• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان از پس ظلمت بسی خورشیدهاست | حوا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Havvaa
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 73
  • بازدیدها 3,192
  • کاربران تگ شده هیچ

Havvaa

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
سروین که خم شده‌ بود تا کفش‌هاش رو برداره، صاف ایستاد.
- چیه؟
کفش‌هاش رو توی جا کفشی گذاشت، نورسان رو کنار زد و وارد خونه شد.
نورسان پوفی کشید و در رو بست.
- کجایی تو؟ گوشیِ بی صاحاب برای چیه؟
سروین یه راست به سمت اتاق قدیمیش رفت.
نورسان کلافه دنبالش راه افتاد، مثل مادرا شده بود.
- سروین!
بین چارچوب در ایستاد، سروین لباس عوض می‌کرد.
وقتی دید نورسان منتظر ایستاده به طرفش برگشت و دست به کمر گفت:
- چیه مامان جان؟ اها بهتر بگم بابا!
نورسان چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و گفت:
- آخ سروین. حداقل بگو کجا بودی؟
سروین مانتو و شلوارش رو لبه‌ی تخت انداخت و گفت:
- بخدا مواد نکشیدم پارتی مارتیم نرفتم‌.
نورسان وارد اتاق شد و روی تخت نشست.
- خب تعریف کن.
سروین با خنده نگاهش کرد و گفت:
- گمشو برو بخواب چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Havvaa

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
رژ لب صورتی رنگ رو با عجله روی لبش کشید، درش رو بست و روی میز پرت کرد.
همونطور که شالش رو روی سرش می‌انداخت داد زد:
- سروین؟ سروین ساعت ۹:۳۰ شد گفتی ۸ بیدارت کنم.
سروین خوابالو وارد اتاق شد و همونطور که خمیازه می‌کشید گفت:
- چخبرته؟ الان ساعت هشته؟
نورسان کنارش زد و از اتاق خارج شد.
- تو رو خدا آشپزخونه رو شلوغ نکنیا، ظرفای صبحونه رو هم بشور.
سروین برو بابایی گفت و وارد اتاق شد تا لیانا رو بیدار کنه.
کفشاش رو پوشید و در خونه رو بست. دیرش نشده بود ولی باید به موقع می‌رسید، بدش می‌اومد مراجع کننده‌ها رو منتظر بذاره.
سوار ماشین و از حیاط خارج شد. نگاهی به ساعت انداخت، نیم ساعت وقت داشت.
امروز به بخش زایمان می‌رفت و چندتا مادر منتظر شروع شدن دردشون بودن.
گوشه‌ی لبش رو به دندون گرفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Havvaa

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
فرزام ابرو‌هاش رو تو هم کشید و نزدیکش شد، دستش رو بلند کرد و نزدیک صورتش می‌برد که نورسان با اخم خودش رو عقب کشید.
- نچ چیکار می‌کنی؟
فرزام دستش رو پایین آورد و گفت:
- پیشونیت متورم شده.
نورسان به گوشه‌ی پیشونیش دست کشید.
- رسیدی بیمارستان بیا معاینه کنم چیز ج...
نورسان بین حرفش پرید و گفت:
- نگران بودن شما رو درک نمیکنم‌ دکتر، ( به طرف ماشینش رفت و در جلو رو باز کرد) خدانگهدار.
سوار ماشین شد و از کنار فرزام که معلوم نبود بخاطر نور آفتاب اخم کرده یا رفتار اون، گذشت.
از روی اون دست‌انداز لعنتی رد شد، از توی آیینه به عقب نگاه کرد. تازه سوار ماشینش شده بود.
وارد پارکینگ بیمارستان شد، چند لحظه بعد ماشین فرزام هم رسید.
بدون توجه شالش رو برداشت، درستش کرد و بعد روی موهای کوتاهش انداخت. امروز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Havvaa

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
آب دهنش رو قورت داد و همونطور به زنی که گریه کنان دست در دست دختر کوچیکش با ماموری حرف می‌زد نگاه می‌کرد، گفت:
- اینجا نگهم می‌دارین؟
یاسین ایستاد و به طرفش برگشت، اگه دلارام باهاش فاصله نداشت بهش برخورد می‌کرد.
- خانم صادقی دفعه قبلم بهتون گفتم فعلا جرم شما ثابت نشده اگ...
دلارام ناخودآگاه اخم کرد و با صدایی که کمی بالا رفته بود بین حرفش پرید:
- جرم من؟ من روحمم خبر نداشت اون آرش عوضی تو آتلیه من چه غلطی می‌کنه، من خودم شوکه شدم بعد شما میگی مجرم؟
یاسین هم متقابلا اخم کرد، به نظرش رفتار دلارام ثبات نداشت.
- آروم! الان دقیقا اینجا هستین که همینو معلوم کنیم‌.
دلارام پوفی کشید و سرش رو تکون داد.
وارد اتاق بازجویی شدن. دلارام با حس بدی نگاه به میز و صندلی وسط اتاق انداخت. قیافش تو هم شد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Havvaa

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
دلارام گلوش رو صاف کرد و گفت:
- یعنی بله یکی از دوستام‌ِ، تو دانشگاه آشنا شدیم.
- در مورد همکاریتون توضیح بدید، از کی شریک شدین؟
دلارام ابرو‌هاش رو بالا انداخت، راحت تر نشست و گفت:
- شریک؟ فقط بهش لطف کردم تا مجسمه‌هاش رو بتونه بفروشه، و اینکه از دو سال پیش بهش اجازه دادم بیاد آتلیه.
یاسین سرش رو تکون داد و به جلو متمایل شد‌.
- مجسمه‌هاش رو اونجا درست می‌کنه؟
دلارام با پوزخند گفت:
- اگه اینطور بود که من تا حالا متوجه میشدم چی جا ساز می‌کنه تو اونا.
زیرلب آروم تر ادامه داد:
- می‌فهمیدم چه گندی داره میزنه به آتلیم.
یاسین خودش رو به نفهمیدن زد و سوال بعدیش رو درسید:
- از کجا میاره مجسمه‌ها رو؟
شونه هاش رو بالا انداخت و جواب داد:
- نمیدونم.
یاسین برگه و خودکاری جلوش گذاشت و گفت:
- هر چی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Havvaa

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
لیوان کاغذیِ چای رو از دست پرستار گرفت و تشکر کرد. وارد اتاقش شد و یک راست به سمت صندلی رفت و نشست.
لیوان رو روی میز گذاشت و آیینه‌ی کوچیکی از داخل کشوی میزش بیرون کشید و روبه‌روی صورتش گرفت‌.
نگاهی به پیشونیِ قرمز انداخت، زخم نشده بود فقط ورم داشت و کم کم رو به کبودی می‌رفت.
پوفی کشید و آیینه رو توی کشو پرت کرد. لیوان رو توی دستش گرفت و اروم فوتش می‌کرد.
با به یاد آوردن اتفاق صبح لبخند کمرنگی زد. از بین این همه امروز صبح باید با فرزام تصادف می‌کرد.
از احساسش مطمئن نبود، یبار از بودنش عصبی میشد یه موقع دلش می‌خواست همش جلو چشمش باشه. البته از وقتی فهمیده بود فرزام ایرانِ این حس‌ها رو داشت.
دلش می‌گفت دوستش داشته باش، امیدی هست. مغزش می‌گفت « لطفا خفه شو!» .
چند ساعت پیش یه نوزاد دختر به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Havvaa

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
سرش رو به عنوان تائید تکون داد و از جا بلند شد. همراه فرنوش به بخش اعصاب رفتن. انگار عادت شده بود که برای صرف ناهار برن پیش علی.
فرنوش چند تقه به در اتاق زد و با صدای « بفرمائید» علی وارد اتاق شدن.
- به به نورسان خانم.
نورسان لبخندی زد و سلام کرد. فرنوش زودتر از نورسان روی یکی از مبلای چرم نشست و گفت:
- این روزا نورسان ستاره سهیل شده.
نورسان هم ‌رو به روش جای گرفت و گفت:
- ای بابا، حالا انگار یه سالِ منو ندیدن.
علی به پشتی صندلی تکیه داد و با خنده گفت:
- فقط ما نیستیم که، بعضی‌هام چشمشون به جمال شما نمی‌‌اوفته سراغت رو هی از ما می‌گیره.
فرنوش خندید و نورسان با چشم غره جوابش رو داد.
- حالا میاد.
نورسان که داشت در ظرف غذا رو باز می‌کرد دست نگه داشت و با تعجب گفت:
- کی؟!
فرنوش همونطور که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Havvaa

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
- پیشونیت ورم کرده.
هم‌زمان فرنوش و علی با تعجب به فرزام بعد به نورسان نگاه کردن. نور سرش رو بالا آورد و همونطور که به موهای روی پیشونیش دست می‌کشید گفت:
- چیز مهمی نیست.
علی ابرو‌هاش رو تو هم کرد و سوالی گفت:
- کو ورمش؟
نورسان کلافه چشم‌هاش رو چرخوند و به سمت علی برگشت، موهاش رو کنار زد که ورم و کبودی پیشونیش معلوم شد. چطور سریع فرزام فهمید ولی این دوتا از اول ندیدن؟
- اوه چیشدی؟
فرنوش بود که می‌پرسید. اینبار علی گفت:
- خوردی زمین؟
به جای نورسان، فرزام همونطور که با لبخند نگاهش می‌کرد گفت:
- صبح با من تصادف کرد، البته ایشون خسارت وارد کردن.
علی تنها خندید و فرنوش نگران گفت:
- وا نورسان چرا نگفتی؟ چیزیت نشده؟ از سرت عکس می‌گرفتی.
نورسان عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و گفت:
- بزرگش نکن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Havvaa

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
علی تک سرفه‌ای کرد و رو به فرزام گفت:
- فرزام امروز اون بیمارستان دولتیِ هم سر می‌زنی؟
فرزام کوتاه به علی نگاه کرد و با «نه» جوابش رو داد. علی که نتونسته بود مانع بحث بشه تنها سرش رو تکون داد.
فرزام دوباره به طرف نورسان برگشت و با همون لبخند گفت:
- مرور خاطرات که خوبه، مخصوصا خاطرات جوونی.
نورسان ظرف غذا رو به عقب هول داد و تلخ گفت:
- مرور خاطرات بد حال آدم رو بد می‌کنه.
فرزام به جلو خم شد و گفت:
- درسته! ولی مگه خاطرات بد داشتی؟
دست‌هاش رو مشت کرد، از فشار زیاد ناخن‌هاش توی گوشت دستش فرو رفتن اما از عصبانیت داغ کرده و دردی حس نمی‌کرد. اون همیشه روزای خوشی داشت و فرزام داشت تیکه می‌انداخت، البته به جز اون شب لعنتی!
با پوزخند جواب داد:
- خیلی زیاد!
فرنوش به علی نگاه کرد، علی شونه‌هاش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Havvaa

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا