نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چَشمان سرد زمستان | ساپورا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ساپورا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 55
  • بازدیدها 3,160
  • کاربران تگ شده هیچ

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #21
از حرف‌های پدرش وا رفت. نمی‌دانست این جدیت ناگهانی پدر را پای چه بنویسد. با ناباوری لبخندی زد.
- یعنی چی که هیچ جا نمیری بابا جون...؟ این کارِ منِ...بعدشم تو اون خیریه هنوز جا برای بچه‌های زیادی هست. این اولین بار نیست که دارم همچین کاری می‌کنم.
با حالتی عصبی قاشق چنگالش را روی بشقاب گذاشت و در چشمان عسلی ساقی خیره شد.
- همین که گفتم...قرار نیست چون مدیر یه خیریه‌ای تا اون سَر دنیا می‌تونی بری...روستایی که معلوم نیست تو دل کدوم کوهی پنهونه رو چه اعتباری به رفتنش هست.
صندلی را عقب کشید و نگاه مملوء از سوال ساقی را بی‌جواب گذاشت.
- شب همگی بخیر.
ندا و ساحل هر دو تکیه بَر صندلی با نگاهی مغموم، ساکت و بی‌صدا نشسته بودند. هارون خواست برود که صدای معترض ساقی خشم درونش را به شعله کشاند.
- بابا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #22
ندا آه بلندی کشید و به دستانش که در حصار انگشتان هارون بود، خیره شد. یک آن قلبش مچاله شد و احساس پوچی کرد. نمی‌دانست تا کِی قرار است این حس‌های بد و آزاردهنده با او همراه باشند و روی سقف زندگیش سایه افکندند. دست خودش نبود. او هر روز زندگیش به گذشته بَر می‌گشت و چندین سال قبل را مرور می‌کرد. که کجا اشتباه کرده، کجا حرفی که نباید میزده را زده بود، کجا نگاهش نافرمانی کرده بوده.
- هارون!
نگاه آرام هارون بالا آمد و به او خیره شد.
- جان دلم؟
عزمش را جزم کرد تا بتواند حرفی که می‌خواهد را به زبان بیاورد. صاف در چشمان قهوه‌ای هارون که چین و چروک‌های ریزی احاطه‌اش کرده بودند، خیره شد و نجوا کرد.
- ساقی...ما باید همه چی رو به اون بگیم...اون حقشِ که واقعیت و بدونه...من و تو...!
هارون با گذاشتن انگشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #23
به ساعت چرمی که در دست چپش بسته بود، نگاهی انداخت. یک ربع به هشت را نشان می‌داد. یک ساعت قبل که به پیاده‌روی رفته بود، آب و هوای بهاری تهران، حالش را کمی نسبت به دیشب بهتر کرده بود. برای همین با دم و بازدم عمیقی وارد شرکتی که دیروز از آن هیچ خِیری ندیده بود، شد.
در این اثنا که سبحان در جلسه‌اش با اروپایی‌ها به پایان خوب و رضایتمندی رسیده بود، از اتاق جلسه به سمت اتاقش روانه شد.
سبحان مثل روز برایش روشن بود که ساقی امروز به سراغش می‌آید. با خودش فکر می‌کرد که اگر او را درست شناخته باشد، امروز به اینجا می‌آید و می‌گوید که شرط را قبول کرده.
در عین حال که سفارشات شرکت‌های اروپایی را از نظر می‌گذراند، دَر باز شد و سعید یکی از کارمندهای شرکت که دیروز سبحان به او سپرده بود، تا درباره‌ی ساقی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #24
خدایی این دفعه را حق داشت؛ چون دیشب که یکی از دوشنبه‌هایی بود که همه‌ی رفیق‌ها دور هم جمع می‌شدند، او با صدای خوبی که داشت سنگ تمام گذاشته بود.
- باشه برو حالا تا دوشنبه‌ی دیگه خدا بزرگه.
چشم غره‌ای به سبحان کرد و رفت. و همزمان با رفتنش منشی آمدن ساقی را به او اعلام کرد.
ساقی با انجام دم و بازدمی عمیق و برون دادن آهی از استخوان‌های قفسه سینه، به اتاقی که برایش حکم مرگ را داشت، وارد شد. با دیدن چهره‌ی بی‌تفاوت و در عین حال راضیه سبحان، نفرتش از او دو برابر شد.
بی‌آنکه سلام بکند، با حالتی سَر سنگین و موقرانه به سمت میز سبحان قدم بَرداشت. احساس می‌کرد زمین زیر پاهایش در حال ارتعاش است. کف دستانش را عرق سردی پوشانده بود و سوزشی رعب‌انگیز از قلبش نشأت گرفته بود و تا استخوان‌هایش رسوب کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #25
او هیچ تملق و دروغی در گفته‌های ساقی برای به اوج رساندن کودکان خیریه‌اش نمی‌یافت، و این برای او بسیار ارزشمند و قابل احترام بود.
با بی‌میلی نشست و منتظر به چشمان سبحان چشم دوخت. سبحان فرصت را غنیمت شمرد و رو به نگاه مضطرب و در عین حال ناراحت ساقی کرد و به حرف آمد.
- خانم کوشا در ابتدا از شما عذرخواهی می‌کنم بابت حرف‌های دیروزم، باید بگم که من می‌خواستم شما رو امتحان کنم. لطفاً سؤتفاهم نشه و منظورمو بَد برداشت نکنید. دیروز بعد از اینکه حرف‌های شما رو شنیدم، خیلی تحت‌ تأثیر قرار گرفتم و برای اینکه از صحت احساس باطنی شما مطمئن بشم به شما اون پیشنهاد رو دادم و خوشبختانه همین‌طور هم شد. من می‌دونستم که شما امروز تشریف میارید و خواهید گفت که شرط رو قبول کردید. همون‌طور که گفتم قصد من کمک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #26
هم‌زمان که از کنار باغ پرتقال می‌گذشت، گیس‌های حریرش که از زیر شال قرمز بیرون زده بود را به داخل شال فرو کرد و از پنج پله‌ای که ساختمان خیریه را بلندتر از باغ نشان می‌داد، بالا رفت. ساختمان طوری طراحی شده بود که درست در وسط باغ قرار داشت، و اطرافش پر از دار و درخت و انبوهی از گل‌های شمعدانی، که طراوت و زیبایی باغ را دو چندان می‌کرد، قرار داشت.
هنگام ورود به ساختمان خانم جلیلی را دید که بسیار عجله داشت.
- سلام خانم جلیلی...کجا با این عجله؟ اتفاقی افتاده؟
خانم جلیلی با چهره‌ی مهربان و شیرینی که داشت؛ مثل همیشه با خون‌گرمی لبخندی به پهنای صورت لاله‌گونش بخشید.
- سلام عزیزم...نه چیزی نیست. فرید دَم در منتظرمه، قرارِ بریم برای خرید عروسیش، به خانم مدبر سپردم که حواسش به کلاس‌ها باشه.
- خوشبخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #27
اخم شیرینی کرد و انگشت اشاره‌اش را به حالت تهدید جلوی صورت پسرک برد.
- اولاً که من جنابعالی رو مسخره نکردم...دوماً دیگه نبینم این‌طوری حرف بزنیا.
کامیار با حواس‌پرتی کف دستش را به پیشانیش کوبید و سرش را به چپ و راست تکان داد.
- یادم رفته بود به جون آبجی ساقی...ما نوکر شمام هستیم.
به پیراهن نخی آبی رنگ کامیار دستی کشید و با چشمانی ریز نگاهش کرد. آن بچه‌ها گرچه از پوست و خون و گوشتش نبودند؛ اما با تمام وجودش آن‌ها را دوست داشت. همه چیزشان برای ساقی شیرین بود؛ دعواهایشان، شوخی‌هایشان، بازاری حرف‌ زدن‌هایشان؛ همه و همه برایش حس خاصی داشت. او عاشق بچه‌ها بود.
- ما نوکر شمام هستیم دیگه چه صیغه‌ایه کامیار خان؟
پسرک با شیرین‌زبانی و شیطنتی که ساقی را یاد بچگی‌هایش می‌انداخت، سَر تعظیم فرود آورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #28
فصل دوم

می‌توانست حدس بزند که دعوایشان امروز سَر چه بالا گرفته است. آنها درست مثل آب و آتش بودند، مثل سیاه و سفید، شب و روز. کنار هم به هیچ نقطه‌ی مشترکی نمی‌رسیدند. همانند دو خط موازی که هر کدام خود را بَر دیگری برتر می‌دانست.
به اتاق پونه که رسید، موبایلش از داخل کیف مربعی شکلش به صدا در آمد. از جیب بیرونیِ کیف که آیفونش را بیرون کشید، با دیدن عکس پدرش که لبخند میزد، نفسش را با صدا بیرون فرستاد.
- بله بابا جون؟
- سلام کجایی؟
فکر نمی‌کرد پدر هنوز هم عصبانی باشد. پیشانی‌اش را خاراند و جواب داد:
- سلام...من خیریه‌ام.
- راجع‌به ماجرایی که دیشب حرف زدیم همون‌طور که گفتم خودت حق نداری بری...بگو نیما با چند نفر بره و اون بچه‌ها رو بیاره...حتماً که نباید خودت بری. یه دختر ۲۳ ساله جاش تو کوه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #29
- نیما خیلی آدم عوضی‌ایه، یه پسره‌ی خودکفا و بی‌شیل و پیله، که نه کسی براش مهمه و نه برای احساسات آدما ارزش قائل میشه.
لب‌هایش را محکم بَر هم می‌فشرد و چشمانش را هِی باز و بسته می‌کرد. چشمانش پُر از اشک شد و صدایش مرتعش.
- حالم ازش بهم می‌خوره با اون قیافه‌ی نحسش.
ای کاش واقعاً از او متنفر بود، اما نبود. دلش می‌خواست کاری برایش بکند، کاش می‌توانست حرفی بزند تا او به معنای واقعی کلمه از نیما متنفر شود، کاش راهی برای فراموش کردن نیما وجود داشت. اما پونه فراموش کردن در کارش نبود. نیما اولین پسری بود که پونه دلباخته‌اش شده بود؛ برای همین کم محلی‌های نیما خیلی برایش گران تمام میشد.
بلند شد و به کنارش رفت. شانه‌های نحیف و لاغر دخترک را در آغوش کشید و آرام به نوازش کردنش مشغول شد.
- دوست ندارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #30
بر دریای چشمانش آفتابی پُر نشاط طلوع کرد و غم جایش را به خنده داد.
- راست میگی؟ وای خیلی خوشحالم دختر...دیدی آخرش همونی شد که می‌خواستی...من که بهت گفته بودم صبر داشته باش. بالأخره به چیزی که می‌خواستی رسیدی. تو لیاقتت بیشتر از ایناست.
نگاهش بین خنده‌های پونه و پنجره‌یِ باز پشت سرش در حال چرخش بود.
- خدای من کارش حرف نداره. حتی فکرشم نمی‌کردم یه نفر از اون لیست بتونه به کارمون بیاد. خدا رو شکر که همه‌چی درست شد.
***
نفس عمیقی کشید و برگه‌های گیج کننده‌ای که با خطِ کجو کوله‌ی نیما نوشته شده بود را گوشه‌ی میز چوبی‌اش گذاشت. چند روزی میشد که اعصابش خیلی بهم ریخته بود. از آن روز که نیما همراه با چند نفر به آن آبادی که نشانی‌اش را خبرنگار داده بود، رفتند و نیما گفت که مردم آبادی گفته‌اند،آنجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا