نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چَشمان سرد زمستان | ساپورا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ساپورا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 55
  • بازدیدها 3,160
  • کاربران تگ شده هیچ

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #11
روی یکی از مبل‌های آجری رنگی که روبه‌روی میز آقای فروزان قرار داشت، جای گرفت. یک طرف از شالش را پشت گوش انداخت که گوشواره‌ی نقره‌ای رنگش خود را در معرض دید گذاشت. نگاهی اجمالی به دور تا دور اتاق بزرگ انداخت. در محوطه‌ای دلباز و روشن از اتاق را که نور مستقیم خورشید از پنجره‌ی سراسری به درون می‌تابید، صندلی‌های فلزی مشکی رنگی قرار داشت که احتمال می‌رفت برای جلسات مهم چیده شده‌ باشند.
مرد پیش‌رویش کمی اخمو به نظر می‌رسید. نمی‌دانست همیشه همین‌طور است یا از شانس بد او امروز این قیافه‌ را به خود گرفته. همین اخم‌ها هم اضطرابش را بیشتر کرد. نمی‌دانست باید از کجا شروع کند و چطور شروع کند تا به نتیجه‌ی خوبی برسد.
سبحان فروزان در حالی که با دفت به برگه‌های سفید در دستش خیره بود، بی‌آنکه به ساقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #12
آخرین برگه را روی میز رها کرد و نگاهش را به ساقی دوخت. انگشت‌های دست راستش را شانه‌وار میان موهای مشکی و پُر پشتش برد و به صندلی چرخ‌داش تکیه داد.
برای او تلاش و کوشش دختری با موهایی کوتاه تحسین برانگیز بود. اولین سوالی که در ذهنش ایجاد شده بود؛ این بود که بداند ساقی چند سال دارد. با قاطعیت و خیلی صریحانه با لحنی که سعی می‌کرد به ساقی بَر نَخورد و دچار سؤتفاهمی نشود پرسید:
- قصد توهین ندارم...لطفاً سؤتفاهم هم نشه...میتونم بپرسم شما چند سالتونه؟
مردمک چشمانش ثابت ماند. تا حدی تعجب کرده بود که تا چند ثانیه نتوانست پلک بزند. این همه حرف زد و صغرا و کبرا خوند؛ یعنی نتیجه‌ی تمام حرف‌هایش پرسیدن هم‌چین سوالی شد؟! با صدای ملایمی جواب داد:
- من...۲۴ سالمه.
سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #13
چشمان عسلی‌اش برقی زد و چال روی لپ‌های گِردش از گودال خود بیرون زد.
- خیلی ممنونم...این میزان خوب بودن و انسانیت شما رو می‌رسونه که تا این حد در برابر بچه‌ها حس انسان‌دوستانه به خرج می‌دید.
حرف‌های سبحان حالا راه را برای او آسان کرده بود. حداقل حرف‌هایی که او زد تا به حال هیچ کدام از سرمایه‌دارانی که پیششان رفته بود، نزده بودند. مکثی کرد و با آسوده‌خیالی ادامه‌ی جمله‌اش را بیان کرد:
- فعالیت‌های آموزشی یکی از گسترده‌ترین حوزه‌های کاری انجمن ما به حساب میاد. و بر این اساس تمام تلاش ما اینه که بتونیم کلاس‌های سوادآموزی، آموزش‌هایی به منظور مهارت‌آموزی، توانمندسازی، بالا بردن عزت‌نفس و خودباوری در کودکان همواره در دستور کار ما قرار بگیره. مهم‌تر از همه انجام آزمون‌های روانشناسی، رسیدگی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #14
آب دهانش را با صدا قورت داد. با ترس و دلهره به چشمان مشکی سبحان چشم دوخت. هر چه تقلا کرد تا فکرش را بخواند، نتوانست. آن یک چیز، چه می‌توانست باشد؟! صبر را جایز ندانست و بی‌معطلی پرسید:
- یه چیز! اون چیه؟!
سبحان که می‌دانست این قسمت از حرف‌هایش برای دخترک زیبا ناخوشایند خواهد بود، با کنجکاوی به او نگاه کرد و به طرز زیرکانه‌ای با لحنی خودخواهانه جواب داد:
- من یه شرط دارم!
ساقی که خیال می‌کرد او را خوب شناخته است و می‌تواند به مردی همچو او اعتماد کند، سریع و بی‌مقدمه پاسخ داد:
- هر شرطی باشه قبوله...نشنیده قبول می‌کنم.
با آسودگی به صندلی چرخ‌دارش تکیه داد و متفکرانه به ساقی نگاه کرد. همیشه عاشق شرط گذاشتن برای آدم‌هایی مثل ساقی که ادعا می‌کردند، شادی دیگران برایشان خیلی ارزشمند هست، بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #15
پوزخندی گوشه‌ی لب‌های سبحان پهن شده بود و در سکوت به ساقی نگاه می‌کرد. با خودش فکر می‌کرد که چطور دختری می‌تواند یک خیریه را اداره کند؛ آن هم دختری با این سن و سال؟!
- تا حالا آدم‌های زیادی برام تأسف خوردن و پشیمون شدن. و شک ندارم که شما هم جزئی از اونا هستید. می‌تونید در این مورد خوب فکر کنید. من هیچ عجله‌ای ندارم.
کاش می‌توانست چند قدم جلوتر برود و با تمام قدرتش سیلی محکمی زیر گوش سبحان بزند. اگر پدرش او را به اینجا نفرستاده بود حتماً این کار را می‌کرد. گوشه‌ی لبش را از داخل گاز گرفت و پوزخندی تحویلش داد:
- شما یه آدم بی‌نهایت خودخواه و خودپرستید...واسه تک‌تک آدمایی که اینجا برای مدیری که آینده‌ی کلی بچه رو نادیده می‌گیره، کار می‌کنند؛ واقعاً متأسفم.
به جلو خم شد. او واقعاً ساقی را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #16
- الو...ساقی...کجایی تو دختر؟ چرا حرف نمی‌زنی؟
هوای گرم و آفتابی بیرون حال خرابش را بدتر می‌کرد. صدایش را صاف کرد و جواب داد:
- الو...نیما...صدا قطع و وصل می‌شه. کجایی تو؟ خیریه؟
- آره تازه بچه‌ها رو از مهد آوردم. چی شد چی‌کار کردی؟ تونستی عمو رو راضی کنی؟
در حالی‌که با چرخش فرمان خیابان را دور میزد، با صدایی شرمگین پاسخ داد:
- نه...نشد.
این‌بار صدای محزون شخص پشت خط بود که با کوهی از اندوه در آمیخت.
- چرا نشد؟ فکر کردم زنگ زدی خبرای خوبی بدی. حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟ چِشم رو هم بذاریم تابستون تموم میشه و مدرسه‌ها باز میشن، ولی هیچی تو دست و بالمون نیست.
با حالت افسرده‌ای رانندگی می‌کرد و اندوهی بی‌پایان در قلب و روحش سفره پهن کرده بود.
- می‌دونم...ولی آخه چی‌کار کنم؟ به هر دری زدم نشد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #17
چقدر برای آن بچه‌ها زحمت کشیده بود، چقدر به خاطرشان کوتاه آمده بود. سه سال پیش را به خاطر آورد که روی همین تخت نشسته بود و می‌گریست. می‌گریست تا پدر به حرف‌هایش گوش دهد، صدایش را بالا می‌برد تا گفته‌هایش درک شوند. مادر همیشه در سکوت به او خیره میشد و حرفی نمیزد، اما پدر مثل او نبود.
در ابتدا سخت مخالفت کرد، از آن‌جایی که نمی‌دانست دخترش یک جنگده‌ی به تمام معناست. با تمام قدرت با دخترش می‌جنگید تا او دانشگاه را رها نکند و زندگی‌اش را با زدن یک خیریه تباه نکند. او را دوست داشت و از اینکه می‌دید او ذره‌ای به خود و زندگی‌اش نمی‌اندیشد، بسیار رنج می‌برد.
سرانجام ساقی با عزمی راسخ در برابر تمام مخالفت‌ها و شماتت‌های پدرش ایستادگی کرد و حرفش را به کُرسی نشاند و تمامی آنچه را که از ارث پدری به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #18
ساحل از حرف‌های ساقی وا رفت و از تعجب دهانش باز ماند.
- جدی میگی؟ یعنی گفت مدیریت خیریه رو به من بده؟!
از روی تخت بلند شد و به کنار پنجره‌ای که روبه‌روی تختش بود، رفت. پرده را کنار زد و پنجره را باز کرد. با حالتی عصبی و صدای آرامی گفت:
- اره...باورت میشه؟ کم مونده بود دیوونه بشم.
تعجب جایش را به شیطنت داد و شیطنت‌های بی‌حد و مرز ساحل دوباره گل کردند. لبخندِ دندون‌نمایی زد که از چشمان ساقی دور نماند. همیشه همین‌طور بود در مواقعی که نباید می‌خندید، می‌خندید. دختر شیطون و پُر جنب و جوشی بود؛ درست بَرخلاف خواهرش.
- الان به چی داری می‌خندی دقیقاً؟
کمی به مِن و مِن کردن افتاد.
- خب...خب...به هیچی...فقط یکم از جسارتش خوشم اومد.
لبخند هیستریکی زد و با عصبانیت به خواهری که سه سال از او کوچک‌تر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #19
- نبینم اینطوری غم تو چشمات نشسته باشه‌ ها. تو قلب این خونه‌ای، اگه تو نخندی ما نفس کشیدن برامون سخت میشه. بگو ببینم کی باز شاپرک منو اینطوری ناراحت کرده؟ هوم...؟
چشم در چشمان زیبا و دلربای مادر دوخت. چقدر دستان مادر برایش آرامش‌دهنده بودند. بی‌شک اگر مادر را نداشت، نمی‌توانست از پس همه چی بَر بیاید. مادرش نیم دیگر او بود که بدون آن زندگی برایش معنا نداشت. با صدایی که از سرزمین بی‌ریای قلبش می‌آمد، لب باز کرد.
- مامان...چرا بعضی آدما بوی تَحفن میدن؟ چرا آدم‌ها درد و نمی‌فهمن؟ چرا ما تو دنیایی زندگی می‌کنیم که هر کسی به فکر خودشه؟ همه سعی می‌کنن بغل دستیشون و زیر پا له کنن. چرا من هر جا که میرم پُره از این آدمای پست و بی‌رحمه؟
ندا نگاه مغموم و غمگینش را به چشمان پر از حسرت دخترَکَش دوخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #20
در جای همیشگی‌اش سمت چپ هارون نشست. پدر لبخندی به رویش زد و گفت:
- شب شما هم بخیر ساقی خانم.
همه مشغول خوردن غذا بودند و انگار ساقی امشب از همه بی‌اشتهاتر بود. تکه‌ی کوچی از ماهی را در دهان گذاشت که هارون سکوت را شکست.
- از دانشگاه چه خبر ساحل...امتحان امروز چطور بود؟
ساحل در حالی که نیمی از عذا در دهانش بود، جواب داد:
- چِشت روز بَد نبینه بابا جون...اصلاً سوالاتش به دلم ننشست...به خدا خونده بودما ولی نمی‌دونم چرا انقد بَد دادم.
- صد دفعه بهت گفتم با دهن پُر حرف نزن...قورتش بده بعد زبونت رو به کار بنداز...بابا که نمی‌خواد جایی بره.
- خب گفتم بابا رو منتظر نذارم دیگه ساقی.
ندا خندید و لیوانش را از آب پُر کرد.
- ساحل همیشه واسه حرف زدن عجله داره....یه سالش که تموم شده بود بابا و مامان رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا