• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آشوب در نقطه‌ی آغاز | دیانا جعفری‌مهر کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع اِنزوا؛
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 36
  • بازدیدها 2,092
  • کاربران تگ شده هیچ

اِنزوا؛

مدیر تالار وحشت
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
7/7/23
ارسالی‌ها
698
پسندها
2,678
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
آن پاره کاغد تازه، چهار نعل بر روی ذهن تیرداد می‌تاخت و عصبانیتش در اوج خود بود. مسبب این کار‌های کودکانه و احمقانه را باید می‌یافت. دشمن‌هایش ماشالله از تار قهوه‌ای موهایش نیز بیشتر بودند. کاری که در آن مشغول بود، هزاران مخصمه در باطنش جای داشت.
اين‌بار، کاغد چنین سخت می‌گفت: یادت نرفته که باید چیکار کنی؟
تیرداد هرچه اندیشید، نتوانست بیابد چه کاری این چنین زیان‌آور و خطرناک است! کاغد در دست گرفت و وارد خانه شد، سوئیچ ماشین را برداشت و به سوی طبقه‌ی همکف بازگشت. در راه، صد‌‌ها فکر در خانه‌ی افکارش زده بودند.
در سمند مشکی و خوش‌سوارش را گشود، سوئیچ در محل خودش جا افتاد و ماشین، با یک صدای ناهنجار روشن گشت. تیرداد، در ماشین را به روی خود بست و آماد‌ه‌ی رانندگی به سوی پاتوق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر تالار وحشت
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
7/7/23
ارسالی‌ها
698
پسندها
2,678
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
عماد، تمام اصول و نکاتی که برای اداره‌ی مغازه می‌بایست به چکاوک می‌گفت، گفته بود. در نظرش چکاوک را دختری ساده و اهل دین و ایمان می‌پنداشت. حلقه‌ی بی‌آلایش و بدون تزئینات اضافی، در دست چپ چکاوک، به او فهماند که همسر دارد.
چهره‌ی شادمان دخترک، برای عماد بسیار نشاط‌آور بود؛ انگار که به نیازمندی غریب، کمک کرده است. خیالی داشت، می‌خواست پول بیشتری به چکاوک مهتاج بدهد تا دل خودش و خدا، راضی باشد. به چکاوک گفت:
- خانم صارمی، از اونجایی که گفتید خیلی به این کار نیازمندم هستم، تصمیم گرفتم پول بیشتری بهتون بدم.
چشم‌های چکاوک همانند لب‌هایش خنده کردند، با اشتیاق فراوان رو به عماد گفت:
- واقعا آقای جهان‌آرا؟! وای، خیلی ممنونم ازتون، واقعا نمی‌دونم چطور تشکر کنم!
عماد از این ذوق و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر تالار وحشت
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
7/7/23
ارسالی‌ها
698
پسندها
2,678
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
تیرداد همچنان با سرعت و خشم نهفته‌ی درونش، به طرف پاتوق حرکت می‌کرد. از فرط گرما، قطرات بلورین عرق، بر روی پیشانی‌اش با یک‌دیگر با مسابقه می‌پرداختند؛ شاید این عرق‌های سرد، از غضبی که چشمه‌ی جوشنده‌اش چکاوک بود، فرو می‌ریخت.
چشم‌هایش از پشت شیشه‌های شفاف ماشین، می‌توانستد بفهمند به خیابان جمهوری رسیده است. ازدحام جمعیت، بسیار زیاد بود و هرکس مشغول یک‌ کاری. در ترافیک ظهرگاه، گرفتار شد‌. میان آن ترافیک پر هرج‌ومرج، طفلی چهار، پنج‌ساله را دید با چشم‌های مشکی رنگ. چه زیبا بود این کودک! گیسوانش، چنان بر روی کمرش شلاق می‌کوباند که تیرداد مبهوت آنها گشت.
با لباس‌هایی به رنگ سفید، پوست سبزه‌اش چنان متفاوت به‌نظر می‌رسید که زیبایی عجیب از آن ترکیب، به حاصل آمده بود. دست در دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر تالار وحشت
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
7/7/23
ارسالی‌ها
698
پسندها
2,678
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
تیرداد را وحشت دربرگرفت، دست‌هایش می‌لرزیدند و نمی‌دانست چه خاکی باید بر سر خود بریزد. اگر می‌فهمدند، هنگام نزاع با او چنین شده است، چه؟ حتما پای پلیس وسط کشیده می‌شد و تیرداد، هراس فراوانی از پلیس داشت.
کافی بود، فقط یک بار دیگر در چنگال‌های ظالم پلیس اسیر بشود تا زندگی و ثروتش، همه با باد هوا بپيوندند. تصمیم گرفت میان آن جمیعت خروشان پنهان بماند. گوش‌هایش سخنانی را می‌شنید که انگار بر وجدانش تیزی می‌کشیدند.
یکی می‌گفت: پسره‌ی بیچاره! سنی هم نداره آخه طفلک، ببین چیشد! دیگری چنین جواب می‌داد: خدا به خانوادش صبر بده، نکنه مرده باشه؟ آهای! زنگ بزنید آمبولانس بیاد، مگه فیلم سینماییه؟ اشخاص دیگر نیز، اینطور گفتند: آره، حق با اونه، زنگ بزنید آمبولانس بیاد، تا نمرده! با تشری که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر تالار وحشت
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
7/7/23
ارسالی‌ها
698
پسندها
2,678
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
عماد، که فهمیده بود چکاوک دلش راضیست برای خوردن نهار، پیشنهاد داد:
- خب حالا، راضی هستید بریم جگرکی پایین‌تر از کوچه بغلی؟ غذا‌های خوش‌مزه‌ای داره به ولله!
چکاوک کمی اندیشید، آیا ناپسند بود که با مردی غریب، به رستوران برود؟ مخصوصا اکنون که همسرش به‌ تازگی فوت کرده است! مجددا، گونه‌هایش سرخ شدند و حرارتی را در آنها احساس نمود. دست بر روسری زیر چادرش کشید و هم‌زمان گفت:
- آخه...
عماد نگذاشت حرف چکاوک به انتها برسد، مقابلش قرار گرفت و در چشم‌هایش خیره شد. چه چشمان سیاه رنگ زیبایی! درخشش می‌توانست دل هر مردی را ذوب کند. همان‌طور که به چشم‌های چکاوک می‌نگرید، لب‌های خشکیده‌اش را گشود:
- آخه اینا نشنوما، حالا که من می‌خوام مهمون کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر تالار وحشت
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
7/7/23
ارسالی‌ها
698
پسندها
2,678
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
پس از سپری نمودن چندی مسیر، بالاخره چشم‌هایشان به جمال مغازه‌ی جگرگی حاج‌موسوی باز گشت. عطری عطش‌آور در هوا معلق چرخ می‌زند، مشام عماد و چکاوک را به گشنگی دعوت می‌ساخت. هردو بسیار گشنه و درنده‌ی لقمه‌ای غذا بودند، اما به روی خود نمی‌آوردند.
به چشم‌های یک‌دیگر نظر می‌افکنند و چشم‌های هر دو، تمنای سخن گفتن داشتند، اما پرده‌ی مقابلشان سایه می‌انداخت. عماد سرانجام با نگاهی که همراه با ضعف جلوه می‌آمد به چکاوک گفت:
- خانم صارمی روده بزرگه، روده کوچیکه رو خورد! تشریف نمی‌بردید تو؟
چکاوک نیم‌نظری به عماد کرد و سپس نگاهش را به سوی زمین فرو آورد. تبسمی بر روی لب‌هایش خانه کردند و دست‌هایش، فشاری محکم‌تر از گذشته بر چادرش وارد نمودند. جواب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر تالار وحشت
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
7/7/23
ارسالی‌ها
698
پسندها
2,678
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #27
چکاوک که همچنان در رخت خجالت نهان بود و در آن، داشت احساس خفگی می‌نمود عماد را دید که دارد به سویش گام می‌گذارد. لبخندی عمیق، روی لب‌هایش شکوفا شده‌ بود و از آنها، گلگونی می‌بارد. شادمانی و پر نشاطی در صدایش، خودنمایی می‌کرد که گفت:
- ببخش این حاج‌آقای ما رو! فکر قدیما مونده تو سرش و الان این شده نتیجه.
چکاوک نگاه از چشم‌های طوسی و خوش‌‌نقش عماد برداشت. به نمکدان آهنی شکل، خیره ماند و مبهوت‌زده جواب داد:
- اشکال نداره، خدا ببخشه. پیری و این‌جور مشکلات!
عماد تلفن همراهش را از میان لباس‌هایش درآورد و مشغول گشت‌وگذار، از اندیشه‌های چکاوک بی‌خبر ماند. چه‌ها که درون چکاوک نمی‌گذشت!
چکاوک همان‌لحظه که تلفن را دید، حواسش جویای احوال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر تالار وحشت
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
7/7/23
ارسالی‌ها
698
پسندها
2,678
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #28
دست‌وپا‌ زنان، در سکوت خفته بود. نه می‌توانست چیزی بگوید، نه کاری کند. همان‌طور محبوس میان دیوار‌ه‌هایی که هرلحظه بیشتر داشتند به او، خفگی را القا می‌کردند، خفت را به ریش خود می‌بست. اگر می‌فهمیدند همچین سابقه‌‌ای دارد چه؟
تنها راه چاره‌، در انتطار نشستن و خیره به در‌های پشت میله بود. صبرش در خواستار سخنی از آزادی‌اش، دیگر داشت به انتها می‌رسید. هرچه می‌گذشت، احوال تیرداد نیز آشفته‌تر می‌شد. چراغ‌های قدیمی نمی‌توانستدند به ظلمات بازداشتگاه نور ببخشند و آنجا را کمی دل‌باز‌تر کنند.
هرچه باشد، نوعی زندان است دیگر! چه کسی دیده زندان دلنشين باشد؟ به‌‌ولله که هیچکس. تیرداد این موضوع را به خوبی می‌دانست و نمی‌خواست، مدت زمان طولانی در این چهاردیواری بماند. انگشت‌هایش بازی با یک‌دیگر را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر تالار وحشت
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
7/7/23
ارسالی‌ها
698
پسندها
2,678
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #29
چکاوک و عماد، نوش‌جان کباب‌ها لقمه کردند و به خود صفا دادند با هر تکه گوشت. چکاوک نیز رخت شرم از تن رها ساخته بود و چنان از خجالت عیش‌ونوش درآمد که عماد، حیران ماند. چکاوک، هر لقمه را مزه‌مزه می‌نمود و سرمست عطر جگر و باقی گوشت‌ها، بود.
عماد، خیره به چکاوک در بلعیدن گوشت‌ها، تبسم از لب‌هایش لحظه‌ای رنگ نمی‌باخت و استوار جلوه‌گری می‌کرد. لب‌هایش بیشتر کشت می‌آمدند و چشم‌هایش نیز با آنها همراه بودند‌. در همان حالت به چکاوک گفت:
- خیلی گشنه بودیدا، همه رو ماشاءالله نوش‌جان کردید.
لقمه‌ی در دهان چکاوک ماسید، ناگاه خوش‌طعمی کباب، در نظرش زهرآگین به چشم آمد. با تلاشی غیر‌قابل تحمل لقمه را به پایین راند. من‌من کنان گفت:
- ببخشید، این‌طور برخورد در شأن نیست می‌دونم!
عماد، از آن‌که چکاوک را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر تالار وحشت
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
7/7/23
ارسالی‌ها
698
پسندها
2,678
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #30
** چند ماه بعد، آینده **

گام‌ها هرچه می‌گذشت، با جثه‌ی چکاوک بیشتر نزدیکی می‌کردند. ترس چنان در جان و وجود چکاوک رخنه می‌نمود و زبانه می‌کشید که هرگاه، قطرات اشک طغيان‌کنان سرازیر می‌گشتند. از صدایی که قدم‌ها بر روی چوب‌های کهنه و زوال‌ درفته می‌فشرد، فهمید که صاحب آنها مردی تنومند است.
دیگر نه‌ تنها گام‌ها، مالک‌شان را نیز کنارش احساس می‌نمود. چشم‌ گشود و دریافت هنوز مکان در تاریکی خفته است. چندی بعد، نفس‌های مردک ناآشنا بر روی چهره‌ی چکاوک دست نوازش کشیدند.
آنقدر مرد به سیمای چکاوک نزدیک شد که چکاوک چشم‌ رو یک‌دیگر گذاشت؛ زیرا نمی‌خواست مردک بفهمد او هوشیار است. مردک فریب چکاوک را خورد و شمعدان به دست، به سوی دیگری رفت.
چکاوک، قلبش چنان بر قفسه استخوانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : اِنزوا؛

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا