- ارسالیها
- 72
- پسندها
- 785
- امتیازها
- 3,648
- مدالها
- 6
- نویسنده موضوع
- #61
سرش را پایین انداخته بود و با قدم گذاشتن روی هر موزائیک، سوالی جدید در سرش پدیدار میشد:
« یعنی به بابا بگم؟ اگه مامان بفهمه چی؟ چرا نمیشه مثل آدم توی خونه خودم زندگی کنم؟ اگه قبول نکردن چیکار کنم؟ باید برگردم شیراز؟ پس تکلیف پایان نامه ام چی میشه؟ ...»
- مراقب باش!
صدای بم و اخطار گونهای در حلزونی گوشش پیچید و سوال های ردیف شده در ذهنش به آنی پاک شدند و جای خود را به ترسی غریزی دادند. طبق یک اصل همیشگی و خودمختار، چشمانش را برای محافظت از هر خطر احتمالی روی هم فشرد؛ اما به جای درک احساسی نامطبوع یا درد ناشی از مواجهه با خطر، داغی عجیبی روی پیشانی اش احساس کرد. به سرعت خودش را عقب کشید و اولین چیزی که دید، کف دستان بزرگ و مردانه ای بود که درست...
« یعنی به بابا بگم؟ اگه مامان بفهمه چی؟ چرا نمیشه مثل آدم توی خونه خودم زندگی کنم؟ اگه قبول نکردن چیکار کنم؟ باید برگردم شیراز؟ پس تکلیف پایان نامه ام چی میشه؟ ...»
- مراقب باش!
صدای بم و اخطار گونهای در حلزونی گوشش پیچید و سوال های ردیف شده در ذهنش به آنی پاک شدند و جای خود را به ترسی غریزی دادند. طبق یک اصل همیشگی و خودمختار، چشمانش را برای محافظت از هر خطر احتمالی روی هم فشرد؛ اما به جای درک احساسی نامطبوع یا درد ناشی از مواجهه با خطر، داغی عجیبی روی پیشانی اش احساس کرد. به سرعت خودش را عقب کشید و اولین چیزی که دید، کف دستان بزرگ و مردانه ای بود که درست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر