- تاریخ ثبتنام
- 27/7/18
- ارسالیها
- 1,384
- پسندها
- 25,490
- امتیازها
- 47,103
- مدالها
- 54
- سن
- 20
سطح
28
- نویسنده موضوع
- #131
چند ساعتی گذشت تا مایا بتواند از پسدختر کوچکش بربیاید و پس از تمیز کردن و پوشیدنش آماده رفتن شود. در همین حین هم من هم کمی استراحت کردم و دلی از عزا درآوردم. با رسیدن غروب، بالاخره مایا و باتیس در کنار دخترکشان آماده رفتن شدند.
- وای دیر شد. دیر شد و الان همه مردم رفتند و فقط ما موندیم که... .
- مایا!
لبخندم عمق گرفت و خوشحالی عمیقی از این قاب خانواده سه نفری در تنم پیچید. یکباره همه چیز برایم زیبا به نظرم رسید. من کنار مایا بودم و او هم در خوشی کنار عزیزانش میخندید و میتوانستیم باقی عمر را همینقدر خوش بگذرانیم. دخترکشان به سویم دوید و دستش را به سمتم دراز کرد. دستش را گرفتم و هر دو باهم خندیدیم. چهقدر زندگی پر از خوشی بود و بیخبر بودیم. پشت سر مایا و باتیس که عاشقانه راه...
- وای دیر شد. دیر شد و الان همه مردم رفتند و فقط ما موندیم که... .
- مایا!
لبخندم عمق گرفت و خوشحالی عمیقی از این قاب خانواده سه نفری در تنم پیچید. یکباره همه چیز برایم زیبا به نظرم رسید. من کنار مایا بودم و او هم در خوشی کنار عزیزانش میخندید و میتوانستیم باقی عمر را همینقدر خوش بگذرانیم. دخترکشان به سویم دوید و دستش را به سمتم دراز کرد. دستش را گرفتم و هر دو باهم خندیدیم. چهقدر زندگی پر از خوشی بود و بیخبر بودیم. پشت سر مایا و باتیس که عاشقانه راه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.