• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم فانتزی رمان آشوب شعله‌ها | روناهی بازگیر کاربر انجمن یک رمان

سطح رمان رو چطور میبینید؟

  • خیلی خوب

  • خوب

  • متوسط

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,384
پسندها
25,490
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #131
چند ساعتی گذشت تا مایا بتواند از پس‌دختر کوچکش بربیاید و پس از تمیز کردن و پوشیدنش آماده رفتن شود. در همین حین هم من هم کمی استراحت کردم و دلی از عزا درآوردم. با رسیدن غروب، بالاخره مایا و باتیس در کنار دخترکشان آماده رفتن شدند.
- وای دیر شد. دیر شد و الان همه مردم رفتند و فقط ما موندیم که... .
- مایا!
لبخندم عمق گرفت و خوشحالی عمیقی از این قاب خانواده سه نفری در تنم پیچید. یکباره همه چیز برایم زیبا به نظرم ‌رسید. من کنار مایا بودم و او هم در خوشی کنار عزیزانش می‌خندید و می‌توانستیم باقی عمر را همین‌قدر خوش بگذرانیم. دخترکشان به سویم دوید و دستش را به سمتم دراز کرد. دستش را گرفتم و هر دو باهم خندیدیم. چه‌قدر زندگی پر از خوشی بود و بی‌خبر بودیم. پشت سر مایا و باتیس که عاشقانه راه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,384
پسندها
25,490
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #132
پدر و مادرم هر دو در دو ردای سپید بلند بودند و میان موهایشان رگه‌های سرخ به رقص در آمده بود. چرخیدند تا بروند که دست دیگر مادر را گرفتم و هرسه به هم لبخند زدیم.
ناگهان دستی چروکیده و زشت لباسم را کشید. وقتی برگشتم پیرمردی با صورت چروکیده و زشت بود. شنلی سیاه بر صورتش بود و تنها لب‌های خونینیش مشخص بود. پاهایم از ترس فلج شدند و سعی کردم دست استخوانی و سیاهش را از خودم جدا کنم.
- پدر! مادر! کمک!
- اون‌ها رو ول کن.
نگاهم را ترسیده به دور و بر دوختم و ترسیده به پرنیان و برنا خیره شده. دستم را دراز کردم و فریاد کشیدم.
- کمکم کنید! اون داره من رو میبره.
هردو خندیدند و خیال کردند برایشان دست تکان می‌دهم، که در جوابم همان کار را تکرار کردند. پریشان رو به پدربزرگ داد زدم اما شلوغی جمعیت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,384
پسندها
25,490
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #133
آرام بر زمین نشستم و تا قبل از هجوم دلتنگی، منتظر سبزهای واقعی آرشان را نگاه کردم. برخاست و بر زمین نشست.
- من هم چیزهای عجیب دیدم. چیزهای خوشحال کننده و خوب...خیلی خوب! می‌دونید یه جورایی زندگی خودم بود اما حقیقت نداشت. فهمیدم ما واقعا در شهر آیینه‌هاییم.
هنور هم در سرم تصویر مایا و باتیس رژه می‌رفت. دست بر صورتم گذاشتم و گویی گرمای واقعی غیر واقعی دستش بر صورتم یادگار مانده بود. هنوز هم نیاز داشتم او حرف بزند.
- یعنی من...توهم زدم؟ داری میگی دارم عقلم رو از دست میدم؟
لب‌های درشتش کش آمده‌اند و لبخند زهرشده‌ای حواله‌ام کرد. سرش را به چپ و راست تکان داد و نفس پر حسرتی کشید.
- ما در شهر آیینه‌هاییم فرمانروا!
چرا نمی‌فهمیدم چه می‌گوید؟ در توهمی دیگر فرو رفته بودم؟ کلافه اخم کردم و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,384
پسندها
25,490
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #134
کمی فاصله گرفتم و سرم را به یک سنگ تکیه دادم. با دست به تاریکی اشاره کردم و با چشمان بسته گفتم:
- جای حرف زدن برو یه کار مفید انجام بده.
غرزدن زیر لبش در سرم می‌پیچید. وقتی بعد زمانی کوتاه چشم گشودم او را دیدم که مشغول دفن کردن اجساد با تکه چوبی است. شاید آنقدرها هم بی‌دست و پا نبود.
سوار بر اسب شدم و افسار دیگری را کشیدم و تا نزدیکی‌اش رفتم. سوار که شد به حرف آمد.
- حالا باید کجا رفت؟ اون هم تو این شب و...تاریکی!

انگشتم را به یک شبح خاکستری عظیم در انتهای سیاهی کشیدم. گردنش را کج کرد و با استفهام مرا نگریست که اهمیتی ندادم. زمان زیادی را تلف کرده بودم و باید صبح حرکت می‌کردم تا بتوانم برگردم.
- ما دقیقا دنبال چی اومدیم؟
دستی بر تن اسبم کشیدم که یال‌هایش را تکان داد. من تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,384
پسندها
25,490
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #135
دو اسب خاکستری را در کوه‌پایه به یک سنگ بستیم. ابرهای سرگردان خون‌آلود، دور تا دور قله سیاه غول‌پیکر را پوشانده و بر دل رعشه می‌انداختند، اما چاره نبود. نزدیک‌ترین چیزی که می‌‌توانستم به آن فکر کنم شمشیری خاص یا سلاحی عظیم بود که به دنبالش آمده باشم.
چکمه‌های چرم مشکی‌ام را بر باریکه راهی که در دل سنگ‌های سیاه بود، نهادم و از صخره‌های بالاتر دست گرفتم تا بالا بروم. چند قدم رفتن کافی بود تا آوای نفس‌های عمیق را پشت سرم بشنوم. وقتی برگشتم، خنده لبانم را مهر زد. چنان نفس می‌کشید گویی قصد داشت هوای کوهستان را یکجا درون خود فرو ببرد.
- نر..س..ی..دیم؟
به عقب که نگاه کرد، لپ‌های سبزه پر از هوایش را خالی کرد و داد کشید:
- چطور ممکنه تنها چند وجب جلو اومده باشیم؟
کوهستان هم، پاسخش را با پژواک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,384
پسندها
25,490
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #136
با کش و قوس خودش را بلند کرد و تا کنارم گام برداشت. تکه نانی را جلوی صورتم گرفت که از او گرفتم و به دهان گذاشتم. سر برگرداندم و به خورشید چشم دوختم. حوالی ظهر بود و این اصلا خوب نبود. زمان چون مشتی آب بود که در دست گرفته باشی و بیهوده تلاش کنی برای همیشه کنارت نگه‌داری. باید به موقع برمی‌گشتم تا سرزمین را نجات دهم. یعنی کاخ در چه وضعیتی به سر می‌برد؟
- روشن کن بریم.
سر چرخاندم و به او که با خوشحالی و چهره به عرق نشسته، جوری به تاریکی درون غار نگاه می‌کرد که گویی چند روز گرسنگی کشیده و حالا غذایی را در جلویش قرار داده بودند.
- چی‌ کار کنم؟
کمی خود را جمع و جور نمود و با دست به درون غار اشاره کرد.
- لطف کنید بانو با آتش‌های جاودان درون غار رو روشن کنید تا مزد بالا اومدن رو هرچه زودتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,384
پسندها
25,490
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #137
- این دیگه چیه؟
تمام شوق در تنم به پوچ بدل شده بود. مبهوت و خاموش در همان دهانه ایستاده بودم گویی هنوز در تالار مرمر بودم و یخ‌های اترس پاهایم را به بند کشیده‌اند. آرشان، گیج و با چهره درهم به جلو گام برداشت. به سراغ دیوارها رفت و چند بار تمام غار کوچک را زیر پا گذاشت. نفسی لرزان از بغضی که تا گلویم بالا آمده بود به سینه فرو بردم و به پشت چرخیدم. آسمان و زمین در دوردست در یک خط باریک به هم رسیده بودند، جایی که در پس آن یک شهر ترسیده از جنگ چشم انتظار فرمانروایشان بودند. کدام فرمانروا؟ الهه ابلهی که به یک غیب‌گوی نامعلوم گوش می داد، فرمانروا نبود.
- چرا هیچ چیز اینجا نیست؟ لعنتی!
سر برگرداندم که مشتی را که به تن سنگ‌های غار کوبید را دیدم.
- این چه معنی میده؟
قدمی به داخل غار نهادم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,384
پسندها
25,490
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #138
این همه فریاد را کی در خودم انبار کرده بودم که گویی تمام کوه را به لرزه نشاند؟
- نمی‌بینی مگه؟ نمی‌بینی چطور احمقانه دنبال چیزی که مردمم رو نجات بده تا اینجا اومدم و تهش این نصیبم شده که معلوم نیست اصلا چیه.
سر خوردم و اجازه دادم تیزی دیوار غار نامهربانانه به تنم خراش بیندازد. گلویی که از فریاد به درد آمده بود را به زمزمه واداشتم.
- معلومه که در خیال خوش بودم. جنگ مگه با یه اسلحه حل میشه؟ من فقط عامل بدبختی مردمی هستم که بهم امید دارند. من فکر نمی‌کنم...بتونم نجاتشون بدم.
انگشت‌هایی که شعله می‌کشیدند را بر صورتم گذاشتم تا بیشتر از این به آنچه بر سر خودم و روزگارم آورده بودم، نگاهم نیفتد. زانوانم را جمع کردم و سر به زانو نهادم تا این کلاف پیچاپیچ وقایع را در میانه افکارم باز کنم.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,384
پسندها
25,490
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #139
فصل سیزدهم
نفس‌های خسته اسب و کند شدن گام‌هایش، باعث شد بایستم و به آفتاب برآمده از صبح اولین روز سال جدید بنگرم. چون هرروز و هرصبح، باز دامن خود را به دشت آسمان کشانده بود تا روزی دیگر به همه خود را نشان بدهد و لبخند هدیه بگیرد اما امروز، خبری از تبسم نبود. بوی تشویش جنگ‌ را نرسیده به زاشار احساس می‌کردم. مردمی که میانه راه سراسیمه به سوی شمال، با یک گاری و خانواده به سوی شمال سرزمین می‌گریختند چنگ به قلبم انداخته بود.
- حرکت نمی‌کنیم؟
گردن چرخاندم و چهر سبزه‌اش که در تاختن دو روزه سیاه سوخته‌تر شده بود را از سر گذراندم. موجود سیاه چشم سرخ هم کنارش بود و چون تمام سفر با دیدنم گردنش را کج کرد.
- یا!
هنوز هم معمای چشمان یاقوتی‌اش برایم حل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,384
پسندها
25,490
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #140
از تنها راه باریکی که میانه جمعیت بی‌شمار باقی مانده بود بر سنگ‌فرش‌ها گام برداشتم. هنوز هم زمستان ردی از سرمای خود در جان کاخ باقی گذاشته بود. نگاه که چرخاندم، تعداد نگهبانی در کاخ حضور داشت نصف همیشه بود و این هم از پیشنهادات فرماندهان بود. سر کج کردم و همچنان که صورتم را پوشانده بودم صدایم را بالا بردم.
- اسب‌ها رو به اصطبل ببر و به سالن مرمر بیا.
وقتی آرشان از من فاصله گرفت جلوتر رفتم که هیاهویی توجهم را جلب کرد.
- مال منه عوضی.
یک مرد لاغرمردنی چیزی را در مشت می‌فشرد که به نظر تکه‌ای نان می‌آمد و مرد هیکلی‌تری روبه رویش دست دراز کرده بود تا آن را بستاند. باز هم عربده مرد سکوت جمعیت ساکت‌شده را فرو ریخت.
- گفتم ردش کن بیاد اون رو.
- تو که سهمت رو بردی دیگه با من چه کار داری.
مشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا