متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان از پس ظلمت بسی خورشیدهاست | حوا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Havvaa
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 73
  • بازدیدها 3,734
  • کاربران تگ شده هیچ

Havvaa

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #11
مشغول عوض کردن سرم یکی از مریض ها بود. سرم جدید رو وصل کرد و همونطور که روی دست مریض چسب میزد گفت:
- خانم محمدی سرتون که درد نمی‌کنه؟محمدی سرش رو تکون داد و آروم گفت:
- چرا مادر، یکم انگار سنگینِ.
- خب تازه عمل کردین حالا تا دو هفته طبیعیِ.
- خانم همتی میشه یه لحظه بیاین؟
به سمت صدا برگشت که دید علی دم اتاق ایستاده. سرش رو تکون داد و گفت:
- الان میام دکتر.
رو به همراه محمدی کرد و گفت:
- یادتون نره قرص آسپرینش رو بدین.
سرم و آمپول رو داخل سطل زباله انداخت و از اتاق خارج شد.
- سلام نرفتی هنوز؟
علی کیف سامسونتش رو تو دستش جا به جا کرد و گفت:
- سلام دارم میرم دیگه، فقط تو امروز نورسان رو دیدی؟
مهرنوش دست هاش رو داخل جیب روپوشش کرد و گفت:
- نه امروز سرم شلوغ بود اصلا نرسیدم برم پیشش. فرزام رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Havvaa

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #12
- پسرم به خانواده سلام برسون.
علی با لبخند سرش رو تکون داد و گفت:
- حتما، بزرگیتون رو می رسونم خدانگهدار.
سوار ماشین شد و زودتر از صادقی از پارکینگ خارج شد. هندزفری رو توی گوشش گذاشت و شماره ی نورسان رو گرفت. یه بوق....دو بوق....سه بوق...انقدر بوق خورد تا آخر خودش قطع شد؛ جواب نمی داد. پوفی کشید و هندزفری رو از گوشش کشید، نور حسابی از دستش کفری بود.
***
یکی از آهنگ های قدیمی که همیشه دوران دانشگاه گوش می داد رو گذاشته بود. کنار پنجره اتاقش ایستاده و به خیابون نگاه می کرد و زیر لب با آهنگ زمزمه می کرد:
- " با تو این تنِ شکسته داره کم کم جون می گیره
آخرین ذرات موندن توی رگ هام نمی میره...
با تو انگار تو بهشتم با تو پر سعادتم من..."
پرده رو انداخت و از پنجره فاصله گرفت. پشت میزش نشست و لپ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Havvaa

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #13
اوایل توی شبکه‌های اجتماعی دنبالش می‌گشت تا یه راهی برای ارتباط باهاش داشته باشه، اما هیچ‌جا نبود. به یاد اون روز‌ها که مثل دیوونه‌ها روزی ده بار اسمش‌ رو سرچ می‌کرد که شاید چیزی پیدا کنه. پوزخندی زد و سرش رو به طرفین تکون داد.
شماره‌اش رو از علی خواست، اما اون بهش نداد. می‌گفت «اون بخواد خودش زنگ می‌زنه تو چرا می‌خوای خودت رو کوچیک کنی؟»
با بلند شدن صدای در سریع آهنگ رو قطع کرد و در لپ تاپ رو بست، گلوش رو صاف کرد و گفت:
- بله؟
در باز شد و در کمال تعجب دلارام بین چارچوب در ایستاد. دستش هم یه ظرف میوه بود.
با لبخند از جا بلند شد و گفت:
- سلام تو اینجا چیکار می کنی؟
دلارام وارد اتاق شد و گفت:
- سلام گفتم یبار بی خبر بیام سوپرایز بشی.
پشت سر دلارام مادرش اومد و پیش‌دستی و چاقو رو به دستش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Havvaa

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #14
عینک طبی به چشم هاش بود عمیقا زول زده بود به لپ تاپ، با صدای در اتاق بدون اینکه نگاه از لپ تاپ بگیره گفت:
- بله؟
در باز شد و نگاه از صفحه ی لپ تاپ گرفت و به عقب برگشت. مادرش همراه سینی چای به سمتش اومد و گفت:
- خسته نشدی تو؟ خب دو دقیقه هم بیا پایین بشین.
لبخندی به چهره‌ی سفید و زیبای مادرش زد و گفت:
- کارِ دیگه نسا خانم،( به چای اشاره کرد) دست شما درد نکنه.
- نوش جانت، علی میخواستم در مورد چیزی باهات حرف بزنم.
علی کلافه گفت:
- مامان درباره‌ی زن گرفتن که نمی خوای حرف بزنی؟
نسا اخم شیرینی کرد و گفت:
- اصلا بخوام حرف بزنم تو باید فقط بگی چشم، پسر دو ماه دیگه میشه ۳۶ سالت.
- بهم می‌خوره اصلا؟
نسا خندید و گفت:
- نه والا، (سینی چای رو به دستش داد)حالا به قول تو بیخیال فعلا.
صندلی کوچیکی رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Havvaa

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #15
نسا دست پسرش رو گرفت و گفت:
- از اون سالها که برای اولین بار بابات پای یه زن دیگه رو تو زندگیش باز کرد خیلی میگذره اون موقع ها تو هفده ساله بودی.
علی سرش رو تکون داد و گفت:
- یادمه.
- اون موقع خودم ریشه‌ی اون زن رو از زندگیم کندم ولی الان خیلی خوبه که تو هستی.
- مامان حالا که معلوم نیست، حالا از روی چه حسابی این حرف رو می‌زنین؟
- امروز تو گفتی بیمارستان نبودِ خب خونه هم نبودِ. رفتارش تغییر کرده نوع لباس پوشیدنش هم همینطور. دیروز رفته بود خرید، یه عالمه از این دستمال گردنای کوفتی و ادکلن و هزار کوفت دیگه خریده بود.
علی خندید و نسا با حرص گفت:
- نمی دونم کدوم بی پدری یه شیشه زهره ماری بهش داده؛ ته کمد گذاشته که من نبینم.
علی لبخند شیرینی زد و سرش رو به طرفین تکون داد که نسا آروم با انگشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Havvaa

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #16
ماشین رو مثل همیشه جای خودش پارک کرد و از ماشین پیاده شد. به سمت آسانسور می‌رفت که رو به روی آسانسور مرد قد بلند، آراسته و خوش پوشی رو دید که یه کیف سامسونت دستشِ. یکه خورد بین راه ایستاد و دستش رو روی قفسه سینش گذاشت. یه قدم به عقب رفت تا برگرده که یکی از کنارش گذشت و گفت:
- سلام خانم دکتر .
به خانمی که بهش سلام داد نگاه کرد، اصلا متوجه نشد که کی هست و فقط جواب داد:
- س...سلام.
سریع برگشت، هنوز یه قدم برنداشته بود که خانمِ دوباره گفت:
- چیشد خانم ماهر نمیاین؟
آب دهانش رو قورت داد و چشم‌هاش رو روی هم گذاشت. بدون اینکه کامل به طرفش برگرده گفت:
- چیزی جا گذاشتم تو ماشین.
زن سرش رو تکون داد و رفت. پوفی کشید و با قدم‌های بلند از اونجا دور شد. در ماشین باز کرد و پشت فرمون نشست، سرش رو روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Havvaa

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #17
از کنار دو بازدیدکننده گذشت و به سمت دیگه سالن رفت. اینبار یه مرد قد بلند، چهارشونه با ته ریش مرتب که ظاهر خیلی منظمی هم داشت کنار مجسمه‌های شریکش دید که فقط همون اطراف راه می‌رفت.
ابرو هاش رو توهم کشید و به طرفش قدم برداشت؛ تا حالا ندیده بودش.
- سلام می‌تونم کمکتون کنم؟
مرد جوون به طرفش برگشت و با مکث کوتاهی گفت:
- سلام فعلا دارم نگاه می‌کنم.
- مجسمه می‌خواین؟
- نمایشگاه برای شماست؟
از گیجی اخمی کرد و گفت:
- بله، مگه ندونسته اومدید؟ دفعه اولتونِ میاید اینجا؟
مرد سرش رو تکون داد و دوباره پرسید:
- مجسمه‌ها رو خودتون درست می کنید؟
- نه من نقاشم اینا برای آقای نیازیِ.
مرد با مکث کوتاهی نگاهش کرد و بعد گفت:
- نقاشی‌های قشنگین.
- ممنون. ولی به شما نمیخوره اهل هنر باشین؟
- از روی ظاهر قضاوت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Havvaa

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #18
به بخش اعصاب رفتن و فرنوش در اتاق علی رو زد و با صدای «بفرمائید» وارد اتاق شدن.
- سلام خانما!
هر دو جوابش رو دادن و علی رو به نورسان گفت:
- چه عجب ما تو رو دیدیم. چخبر؟
نورسان روی صندلی چرم نزدیک میز نشست و گفت:
- خبری نیست....آها چرا هست، دوستتون برگشته چشمتون روشن!
علی با خنده سرش رو تکون داد و گفت:
- باشه تیکه بنداز.
فرنوش ظرف غذای خودش رو باز کرد و گفت:
- حالا بعدا حرف بزنید.
- خیلی گرسنه ای؟
فرنوش به علی چشم غره ای رفت و گفت:
- باید زود برم سرکارم مگه مثل شما علافم؟
علی ابرو هاش رو بالا انداخت:
- بله؟! ما علافیم؟
نورسان با خنده گفت:
- از نظر فرنوش آره.
فرنوش شونه‌هاش رو بالا انداخت و چیزی نگفت و به جاش با غذاش مشغول شد.
- از دستم ناراحتی؟
نورسان به طرف علی برگشت و با تعجب گفت:
- نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Havvaa

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #19
کلید انداخت و در چوبی مشکی رنگ رو باز کرد و وارد خونه شد. همونطور که صندل هاش رو در می آورد بلند گفت:
- سلام من اومدم.
صندل ها رو همون گوشه ی جا کفشی گذاشت و به سمت پذیرایی راه افتاد، پدرش رو اونجا ندید و راهش رو به سمت آشپزخونه کج کرد.
پدرش جلوی اوجاق گاز ایستاده بود و چیزی رو هم میزد.
با لبخند وارد آشپزخونه شد و گفت:
- به به چه بویی راه انداختی سهراب خان.
سهراب به طرفش برگشت و لبخند گرمی به روش زد:
- سلام عزیزم، دیر اومدی!
به کابینت تکیه داد و همونطور که برگ کاهویی از داخل آبکش کنار سینک برمی‌داشت گفت:
- آره دیگه تا نمایشگاه رو جمع و جور کردم دیر شد. چخبر از بیمارستان؟
سهراب در قابلمه‌ی قیمه رو گذاشت و گفت:
- چی می‌خوای بشنوی؟ آخه دختر بیمارستان چه خبری می‌تونه داشته باشه؟
با شیطنت یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Havvaa

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #20
پشت پنجره‌ی اتاق ایستاده بود و همونطور که یکی از آهنگ‌های مورد علاقش رو گوش می‌داد به بیرون خیره شده بود. همیشه کنار این پنجره می‌ایستاد و فکر می‌کرد، یه روز نبود که کنار این پنجره نشینه یا نایسته.
زیر لب با آهنگ زمزمه می‌کرد، این آهنگ یاد آور روزهای تلخ بود.
"کجایی...ای که عمری در هوایت نشسته‌ام زیر باران ها...کجایی!
اگر مجنون اگر لیلا غریبم در بیابان‌ها کجایی..."
با انگشت شکل‌هایی رو روی شیشه می‌کشید که با دیدن سروین که باز هم همراه اون ماشین مدل بالا اومده بود دستش از حرکت ایستاد. سروین با قدم‌های تند به سمت خونه می‌اومد؛ زنگ در رو زد و کمی بعد در باز شد وارد حیاط شد و دیگه تو دیدش نبود.
آهنگ رو قطع کرد و از اتاق خارج شد. صدای سلام کردن سروین رو شنید و به سمت پذیرایی رفت.
- لیانا برو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا