• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آشوب در نقطه‌ی آغاز | دیانا جعفری‌مهر کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع اِنزوا؛
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 36
  • بازدیدها 2,091
  • کاربران تگ شده هیچ

اِنزوا؛

مدیر تالار وحشت
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
7/7/23
ارسالی‌ها
698
پسندها
2,678
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
نام رمان :
آشوب در نقطه‌ی آغاز
نام نویسنده:
دیانا جعفری‌مهر
ژانر رمان:
#درام #عاشقانه
کد: 5405
ناظر: ♡°DINA° ♡°DINA°


1roman copy 2.jpg
خلاصه: او بخت‌برگشت و خسته، در مسیر زندگی خود گرفتار است. تنها میان انبوهی از مشکلات که نمی‌داند در انتها، از کجا سر درمی‌آورد! در راهی قدم می‌گذارد که با مرگ آشنایی می‌یاید. هرچه‌ می‌گذرد، گرد فلک جوری دیگر می‌چرخد‌. آيا پایان این مسیر برای چکاوک شیرین خواهد بود یا تلخ؟

برای مشاهده ظاهر شخصیت‌ها: https://forum.1roman.ir/threads/238116/
برای صحبت، نظر، انگیزه، ایراد و...:
گفتمان آزاد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : اِنزوا؛

ZARY MOSLEH

نویسنده انجمن + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
1,534
پسندها
14,403
امتیازها
35,373
مدال‌ها
33
سن
17
سطح
20
 
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

اِنزوا؛

مدیر تالار وحشت
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
7/7/23
ارسالی‌ها
698
پسندها
2,678
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
.به نام آنکه آفریدگارست.
مقدمه:
آسمان پرده‌ی سیاهش را کشید، سکوت رنگ تیره‌اش را به دیوارهای اتاق پاشید، چشم‌هایش که بسته شدند، خود را در میانِ تصاویری از گذشته پیدا کرد.


در آسمان دهمین روز از تیرماه، ابری به چشم نمی‌آمد. خورشید، تابش پرتو‌های سوزناک خود را، بر تن سنگی و سخت قبر‌‌ها، شلاق می‌کوباند. ساعت حدود یک بعد‌ازظهر بود و هوا با گذر هرثانیه، بیشتر رو به گرما می‌رفت.
فضای غسال‌خانه را ضجه‌های مختلفی پر کرده بود. همه‌گان به حال خود می‌گریستند و داغ عزیزان‌شان، بر روی دل‌‌هایشان زخم می‌زد. ازدحام جمعیت زیاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر تالار وحشت
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
7/7/23
ارسالی‌ها
698
پسندها
2,678
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
مگر گناه چکاوک چه بود که باید از همان بند‌تولد، قلم تقدیر جز به مصیبت دیدنش رضا نداد. چرا باید بی‌همدم و تنها بزرگ می‌‌شد؟ خودش هم نمی‌دانست. با گام‌های شکسته به طرفی که محل گرفتن جنازه بود، حرکت می‌کرد.
در دلش آشوب طاقت‌فرسایی برپا بود، انگار سال‌هاست که مرده است. زانوانش تحمل سنگینی اندامش را نداشتند. به سختی قدم می‌گذاشت، نمی‌خواست ببیند که بهنام سفید‌پوشِ کفن شده است. آیا واقعا باید جنازه بی‌جان شوهرش را تحویل می‌گرفت؟ هنوز باورش نمی‌شد.
با جنجال اطرافش و گریه‌زاری‌های مقابل در غسال‌خانه، رعشه بر تنش افتاد. دو دستان ناتوانش را بر روی سر خود، گذاشت. از عماق وجودش با صدایی که سرشار از بغض و کینه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر تالار وحشت
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
7/7/23
ارسالی‌ها
698
پسندها
2,678
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
هنوز چشم‌هایش به جای خالی آن ون که جنازه بهنام را با خود داشت، خیره مانده بود. کسی نبود که او را از جایش بلند کند و دردش را تسکین دهد. می‌دانست که باید به تشيع جنازه شوهرش برود و از جایش برخيزد، اما نمی‌توانست.
تمام آن خورده قوایش را در دستانش گرفت و از جایش خیز برداشت. در دل با غمی فراوان به خود گفت:
- بهنام هم مثل منِ بخت‌برگشته، بی‌کس و بچه‌ی پروشگاهه. تنها اشک‌ریز بهنام کسی به جز خودم نیست. بمیرم که تنها کسو کار بهنامم خودم بودم، الان منم نداره‌‌‌‌.
چادرش را بر روی سر خود نهاد و راهی آرام‌گاه شوهرش شد. چندان دور به نگارش نمی‌رسید، اما انگار سالیان درازی راه در پیش دارد. دلش نمی‌خواست برسد، زیرا دیدن شوهرش در آن دو وجب جا، کاری دشوار بود. آمادگی نداشت که روی تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر تالار وحشت
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
7/7/23
ارسالی‌ها
698
پسندها
2,678
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
نور، تمامی فضا را احاطه کرده بود. بوی تهوع‌آمیز الکل، به مشام می‌رسید. پرستار‌ها و رهگذران در دنیای خود، از مقابلش رد می‌شدند، و خبر از هیاهویی که در باطن تیرداد درحال شکل گیری بود، آگاهی نداشتند. خبری از فلاکت یا شاید سعادتی تازه می‌آمد.
تیرداد با چشمانی نگران، به دخترک ناشناس مقابلش بر روی تخت درمانگاه، چشم دوخته بود. نمی‌دانست کیست و از کدام دیار آمده است، حتی نمی‌دانست نامش چیست و او را هنگامی که بهوش آمد، چگونه باید صدا کند. به انتطار نشسته بود و هر لحظه طاقتش بیشتر به تاب می‌آمد.
رخسار دخترک را زیر نظر خود گرفت، لب‌های کوچکی داشت اما خوش‌حالت، گونه‌هایی برجسته و درخشان، صورتی با فرم گرد شکل، اما چشم‌هایش، آنها را نتوانسته بود در هوشیاری ببیند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر تالار وحشت
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
7/7/23
ارسالی‌ها
698
پسندها
2,678
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
تیرداد متوجه شکی تازه، در چهره چکاوک شد. نمی‌دانست باید چه کند، آیا با دخترک می‌ماند؟ آیا کسی را داشت تا به پناه آن برود؟ بازهم نمی‌دانست باید چه کند. چکاوک چهره‌ای بسیار ظریف و خسته‌ای داشت، خواست از او بپرسد که برود یا بماند اما آوایی که چکاوک از خود سر داد، او را به سکوت وادار ساخت. چکاوک گفت:
- آقای فرهمند، میشه بگید کی می‌تونم از این زندان برم بیرون؟ دلم هوای شوهرم رو کرده.
تیرداد با شنیدن کلمه‌ی شوهر، در فکر فرو رفت. چکاوک شوهر داشت؟ برخود افسوس خورد که دل به چه کسی باخته است. تیرداد باری دیگر سکوت را پیشه کرد. نگاهش را به کفش‌هایش دوخت، چکاوک خواست چیزی بگوید، اما دکتر سر رسید.
نظری به پرونده‌ی در دستانش کرد و سپس با صدایی بلند رو به تیرداد گفت:
- به‌به، به خوشی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر تالار وحشت
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
7/7/23
ارسالی‌ها
698
پسندها
2,678
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
وارد اتاق کوچک درمانگاه شد، نگاهش به چشمان گیرای چکاوک افتاد و باری دیگر سعی کرد دلش هوایی نشود. تلفانش را دست‌نخورده دید، و چهره‌اش رنگ تعجب به خود گرفت. حرفاهای نگفته، با تمام وجود بر دلش چنگ می‌زدند و تمنای به زبان آوردنشان را می‌کردند. صبر تیرداد به پایان رسید و لب از سخن گشود:
- چکاوک خانم، شما تماس نگرفتید؟
چکاوک با یادآوری چند دقایق گذشته، حلقه‌ی اشک در چشمانش شکل گرفت و پلک‌هایش، آن را یاری دادند. نمی‌خواست سخنی بگوید، اما راه گریزی هم نیز نداشت:
- دروغم که نمی‌شه گفت، آقای فرهمند متاسفانه اون مراسم برای شوهر مرحومم بود.
با گفتن این جملات زهرآگین، اشک چشمانش جاری شدند و رودی نمناک را تشکیل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر تالار وحشت
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
7/7/23
ارسالی‌ها
698
پسندها
2,678
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
ناگهان احساس نا‌امنی، سراسر وجودش را دربرگرفت، می‌بایست مخالفت از خود نشان می‌داد؛ زیرا چند ساعتی می‌شد که تیرداد را شناخته بود. بی‌اعتمادی در چشم‌های چکاوک بی‌داد می‌کردند و تیرداد متوجه آن شد.
بیشتر از این را هم نمی‌تواست توقع داشته باشد، خفت بر خود داد. دیگر ماندن او در کنار چکاوک، نتیجه‌ی چندانی به همراه نداشت. پس از جای خود برخیزید و همزمان، چشمان چکاوک او را دنبال می‌کردند. چکاوک که آگاه از تصمیم تیرداد شده بود، گفت:
- آقای فرهمند، قصد ناراحت کردن شما رو نداشتم خدا سر شاهده... .
تیرداد اما می‌دانست که جواب چکاوک مخالفت است و دیگر هیچ. کاش خواسته‌اش به نحوه‌ای اجابت می‌شد. اگر این‌ دخترک هيچ‌گاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر تالار وحشت
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
7/7/23
ارسالی‌ها
698
پسندها
2,678
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
با تکانی سهمناک، از خواب برخاست. با دیدن سردر بهشت زهرا، داغ در دلش تازه گشت. منتظر ماند تا به قطعه‌ی دلخواه برسد و سپس به سوگواری شوهرش بپردازد. مسیر چندانی را طی نکرده بود که رسید.
مبلغ خواسته شده را پرداخت نمود و با راننده تاکسی، آوای خدافظی سر داد. عقربه در ساعت با نهایت می‌تاخت و لحظه‌ای درنگ نمی‌کرد، هر سه عقربه خبر از ساعت پنج عصر می‌دادند. هنوز خورشید در آسمان پسین‌گاه به جای خود نشسته بود و درخشش را به رخ می‌کشید.
چکاوک چادرش را در دستانش گرفت و قدم به مقابل مقبر شوهرش گذاشت. در چند قدمی قبر بهنام، دسته‌گلی نو و پرطراوت را دید. کاسه‌ی چه کنم چه نکنم به دست گرفت، اما دلش رضایت نداد گل همانطور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : اِنزوا؛

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا