- ارسالیها
- 262
- پسندها
- 1,462
- امتیازها
- 10,133
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- #11
روی یکی از مبلهای آجری رنگی که روبهروی میز آقای فروزان قرار داشت، جای گرفت. یک طرف از شالش را پشت گوش انداخت که گوشوارهی نقرهای رنگش خود را در معرض دید گذاشت. نگاهی اجمالی به دور تا دور اتاق بزرگ انداخت. در محوطهای دلباز و روشن از اتاق را که نور مستقیم خورشید از پنجرهی سراسری به درون میتابید، صندلیهای فلزی مشکی رنگی قرار داشت که احتمال میرفت برای جلسات مهم چیده شده باشند.
مرد پیشرویش کمی اخمو به نظر میرسید. نمیدانست همیشه همینطور است یا از شانس بد او امروز این قیافه را به خود گرفته. همین اخمها هم اضطرابش را بیشتر کرد. نمیدانست باید از کجا شروع کند و چطور شروع کند تا به نتیجهی خوبی برسد.
سبحان فروزان در حالی که با دفت به برگههای سفید در دستش خیره بود، بیآنکه به ساقی...
مرد پیشرویش کمی اخمو به نظر میرسید. نمیدانست همیشه همینطور است یا از شانس بد او امروز این قیافه را به خود گرفته. همین اخمها هم اضطرابش را بیشتر کرد. نمیدانست باید از کجا شروع کند و چطور شروع کند تا به نتیجهی خوبی برسد.
سبحان فروزان در حالی که با دفت به برگههای سفید در دستش خیره بود، بیآنکه به ساقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش