متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم BSY داستان کوتاه قانون یک تبه‌کار | زهرا صالحی(تابان) نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 43
  • بازدیدها 3,714
  • کاربران تگ شده هیچ

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #11
برای لحظه‌ای از جا پرید. صدای بوق، مانند همیشه آرام‌آرام تحلیل رفت. باورش نمی‌شد که پیغامی برایش داشتند. عجیب‌تر از برقراری ارتباط در قعرِ ناامیدی، آن بود که چطور وقتی در حالِ بررسی او و چیزهایی که همراهش داشت بودند، متوجه‌ی وجود شنود نشده بودند. آن‌ها نیروی دست چپش را کاملاً متوقف کرده بودند و همین نشان می‌داد در بیهوشی معاینه‌هایی رویش صورت گرفته. اما چطور بود که به وجودِ شنود پی نبرده بودند؟! این مسئله شاید امیدوارکننده بود، شاید نیز تله‌ای دیگر...با شگردی دیگر! بیش‌تر فکر کرد. همان‌طور که از رفتارِ معمولی آنتونی برنمی‌آمد که مطلع است یک پلیس به منطقه نفوذ کرده، نمی‌شد از رفتارِ عادی این مرد نیز چیزی را استنباط کرد.
نفسش را در ریه حبس کرد. منتظر بود تا صدای بوق که آهسته‌تر شده بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #12
دلهره او را در برگرفت اما کنترلِ حالت طبیعی‌اش با موفقیت توام بود. صدایی که می‌آمد، برخلافِ هردفعه خیلی واضح نبود:
- کتی صدای من رو می‌شنوی؟!
کتی جوابی نداد. تنها جرأتش هر لحظه داشت کوچک و کوچک‌تر می‌شد. دفعه‌ی دوم صدا گوشخراش‌تر شده بود:
- تکرار می کنم خانم کتی فاستر! صدای من رو می‌شنوین؟!
صدایی که به‌عنوان موقعیت‌های اضطراری روی شنود کار گذاشته می‌شد، ناگهان بینِ صدای ناواضح پرید:
- تماس ناموفق!
و بعد از آن گویی تماس خاتمه یافته باشد، صدا قطع شد. کتی می‌دانست که شاید این یک نقشه باشد. حتی اگر نقشه‌ای در کار نبود به علت تحت نظر بودن اتاق، امکان داشت با کلمه‌ای حرف زدن صدایش را کسان دیگری نیز بشنوند؛ پس جز سکوت چاره ای نداشت. با دانستن تمام این چیزها امیدوار بود استردفورد دوباره تماس را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #13
- کتی؟! حالت خوبه؟ جواب بده!
آن صدا، صدای دیوری فاستر بود. مردی که صدای گرمش بی‌کیفیت بودنِ خط تماسِ ارتباطی را بی‌اهمیت‌ترین چیزِ ممکن نشان می‌داد. کتی می‌توانست تشخیص دهد که چقدر غم درونِ صدا نهفته بود. پس واقعاً نقشه‌ای در کار نبود...آن شخص پدرش بود. ای کاش می‌توانست جوابش را بدهد تا غمِ صدایش را التیام ببخشد. صدا دوباره با همان برافروختگی، درون گوش‌هایش دمیده شد:
- کتی! این چندمین باری هست که چیزی نمیگی. احتمال میره تو موقعیت بدی باشی. از افراد نفوذی خواستم دنبالت بگردن...اما اونا گفتن تو رو نتونستن...هیچ جای منطقه پیدا کنن. به ما گفتن بعد از همایش، دیگه دیده نشدی‌! تو... .
کتی به وضوح حس می‌کرد اشک صورتش را می‌پوشاند. صدایی از گلویش به سختی خارج شد:
- پ... .
به‌نظر در آن‌سمت نیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #14
خب خب حالا داستانِ اصلی تازه شروع شد:458071-43334d713ad235cc803ee5474567490d::tender::vampire:
این شما و این‌هم ادامه‌ی داستان«قانونِ یک تبه‌کار»
با دقتتتتت بخونید. لذت ببرید. جذاب بخونید و ستاره بچینیدددد:big-grin::big-hug::coolym:

از #زهرا_صالحی #تابان به شماها خواننده‌های عزیزم :)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فصل اول
«بازگشتِ وارد»

هِنری در حالی که به صورتِ ورقلمبیده‌ی پسر روبه‌رویش نگاه می‌کرد، با دهانش به طرز خجالت‌آوری فوت کرد. همراه با فوت مقداری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #15
زمانی نگذشته بود که هنری درگیرِ خواب شد. چندی از به خواب رفتن، ناگاه سایه‌ای آهسته پیش آمد و هیکلش را تیره کرد. اما در خوابِ هنری یک شخصِ بیگانه جایی نداشت‌. به‌نظر هم نمی‌آمد از آن اشخاصی باشد که در این مواقع با شنیدنِ صدای پا یا نزدیک شدنِ چیزی، بلافاصله از خواب بپرند. بالاخره صدایی جوان و جدی هنری را خطاب قرار داد:
- بیدار شو!
هنری اما گوشش بدهکار نبود و همچنان نشانه‌ای از هوشیاری در او دیده نمی‌شد. صدای پسرِ جوان این‌بار جدی‌تر شد و شدتش کوبنده‌تر:
- بیدار شو!
به‌نظر بیهوده می‌نمود. پسر جوان قدمی از آن اتاقک بیرون گذاشت تا شاید شخص دیگری آن‌جا باشد اما کسی جز هنری حضور نداشت. پسر کلاه آفتابی سیاه‌رنگش را از سر برداشت و همان‌طور که آن را در هوا نگه داشته بود، موهای صافش را با حرکتِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #16
«آخی» گفت و همزمان دستش را روی صورتش گذاشت. سرخی‌اش نشان می‌داد به‌زودی وَرَم قرار است آن را با موفقیت فتح کند. لعنتی نثار بدشانس‌اش کرد و سپس با تلنگرِ پسر جوان به خود آمد.
- رئیست کجاس؟!
هنری طوری که انگار به سلامتی گوش‌هایش شک کرده بود، به او زل زد و با انگشتش او را نشانه رفت.
- تو...تو الان چی گفتی؟!
پسر جوان آهی کشید و در حالی که هنری را می‌پایید، مودبانه اظهار کرد جز شنیدنِ جواب، منتظر حرف دیگری از او نیست. هنری ناگهان خودش را جمع‌وجور کرد. دماغش را کشید بالا، راست ایستاد و سعی کرد درد بدنش را نادیده بگیرد.
- هِی تو! اسمت چیه؟! ولی به همین راحتی که فکر می‌کنی نیست. نمی‌تونی رئیس... .
به کلمه‌ی«رئیس» که رسید نطقش کور شد.
- ویل!
هنری چشم‌هایش را ریز کرد و از لای روزنه‌ی باریکی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #17
هنری طوری که انگار با راه رفتن در خیابان روزی را با بدشانسی شروع کرده و سرِ خریدنِ یک فنجان قهوه با یک پیشخدمتِ سرتق مواجه شده، ابرو در هم کشید. کمی جلو آمد و همراه با پیشروی درد شدید صورتش و لُپ‌هایش را نادیده گرفت. ویل کمی خودش را کنار کشید و چیزی نمانده بود هنری در راه رفتن خطا کند و سرنگون شود. با این حال به خودش مسلط شد و دستانش را محکم روی شانه‌ی ویل گذاشت. بی‌حوصله و عصبانی گفت:
- هِی! بهتره درست حرف بزنی! مثل اینکه متوجه نیستی تو الان کجایی! این‌جا منطقه‌ی ممنوعه هست. تو اینو می‌دونی که اگه دست از پا خطا کنی، من می‌تونم دستور بدم... .
- این‌جا چه خبره؟!
با یک ضرب‌آهنگِ صدای نازک نگاه ویل و هنری همزمان به سمت راست، جایی خارج از اتاقک خزید. از درِ فراخ اتاقک و دیوارهای نصفه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #18
سرعتِ دور از کنترل دختر در حرف‌هایش، باعث حیرتِ هنری نیز شده بود اما آرامشِ حدناپذیرِ ویل این تعجیل را رفته رفته در هم خُرد کرد. لحن دختر آمرانه‌تر شده بود. ویل بی‌پرده همه چیز را همان‌طور که به هنری انتقال داده بود، خلاصه کرد:
- من اومدم اینجا برای دیدن رئیس جیکوب!
و قبل از دیدن چهره‌ی غیر عادی دختر ادامه داد:
- اون این‌جاست. درسته؟!
دلیلِ تعجب‌زدگی دختر جوان پیدا نبود؛ شاید از گستاخی ویل بود. چشمانش را مانند مأموری که دزد گرفته باشد، به او دوخته بود. در همان حین که دختر مشغول نگاه کردن بود، ویل نیز فرصت یافت تماشایش را از چهره‌ی او عمیق‌تر از توجه اجمالی کند. صورتِ دختر نشان از غرور می‌داد. اما غروری ناپخته و سرکش! دقتِ بیش‌تر باعث شد حلقه‌های سیاه دور چشم‌های ریزش را ببیند. احتمالاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #19
اثری از خشم در ویل دیده نمی‌شد و همین مورد به تنهایی نشان‌گر آن بود که اشتیاقی برای تن دادن به جنگ با حریف ندارد. نگاهش زیرِ چشمی به هنری بود که تلوتلوخوران داشت خودش را روی زمینِ ماسه‌ای جابه‌جا می‌کرد و لباس‌های تیره‌اش را که دیگر با عملِ لنا عمرشان سر آمده بود می‌تکاند. قسمتی از آن‌ها پاره شده بود. زیر لب غرولند می‌کرد و به لنا بد و بیراه می‌گفت:
- دختره‌ی کله‌شَق! این چه کاری بود لعنتی؟!
ویل که حرف‌های او را زیرِ نظر داشت پوزخند خفیفی را تحویل آن‌دو داد. این کار باعث شد لنا برانگیخته‌تر شود. پس دیگر مجالش نداد و با سرعت به‌سمت ویل خیز برداشت. اولین ضربه را درست روی صورت ویل تنظیم کرده بود که به‌راحتی توسط او مهار شد. بار دیگر با عصبانیت بیش‌تری حمله کرد اما ویل سریع خودش را کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #20
بلافاصله با برگشتنِ سرش تحت‌تأثیر صحنه قرار گرفت. لنا در حالی که ویل موفق به مهارِ او‌ شده و دستانش را پشت سرش نگه داشته بود، با صدای خفه‌ای می‌گفت:
- خیلی خوب. تا دقایقی دیگه قراره با قوانین سخت منطقه مواجه بشی!
ویل که رضایت‌خاطر داشت، بعد از این حرف حریصانه اجازه داد لنا رها شود و کمی تلوتلوخوران قدم بردارد. لنا بلافاصله گفت:
- تو... .
دستش را سمتِ ویل گرفت. حالا تتویِ یک مارِ افعی روی گردنِ برهنه‌اش که از خشم برآمده بود دیده می‌شد. همان‌طور تهدیدوارد ادامه داد:
- تو برای چی می‌خوای جیکوب رو ببینی! لابد از جونت سیر شدی. خیلی پرویی!
آهسته قدم برداشت و وانمود کرد همه چیز برایش بی‌اهمیت است اما تکان تسکین‌دهنده‌ی دستِ راست روی آرنج دیگرش از نگاه ویل دور نماند. به‌نظر ضرب دیده بود. او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا