متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم BSY داستان کوتاه قانون یک تبه‌کار | زهرا صالحی(تابان) نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 43
  • بازدیدها 3,717
  • کاربران تگ شده هیچ

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #31
پسر که می‌خواست چیزی بگوید و بلافاصله پشیمان شد و حرفش را خورد. نگاهی موشکافانه به جیکوب انداخت و جیکوب هم متقابلاً نگاه به او داد. به‌نظر نمی‌رسید این تازه‌وارد حرکاتش نامعقول باشد. حتماً چیزی برای گفتن در چنته داشت و منتظر بود زمانش برسد. جیکوب همچنان نگاه از او برنگرفت تا خیلی سریع تصمیم بگیرد و همین‌طور هم شد. با شتابی کلاهِ نقاب‌دارش را از سر درآورد. موهایش در مصری از ثانیه برفراشته شدند و سپس مرتب قرار گرفتند. شخصی که حالا کاملاً چهره‌ی خود را نمایان ساخته بود، نگاه آخر را به جیکوب کرد و آن چیزی که او اصلاً انتظارش را نمی‌کشید، پیش آمد.
جیکوب تعجب زده به صحنه‌ی مقابلش نگاه می‌کرد. تکیه‌ی دستش به میز محکم‌تر شد. همیشه وقتی در کشف چیزهای جالب برمی‌آمد، چیزهای جالب‌تری رخ می‌داد. به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #32
پسر گویی فهمیده بود در چه موقعیتی است؛ شاید باید توضیح بیشتری می‌داد. نفس عمیقی کشید و باری دیگر شروع به معرفی خود کرد:
- من پوچا هستم جناب جیکوب. پدرم سال‌ها قبل دوست شما بودن و...من وقتی از گذشته اطلاع پیدا کردم، اومدم به منطقه. اما مثل اینکه این‌جا کسی انتظار افراد تازه‌وارد رو نداره.
یادِ پذیرایی جانانه‌‌ای که از بدو ورود ازش کرده بودند، افتاد. در دل پوزخندی زد و ادامه داد:
- شما اولین نفری هستین که از هویت اصلی خودم براش صحبت می‌کنم. پدرم تام وارد این رو ازم خواسته بود تا انجامش بدم. و به شما ملحق بشم.
مدتی طول کشید تا جیکوب زمان و موقعیت را به خاطر بیاورد. در تمامِ این سال‌ها، او از هر جهتی که وارد آمد بی‌آسیب نمانده بود. حالا باور نمی‌کرد این پسر که مقابلش قرار دارد، می‌تواند جای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #33
نگاهی بین هر دو رد و بدل شد و با اینکه چیزی نگفتند، به‌نظر می‌رسید با هم حرف زده باشند.ذهن جیکوب بی‌هیچ مشکلی توانست به گذشته برگردد.خاظراتش آنچنان در ساعت زمان غوطه می‌خوردندکه واضح‌تر نمی‌شد نگریستشان اما غرق نشده بودند. تام...کسی وجود نداشت تا همچون او ماندگار شود. اخلاق‌های تلخ گاهی باعث می‌شد به اختلاع نظر وسیعی برسند اما در نهایت همیشه در کئار هم بودند. رده‌ی اول گروه, پرچمش همیشه در دستان تام بود. جیکوب تاآرامی‌ها و آشوب آن زمان‌ها را هرگز از یاد نمی‌برد.ملاقات با تام در یک درگیری نظامی اتفاق افتاده بود.آن آشنایی باعث شد جیکوب یکبار دیگر احساس کند پاهایش هنوز تاب ایستادگی دارند.
این ملاقات هم مانند همان بود؟ تام بیش از چندین‌بار که او در انتظار نشانه‌ای بود، در زمانی که اصلا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #34
جیکوب با مبهمی سعی داشت فکر کند:
- منظورت اینه که توی منطقه جاسوس وجود داره؟!
فکرِ آن پیام ناشناس که دوباره توی حافظه‌اش پررنگ شده بود، جلو دویده بود. ویل از آویزان ماندن دستش به میز دست کشید. آن‌ها را پایین انداخت به روی پاهایش و با کلمه‌ای گفت:
- امنیت منطقه خیلی هم قرص و محکم نیست. دیدین که من تونستم خیلی راحت وارد بشم و شما رو پیدا کنم.
جیکوب کمی فکر کرد و دید حقیقت دارد. به همین راحتی سیستم امنیتی نیروهایش در وهله‌ی اول زیر سوال رفته بود. او هنوز مشتاق بود ویل ادامه دهد. ویل آب دهنش را قورت داد و به میز خیره شد. او مسئول این واژه‌ها بود:
- من هنوز کاملاً مطمئن نبودنم که اومدنم به این‌جا درست بوده یا نه. ولی یه چیزهایی اتفاق افتاده که فهمیدم باید بیام. نمی‌دونم اصلأ پدرم هنوز زنده‌س...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #35
ویل اخمی کرد. این موضوع واقعاً عجیب بود. ولی موضوع عجیب‌تری در راه بود.
جیکوب در حالی که انگار بدنش شل‌تر از آن اول روی بدنه‌ی فلزی صندلی و چرمی که نیاز به تعویض داشت افتاده بود، ادامه‌ی صحبت‌هایش را بازگو کرد:
- یک زن همراهش بود. می‌گفت اون جونش رو نجات داده و باعث شده بتونه برگرده. باورش برام سخت بود که دوستم... دوستی که از برادرِ خونی به هم نزدیک‌تر بودیم، دوباره اون‌جا باشه. دوباره بتونم ببینمش!
جیکوب به این‌جای صحبت که رسید، نفس عمیقی را از اعماق جسمش بیرون راند. صادقانه دست برد و تکه پارچه‌ی ارزشمند را برداشت و لمس کرد. سکوت در انبار، چون موجودی خجل گوشه‌ای انتظار می‌کشید تا ادامه دهد. گفت:
- رای ما... یعنی تنها افرادی که از ورود تام اطلاع داشتن، بر این بود تا این خبر هرگز فاش نشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #36
خنده اش کم‌کم قطع شد و با نگاهی به پارچه‌ی یادگاری، نیروی راوی‌گری‌اش انگار برگشت:
- دوباره همه چیز تقریباً مثل سابق شد و اون اتفاق‌هایی که توی نبود تام افتاده بود رو کم‌کم با کمک هم درست کردیم. همه چیز روبه‌راه بود و تونستیم یه مخفی‌گاه جدید پیدا کنیم. متوجه بودم که تام به اون دختر علاقمند شده چون همه‌ش می‌دیدم که دور و برشه...هر چند می‌خواست این حقیقت رو مخفی کنه ولی من می‌تونستم بدونم چی می‌خواد. از توی چشم‌هاش مشخص بود. علمیات‌های زیادی انجام شدن و تام بعضی موقع‌ها چهره‌ش رو می‌پوشوند که کسی از هویتش مطلع نشه. نمی‌دونم این کارش چه قصدی داشت. درباره‌ش با من خیلی شفاف صحبت نکرد. ولی آخرین روزهایی که بود یادمه همه‌ش مشوش بود. دلم می‌خواست بهش کمک کنم چون نمی‌خواستم حالش بد باشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #37
ویل نفس عمیقی کشید:
- یه مدتی مادرم توی یه فروشگاه کار ‌می‌کرد. فروشگاه ورشکست شد و ما به یک شرکت کوچیک که کارفرمای مادرم معرفی کرد، رفتیم. مجبور بودیم همون‌جا زندگی کنیم. جای خواب هم خودشون بهمون دادن. ولی دیگه بعد از مدتی نمی‌تونستم اجازه بدم مادرم کار کنه. سر همین با استفاده از مهارتم توی هنرهای رزمی به عنوان مربی توی کمپ استخدام شدم. از وقتی که اونجا مشغول به کار شدم و به کمپ رفتیم، وضعیتمون خیلی بهتر شد. چند تا دوست قابل اعتماد پیدا کردم و می‌دونم مادرم مدت زیادی اون‌جا جاش کاملاً امنه. حداقل تا وقتی که بتونم بیارمش پیش خودم!
جیکوب از شنیدن این توضیح جامع سری تکان داد. احساس می‌کرد این پسر از همان اول شناخت کافی نسبت به او دارد؛ چرا که وقتی سوال می‌پرسید، تمام و کمال جواب را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #38
***
هنری در حالی که حلقه‌ی هفت تیر اسقاطی را از انگشت اشاره‌اش رد کرده بود و آن را می‌چرخاند، سیگاری را از زیر لبش بیرون سُراند. دودش را با عصبانیت بیرون داد و با صدای بلند توپید:
- من نمی‌فهمم توی این منطقه دقیقاً چه وظیفه‌ای داره که انقدر داره به خودش می‌باله. درسته که من تازه‌کارم ولی اون دختر چجوری می‌تونه این‌جوری گستاخانه دعوام کنه؟!
پسر مو کوتاه با پوستی صاف از کنارش رد شد. با پوزخند یکی زد روی شانه‌اش و سپس دستی به موهای مرتبش کشید:
- هنری آروم باش. الان پیش رئیس که بریم و دو تا تشر بهت بزنه همه‌ی اینا یادت میره. پس ساکت باش و فقط بیا بریم به محل جلسه.
هنری که یکه خورده بود، سرعتش را زیاد کرد تا به او برسد.
- ه...هی! آسو؟! چرا زودتر نگفتی که دنبال من داشتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #39
جلسه‌ی اعضا همیشه در اتاق شیشه‌ای معروف منطقه تشکیل می‌شد. اتاقی که به تمام معنای حقیقی‌اش، ضد گلوله‌ترین شیٔ بود که توانسته بودند شیشه‌های اعجازانگیزش را با تیم محققان و پژوهشگران خودشان در آزمایشگاه سری منطقه بسازند. اکثر گروه‌های سارق تا اسم جیکوب را می‌شنیدند، او را با اتاق شیشه‌ای که داشت یاد می‌کردند.
وقتی هنری و آسو رسیدند، بقیه‌ی اعضا را منتظر دور میز یافتند. هنری مانند یک کودک بی‌صبر روی صندلی روبه‌روی اما نشست و پوزخند بلافاصله یک دختر از چشمانِ تیزبینش دور نماند. در حالی که هنوز دود سیگار از پستوهای حلقش کاملاً خارج نشده بود، نفسی تازه کرده و به دنبال این کار، توجه اما به او بیشتر شد. با لب رژ زده‌اش لبخندی زد. مطمئن بود هنری کلافه‌تر از چیزی که در ظاهر نشان می‌داد، با متانتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #40
آسو پوزخندی روی لب نشاند. همیشه وقتی این کار را می‌کرد، چهره‌اش گشاده‌تر از قبل می‌شد و آن چهره‌ای خشن که در درونش می‌جوشید را مخفی می‌کرد. با بی‌قراری که در یافتنِ بهترین پاسخ داشت، درست مانند همیشه در بحث‌هایی که شرکت می‌کرد، متلک پراندن را شروع کرد.
- کیت تو همیشه وقتی شکست می‌خوری، این‌جوری عصبی میشی. کی پشتت رو زده به خاک؟!
همزمان با این حرفش خودش و آسو وچشروع به خندیدن‌های زیر لبی کردند. حتی هنری که سعی کرده بود ساکت تر از همیشه رفتار کند هم نتوانست خودنگهدار باشد. هنری در دلش اصلاً نمی‌خواست گند قضیه به همین زودی در اول جلسه در بیاید!
بنک خنده‌اش را کمی با نگاه کردن به آسو که او هم حالی همچون خودش داشت را ادامه داد و سپس تازه سرنخِ اصلیِ کلامش را پیدا کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا