متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان صاحبدلان | سارا رحیمی تبار نویسنده‌ی افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Sara.Rahimi tabar
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 69
  • بازدیدها 3,605
  • کاربران تگ شده هیچ

Sara.Rahimi tabar

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
72
پسندها
785
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #31
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Sara.Rahimi tabar

Sara.Rahimi tabar

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
72
پسندها
785
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #32
(زمان حال)
(مونترال)
کلافه پلک هایش را روی هم فشرد و به خواب راحتی که مصرانه از او فراری شده بود، لعنت فرستاد.
« اگه می خوای حق عموت ضایع نشه، این پیشنهاد رو قبول کن! خودت هم خوب می دونی که مرگش فقط یه حادثه نبود! شهریار جونشو پای هدفش گذاشت. مطمئنم هیچ کس به اندازه تو نمی تونه دنباله رو راهش باشه!»
به چپ چرخید و طاق باز دراز کشید. ساعدش را روی پیشانی اش گذاشت و با ذهنی آشفته به سقف سفید اتاقش خیره شد. مکالماتش با استاد افخم او را در منجلاب سردرگمی و شک انداخته بود. منجلابی که هرچه تلاش می کرد از آن خلاص شود، بیشتر در آن فرو می‌رفت. بعد از این همه سال، وقتی به سختی خودش را از تمامی متعلقات آب و خاکش جدا کرد و به خودش فهماند که جایی که میان آن آدم ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Sara.Rahimi tabar

Sara.Rahimi tabar

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
72
پسندها
785
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #33

نیمه شب زمستانی 26 دسامبر، سردترین شب سال برای حال و هوای دلش بود. دستش را به طرف زیپ چمدان دراز کرد. دستش نرسیده به اسلایدر زیپ چمدان، در نیمه راه متوقف شد. برای باز کردنش دو دل بود. می‌ترسید با باز کردنش، خاطرات حبس شده در آن، یک باره سمتش هجوم ببرند و او و دلی که به قصد سنگ بودن پرورانده بود را تار و مار کنند.
نفس عمیقی کشید تا دل افسار گسیخته‌اش را اندکی رام کند. اگر می‌خواست به هزار و یک فکر نشسته در سرش، اجازه‌ی جولان بدهد، کارش ساخته بود. چشم بست و با یک حرکت، زیپ چمدان را باز کرد.
بوی نایی که از فضای داخل چمدان بلند شد، به خوبی نشان از گذر عمری یازده ساله را می داد. با چشمانی که سعی داشت غم نشسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Sara.Rahimi tabar

Sara.Rahimi tabar

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
72
پسندها
785
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #34
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sara.Rahimi tabar

Sara.Rahimi tabar

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
72
پسندها
785
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #35
چرا آخرین‌های این عروسک و صاحبش را فراموش کرده بود؟ آخرین هایی که عاقبت خوشی نداشت. انگار یادش رفته بود که محکوم است به از دست دادن هر کسی که برایش عزیز است. با گام هایی عصبی سمت عسلی کنار تخت رفت. کشوی آن را با ضرب بیرون کشید و عروسک را درونش گذاشت. حتی یادش رفت که جای این عروسک، درون آن چمدان چرم قهوه‌ایست. یادش رفت که این عروسک برای گذشته است و آن را جایی بین روزمرگی‌های زندگی حالایش جا داد. بی‌آنکه بداند دست تقدیر ریسمان زندگی‌اش را به کدام سمت و سو تاب خواهد داد.
مسیر را به طرف میز تحریرش تغییر داد و پشت صندلی آن نشست. لپ‌تابش را باز کرد و تا بالا آمدن ویندوزش، با خود گفت:
_ باید با استاد افخم صحبت کنم.
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sara.Rahimi tabar

Sara.Rahimi tabar

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
72
پسندها
785
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #36
هلنا چشم گردو کرد؛ لب‌هایش را به داخل دهانش برد و سرش را به نشانه‌ی نفی به چپ و راست تکان داد. چهره‌اش با آن چشم‌های با مزه و گرد شده و لب‌هایی که شبیه خط صاف شده بودند، شبیه شکلک‌های تلفن همراه شده بود.
دستش را سمت لب هایش برد و آن‌ها را بهم فشرد تا مبادا لبخندش نمود بیرونی پیدا کند. کاملاً مشخص بود که این دختر کوچولوی 8 ساله حرفی برای زدن دارد، اما به خاطر عامل یا عاملین ماجرا مجبور به سکوت است.
_ ببین کسی اینجا نیست! اگه راستش رو بگی، یه بستنی 3 توپی خوشمزه مهمون منی!
چشمان دخترک برق زد. او رگ خواب همه را در دست داشت. هلنا نمایشی نگاهی به چپ و راست انداخت و وقتی مطمئن شد، کسی جز خودش و او در اتاق نیست، قدمی جلوتر گذاشت. محتاطانه سرش را نزدیک گوش هایش برد و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sara.Rahimi tabar

Sara.Rahimi tabar

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
72
پسندها
785
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #37
دست راستش را از روی سینه‌اش برداشت و انگشت اشاره‌اش را دورانی در هوا تاب داد:
_ از اون در و دیوار چیزی نصیبت نمیشه منو ببین !
_ نه من دارم تو رو می‌بینیم آبجی !
پشت چشمی نازک کرد و به حالت مسخره‌ای سرش را به نشانه تایید تکان داد:
_ کاملاً مشخصه همه حواست به منه!
نفس عمیقی کشید و بی حوصله ادامه داد:
_ هرچی تو دلت هست بگو!
_ اما آبجی ...
_ شنیدی میگن دیوار موش داره، موشم گوش داره؟! از قضا این موش کوچولوی ما علاوه بر گوش دو تا چشم عسلی اندازه نعلبکی هم داره ...
با چشم و ابرو به هلنای کوچک اشاره کرد که در چهارچوب در ایستاد بود و زیر چشمی آن‌ها را می‌پایید. برای یک لحظه با خودش فکر کرد او، مادرش و نیکان چشم قهوه ای و پدرش، هومن و هلنا با چشم های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sara.Rahimi tabar

Sara.Rahimi tabar

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
72
پسندها
785
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #38
به عقب برگشت و هومان را دید که کفش هایش را در جا کفشی کنار در ورودی می گذارد و مشکوک به آن ها خیره شده است. با لبخند، اول فشار دستش را بیشتر و بعد در یک حرکت، گوششان را رها کرد. دست هایش را به هم تکاند و در حالی که برای آخرین با نگاهش برای آن دو خط و نشان می کشید، جواب داد:
_ هیچی بابا جان، یه گفت و گو مسالمت آمیز داشتیم که خداروشکر رضایت بخش بود!
به سمت هومن و نیکان برگشت :
_ مگه نه پسرا؟
هردو سری به نشانه تایید تکان دادند و از مهلکه گریختند، چون می‌دانستند سرزنش‌ها و خشم پدرشان به مراتب، شدیدتر از خواهر بزرگشان است. با رفتن‌شان خنده‌ی آرامی کرد و به طرف پدرش برگشت. اما پیش آنکه چیزی بگوید نگاهش به هلنای کوچک افتاد که از پشت دیوار، یک چشمی آن‌ها را می‌پایید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sara.Rahimi tabar

Sara.Rahimi tabar

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
72
پسندها
785
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #39
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sara.Rahimi tabar

Sara.Rahimi tabar

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
72
پسندها
785
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #40
پرستو بی اختیار بلند شد و قاشق دستش را محکم پرت کرد:
_ از الان تا آخر هفته حق نداری پاتو بذاری دانشگاه !
_ پرستو این بحثو تموم کن! این حرفای مسخره چیه می زنی!
هومان هم مثل هر دوی آن ها ایستاده بود و با خشم به منطقِ بی منطق همسرش نگاه می‌کرد. نیم نگاه کوچکی به سه عضو دیگر خانواده انداخت و با تحکم گفت:
_ برید توی اتاقاتون!
هومن و نیکان، به سرعت از جای خود بلند شدند. نیکان هلنای کوچک را در آغوش گرفت و هر سه بدون کوچک ترین سوالی آشپرخانه را ترک کردند. با رفتن آن‌ها ، هومان با غیض سمت پرستو برگشت و گفت:
_ معلوم هست داری چیکاری می کنی؟ این رفتارا برای چیه؟
پرستو سمتش براق شد و با صدایی که کنترلی رویش نداشت، فریاد کشید:
_ تو نمی دونی دلیلش رو؟
هومان نگاه مستاصلی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sara.Rahimi tabar

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا