متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم BSY داستان کوتاه قانون یک تبه‌کار | زهرا صالحی(تابان) نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 43
  • بازدیدها 3,715
  • کاربران تگ شده هیچ

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #41
یک راهروی کوچک از سمت ساختمان مخصوص جیکوب، به اتاق شیشه‌ای می‌رسید که با یک در ضد سرقت از جلسه جدا می‌شد. راهرو از شیشه نبود اما تمام بدنه‌ی آن از فلز آلیاژ ضد حریق ساخته شده بود و کاملاً محکم بود. به ظاهر چیزی از اتاق شیشه‌ای کم نداشت. جیکوب بلافاصله پس از وارد شدن، سری تکان داد و اعضا که به احترامش بلند شده بودند را دعوت به نشستن کرد. یک کت اتو کشیده‌ی مرتب پوشیده بود و مانند همیشه، کمی از آستین‌هایش را بالا داده بود. با قدم‌های شمرده به میز نزدیک شد و روی صندلی که در رأس آن قرار داشت نشست. از آن‌جا می‌توانست تمام اعضای جلسه را به خوبی ببیند. بقیه با نشستن جیکوب سر جایشان نشستند . جلسه از همان موقع رسماً شروع شده بود. جیکوب با لبخندی دست چپش را روی میز گذاشت. تکه‌ای پارچه‌ی جدید روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #42
پس از سکوت کوتاه جیکوب، همان دری که او ابتدا از آن وارد شده بود، گشوده شد و ویل با صورتی واضح پا به اتاق شیشه‌ای گذاشت. صدای قدم‌های شمرده‌ی او، تمام سکوت اتاق را از آن خود کرده بود و حتی تمام قوای جلسه را. به محض دیده شدنش، صدای ضعیفی از گلوی هنری بیرون آمد. چیزی مانند تعجب کردن و حس برق‌گرفتگی. ویل مشتاق بود از جیکوب پیروی کند. برای همین برایش اهمیتی نداشت که لباس‌های مورد علاقه‌اش را با یونیفرم مخصوصی که افراد جدید منطقه می‌پوشیدند، عوض کند. همان موقع که در اتاق جدیدش به سمت کمد لباس رفته بود و مشغول پوشیدن لباس‌های کامل سورمه‌ای همراه با نوارهای طلایی شده بود، سعی کرد همه چیز را از نو بسازد و هویت واقعی پدرش را زنده کند.
لنا این‌بار را مجبور بود از هنری تقلید کند؛ زیرا او هم کاملاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #43
کیت نمی‌دانست ماجرا چیست اما آن‌قدر زرنگ بود که از حرکات غیرمعمولی لنا و هنری بخواند چه خبر است. بعضاً می‌توانست بگوید این همان شخص بود که یک روز تمام وقتشان را اصراف کرده بود. حالا بنک تازه دهانش را باز کرده بود که چیزی بگوید اما جیکوب با پیش‌دستی نگذاشت حتی یک کلمه از دهانش خارج شود.
- بشین!
این حرف را در حالی زده بود که تازه‌وارد را برانداز می‌کرد. ویل احترامش را این‌بار آرام‌تر تکرار کرد و تنها صندلی خالی دورِ میز را برای نشستن عقب کشید. لنا در همسایگی صندلی‌اش چشم غره‌ای رفت و پُر رمز و راز حالت چهره‌اش سر به تغییر کردن گذاشت. پس از آن صورتش را بالا آورد و لبخند یک سمتیِ بی‌حالتی به هنری زد. با این‌کار نگاه تعجب‌براندازانه‌ی هنری جدی‌تر شد.
در همان وقت جیکوب شروع به صحبت کردن کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #44
کیت نمی‌دانست ماجرا چیست اما آن‌قدر زرنگ بود که از حرکات غیرمعمولی لنا و هنری بخواند چه خبر است. بعضاً می‌توانست بگوید این همان شخص بود که یک روز تمام وقتشان را اصراف کرده بود. حالا بنک تازه دهانش را باز کرده بود که چیزی بگوید اما جیکوب با پیش‌دستی نگذاشت حتی یک کلمه از دهانش خارج شود.
- بشین!
این حرف را در حالی زده بود که تازه‌وارد را برانداز می‌کرد. ویل احترامش را این‌بار آرام‌تر تکرار کرد و تنها صندلی خالی دورِ میز را برای نشستن عقب کشید. لنا در همسایگی صندلی‌اش چشم غره‌ای رفت و پُر رمز و راز حالت چهره‌اش سر به تغییر کردن گذاشت. پس از آن صورتش را بالا آورد و لبخند یک سمتیِ بی‌حالتی به هنری زد. با این‌کار نگاه تعجب براندازانه‌ی هنری جدی‌تر شد.
در همان وقت جیکوب شروع به صحبت کردن کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا