دهانش باز موند و با صدایی کشیده گفت:
- هان! هاول؟
هر سه‌تاشون برگشتند و به چهره‌ی مات و مبهوت مارکل نگاه کردند و سوفی ابروهاش رو داد بالا و چشم‌هاش رو گشاد کرد گفت:
- چی؟ خونه آتیش گرفته؟!
هاول رو به سوفی کرد و گفت:
- همه چی سوخته! تنها جای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #18
- ما که نمی‌دونم این‌ها همه زیرسر سالیمن هست یا نه؟!
هاول به سمت خیابون نگاه کرد و سری تکون داد موهای بلند طلایی‌ش همچون موج دریا تکون می‌خورد به هر طرف و با لحن غم انگیزی گفت:
- یکی از اون موجودات اومد سراغم و وقتی داشتم می‌کشتمتش گفت از خانوم سالیمن دستور می‌گیرند و برای از بین بردن من فرستاده‌تشون.
سوفی در حالی که مثل مجسمه وایستاده بود و چشم‌های پر از اشک‌ش برق می‌زد گفت:
- چرا تو؟!
هاول لبخندی اجباری می‌زند و پیشانی‌ش رو می‌مالد با دستش و میگه:
- ما همه کار آموز بودیم همه هم سن، هم قد و اندازه‌ی هم، ما همه شاگردهای خانوم سالیمن بودیم تا اینجا رو که می‌دونی؟ من جادوی جاودانگی رو یاد گرفتم و اون چون داشت کم‌کم سن‌ش بالا می‌رفت و قدرت چیزی رو نداشت، من گردنبند عتیقه‌‌ش رو دزدیم چون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #19
جلوی درب اتاق خانوم سالیمن استوپ کرد و نفس‌ش رو به بیرون فوت کرد و با نفسی عمیق تقه‌ای به درب زد، صدای خانوم سالیمن به گوشش خورد:
- بیا داخل.
وارد اتاق شد، خانوم سالیمن مشغول بررسی برگ‌های کاغذی بود که روی میز بزرگ‌ش تلمبار شده بود و گاه این کاغذ و گاه کاغذ دیگه‌ای رو برمی‌داشت و نگاه سرسرانه‌ای می‌انداخت،اخم به پیشانی‌اش بود و مدام با خودش می‌گفت:
- پس این لعنتی کجاست؟!
و نیم نگاهی به مرد می‌انداخت و گفت:
- منتظر چی هستی؟ کارت رو بگو.
هاول گلوش رو صاف کرد و ناگاان خانوم سالیمن با چشم‌های گرد به سمت او نگاه کرد، هاول به چهره‌ی خودش تغییر چهره داده بود، خانوم سالیمن پوزخندی زد و سرجاش صاف وایستاد و گفت:
- انتظار دیدنت رو نداشتم هاول! اون دفعه با معشوقه‌ات از اینجا تونستی در بری، با خودت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #20
مارکل برای این‌که خیال سوفی رو راحت کنه گفت:
- باشه شماها هم مراقب خودتون باشید.
و رفت به سمت قلعه، سوفی هم به همراه کالسیفر رفتند به سمت قصر خانوم سالیمن؛ هاول یک ورد خواند و با حرکت دستش انفجار ایجاد کرد و میز خانوم سالیمن رو به آتیش کشید، سالیمن که می‌دونست در برابر او هیچ شانسی نداره با تموم قوتش داشت مبارزه می‌کرد، سربازهای سالیمن وارد اتاق شدند و هاول رو با تفنگ‌هاشون محاصره کردند که خانوم سالیمن داد زد:
- صبر کنید! همه برید بیرون میخوام خودم تنها باهاش بجنگم و نمیخوام دخالت کنید.
سرباز‌ها تفنگ‌هاشون رو پایین آوردند و از اتاق رفتند بیرون؛ هاول لبخند کجی زد و ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چه عادلانه!
سالیمن خنده‌ای بلند کرد و گفت:
- هرچه باشه من و تو زورمون یکیه مگه نه هاول؟
هاول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا