- ارسالیها
- 262
- پسندها
- 1,462
- امتیازها
- 10,133
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- #21
از حرفهای پدرش وا رفت. نمیدانست این جدیت ناگهانی پدر را پای چه بنویسد. با ناباوری لبخندی زد.
- یعنی چی که هیچ جا نمیری بابا جون...؟ این کارِ منِ...بعدشم تو اون خیریه هنوز جا برای بچههای زیادی هست. این اولین بار نیست که دارم همچین کاری میکنم.
با حالتی عصبی قاشق چنگالش را روی بشقاب گذاشت و در چشمان عسلی ساقی خیره شد.
- همین که گفتم...قرار نیست چون مدیر یه خیریهای تا اون سَر دنیا میتونی بری...روستایی که معلوم نیست تو دل کدوم کوهی پنهونه رو چه اعتباری به رفتنش هست.
صندلی را عقب کشید و نگاه مملوء از سوال ساقی را بیجواب گذاشت.
- شب همگی بخیر.
ندا و ساحل هر دو تکیه بَر صندلی با نگاهی مغموم، ساکت و بیصدا نشسته بودند. هارون خواست برود که صدای معترض ساقی خشم درونش را به شعله کشاند.
- بابا...
- یعنی چی که هیچ جا نمیری بابا جون...؟ این کارِ منِ...بعدشم تو اون خیریه هنوز جا برای بچههای زیادی هست. این اولین بار نیست که دارم همچین کاری میکنم.
با حالتی عصبی قاشق چنگالش را روی بشقاب گذاشت و در چشمان عسلی ساقی خیره شد.
- همین که گفتم...قرار نیست چون مدیر یه خیریهای تا اون سَر دنیا میتونی بری...روستایی که معلوم نیست تو دل کدوم کوهی پنهونه رو چه اعتباری به رفتنش هست.
صندلی را عقب کشید و نگاه مملوء از سوال ساقی را بیجواب گذاشت.
- شب همگی بخیر.
ندا و ساحل هر دو تکیه بَر صندلی با نگاهی مغموم، ساکت و بیصدا نشسته بودند. هارون خواست برود که صدای معترض ساقی خشم درونش را به شعله کشاند.
- بابا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش