• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آشوب در نقطه‌ی آغاز | دیانا جعفری‌مهر کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع اِنزوا؛
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 36
  • بازدیدها 2,092
  • کاربران تگ شده هیچ

اِنزوا؛

مدیر تالار وحشت
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
7/7/23
ارسالی‌ها
698
پسندها
2,678
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
تیرداد همچنان سودای چکاوک را در سر داشت. هنگامی که از درمانگاه خارج گشت، تکه‌ای از دلش را جا گذاشته بود‌. انتظار می‌کشید، اما نمی‌دانست انتظار زنگی از سوی چکاوک را بکشد یا خبری که مشتری برایش می‌خواست به ارمغان بی‌آورد.
نگرانی سراسر وجودش را دربرگرفت بود، گذشته در مقابل چشم‌هایش پدیدار گشت و خود را در مرز گیر افتادن میان دامان پلیس‌ها پیدا نمود. بار قبل با انبوهی دشواری توانست از چنگال قانون فرار کند، اما اگر این‌بار تیرش خطا می‌رفت، راه بازگشتی نبود.
با به دست آوردن پول‌های غیرمجاز بسیاری، حال می‌توانست خود را ثروتمند بشمارد. دیگر در عرصه‌ی پول‌شویی از او به عنوان فردی پر توان یاد می‌کردند. نتیجه‌ی چندین سال گریختن و کوشش چیزی جز این نمی‌توانست باشد.
در شمال غربی تهران،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر تالار وحشت
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
7/7/23
ارسالی‌ها
698
پسندها
2,678
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
چکاوک توانست بود از دریای مردگان، بهشت‌زهرا خارج شود. آن زمان نمی‌دانست با تاکسی برود یا اتوبوس، آنقدری پول برایش نمانده بود که با تاکسی به خانه برود. اتوبوسی را به زحمت پیدا نمود و مسیری تا نزدیک به خانه، با اتوبوس سپری ساخت.
هنگامی که به کوچه‌ی عشق، یعنی محلی که خانه‌ی او و بهنام در آنجا قرار داشت رسید، قدم‌هایش کش می‌آمدند و نمی‌خواستند وارد کوچه شوند. حال ساعت حدود ده شب بود، برای زنی همانند او این هنگام تنها ماندن در کوچه‌ خیابان، در چنین محلی‌ای از تهران که افراد معمولی از آن هراس داشتند، تصمیم خوبی نبود.
قدم در کوچه‌ گذاشت، احساس گرسنگی بر تمامی حواسش چیره شد و سوزش شدیدی انتهای معده‌اش احساس نمود. اگر همینطور روزا‌ها، وعده‌ی کمی غذا می‌خورد و درد معده را تحمل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر تالار وحشت
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
7/7/23
ارسالی‌ها
698
پسندها
2,678
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
به سوی آشپزخانه رفت، ظرف‌ها بویی متعفن به خود گرفته بودند و چکاوک از این صحنه تهوع‌آور، لرز بر تنش افتاد. ظرف‌ها را آبیاری کرد و آشپرخانه، به حالت طبیعی خود بازگشت. هنوز آن بوی نفرت‌انگیز در فضا معلق گشت می‌زد.
گل‌های پژمرده را از گلدان جدا ساخت، جثه‌ی رنگ باخته‌ی گیاهان، عاقبت به دستان چکاوک به زباله تبدیل گشتند. باقی آنها را هم نیز با آبی گوارا، سیراب نمود تا باری دیگر ازبین نروند. خاک نشسته بر روی گلدان‌هایشان را جلا داد.
کمر همت خم افکند و جارو در دست گرفت. همانند عقابی که به دنبال طعمه می‌گشت، چشمانش کثیفی می‌دید و با آن جارو، خاک فرش‌ها را لعنت می‌فرستاد. پس از تلاش‌های متعدد، توانست خاک فرش‌ها را بگیرد و آنها رنگین گشتند.
دستمالی نمور، بر روی تن خشک قاب عکس خود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر تالار وحشت
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
7/7/23
ارسالی‌ها
698
پسندها
2,678
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
** چند ماه بعد، آینده **

آن شب، مهتاب در بلند‌ترین نقطه‌ی عرش رسیده بود، نور خود را همانند دامنی سفید، برروی جنگل می‌انداخت. ستارگان کوچک و بزرگ، چشمک‌زنان با یک‌دیگر به مصاحبت می‌پرداختند‌. هوا سوزناک‌تر از همیشه بود. ظلماتی مخوف‌بار بر همه‌جا حکم‌فرمانی می‌کرد. درختان سربه‌فلک کشیده، سایه‌ی ترس را بر جنگل انداخته بودند‌. کلاغ‌ها سکوت دهشتناک شام را شکسته و صدای‌شان به اوج می‌رسید‌.
گوش‌های چکاوک تنها صدای کلاغ‌ها و باد را می‌شنفت که انگار، خبر مرگ بر دوش داشتند. دست و پاهایش، در اسارت بودند و تمامی پیکرش با دردی جان‌سوز تلفیق گشته بود. نمی‌دانست کجاست! بویی ناخوش به مشامش می‌رسید، گویا چیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر تالار وحشت
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
7/7/23
ارسالی‌ها
698
پسندها
2,678
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
** زمان حال **

ساعت حوالی پنج صبح را نشان می‌داد و باز‌هم، خداوند روزی پربرکتی دیگر برای ساکنان خلقت شروع کرده بود. امروز دست‌خط سرنوشت، چه می‌نوشت و چه چیزی را پاک می‌نمود؟ این را هم فقط خداوند یگانه می‌دانست.
نسیمی خنک، در ژرف تابستان بسیار برای اهالی درخت‌نشین‌ و باقی دل‌انگیز بود، زیرا نسیم روح برگ‌های درختان بهبودی می‌داد. دقایق نخست سپیده‌دم بود و خورشید نم‌نمک خود را از میان کوه‌های پیر و جوان، آشکار می‌ساخت‌.

گنجشگ‌ها، چنان غوغایی میان برگ‌های تازه چشم بر جهان گشوده‌‌، برپا کرده بودند که انگار آخرین روز از زندگانی‌شان باشد؛ همچنین یاکریم‌ها و کفتر‌ها نیز آنها را همراهی می‌کردند. همگی با هم‌صدایی یک‌دیگر ترانه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر تالار وحشت
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
7/7/23
ارسالی‌ها
698
پسندها
2,678
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
چکاوک، از عطر خوشایند چای، متحیر گشت. با تبسمی که بر لب داشت، چای را به آغوش قوری‌ِ سوزان می‌فرستاد. سفره با فرش‌های قدیمی، یکسان شد. چکاوک با چای خوش‌رنگ و لعاب در دستانش گفت:
- بهنام، صبحونه حاضرها!
اینگونه سعی در التیام زخم‌هایش می‌کرد. دلش هوای خنده‌های بهنام را کرد، چه زیبا خنده سر می‌داد این دلبر! پنیر و استکان کوچک چای، به سفره رنگین بودن بخشیدن. چیزی به یادش آمد، نونی برای خوردن وجود نداشت!
سراسیمه چادر روی سر نهاد، کفش‌ به پاکرد و راهی نانوایی شد. همچنان نسیم مطلوب با تندی می‌وزید و حال چکاوک را دگرگون ساخت. خرده پول‌هایش به دست گرفت و از خانه گریخت. گرسنگی معده‌اش را به بازی گرفته بود و هرگاه، ناجور به درد می‌آمد.
مسیره چندانی قدم نگذاشت که به نانوایی رسید. بوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر تالار وحشت
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
7/7/23
ارسالی‌ها
698
پسندها
2,678
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
ناگاه با عرقی که بر روی پیشانی‌اش سرایت کرده بود، برخیزید. نفس‌زنان به دنبال کسی می‌گشت. همان بی‌حرمتی که می‌خواست اسرار او را فاش نماید! کمی اندیشید، چیز زیادی به خاطر نمی‌آورد، کی بود آن جفاکار؟
هرچه در توان داشت به چنگال گرفت، باز نتوانست بفهمد، هرکس که بخواهد او را دامن‌گیر مصیبت کند، بر پدر و مادرش لعنت باد! تازه اطرافش را دریافت و دانست شب گذر کرده است و خورشید، در آسمان می‌تازد.
هنوز خواب‌آلودگی در سرش بود که برخاست و به سوی سرویس‌بهداشتی رفت. تیرداد با دیدن چهره‌ی رنجیده و بی‌رنگ خود در آینه، اخم‌هایش به‌ یک‌دیگر گره خوردند. در نخستین لحظات روزش، اوغاتش مخدوش گشته بود.
دست‌رویی با آب زلال و سرد، تازه نمود.
از سرویس‌بهداشتی که خارج شد، با دیدن آن تکه کاغذ شوم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر تالار وحشت
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
7/7/23
ارسالی‌ها
698
پسندها
2,678
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
ساعت دیگر از هفت نیز می‌گذشت. چکاوک در کوچه‌ گام برمی‌داشت و خیال‌های بسیاری برای امروز، در ذهنش آشکار می‌شدند‌. از عماق دلش می‌خواست تا بتواند کاری پیدا کند... می‌دانست به‌زودی چنگال‌های برنده‌ی اجاره خونه قرار است دست به دور گردنش بگذارد و جانش را بدرد.
بهتر بود شتابان به سوی شغلی می‌رفت تا اوضاع بیشتر رو به بیچارگی نرود و بتواند مقابلش ایستادگی کند. کوچه‌های محل رو به پایان بودند و او باید تا خیابان اصلی ادامه می‌داد. اگر نمی‌توانست امروز کاری پیدا کند چه؟ با خود گفت:
- چکاوک انقدر گالیور بازی درنیار، چیت کمتر از بقیس؟ می‌تونی یه کار پیدا کنی... نهایتش میری فروشندگی دیگه! ولی خب اونم حقوقش کمه... بسه چکاوک انقدر لفظ بد نیا دختر‌‌‌، عه!
ابرو‌هایش اخم داشتند و لب‌هایش خنده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر تالار وحشت
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
7/7/23
ارسالی‌ها
698
پسندها
2,678
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
تیرداد، پس از آنکه به انتظار چکاوک درجای خود افسوس خورده بود، دیگر باید آماده‌ی ملاقات با عالم واقعیت می‌شد و از جهان شیدایی، بازمی‌گشت. امروز باید میافت آن کاغذ کار کدام بی‌پدری است.
به اتاق‌خوابش رفت و در‌های کمد را با یک حرکت از یک‌دیگر جدا ساخت. گرما، اجازه صادر نمی‌کرد تا بشود یک دست کت‌شلوارِ شیک بر تن کند؛ در عوض یک شلوار گشاد آبی رنگ و گیاهی، همچنین یک پیراهن سفید ساده برتن نمود.
در آینه نگاهی به قامت خود انداخت، چنین شیوه لباس پوشیدن را نمی‌توانست بپسندد، احساس کرد شبیه پسربچه‌های نونهال شده است با آنکه سن‌وسالش از سی نیز می‌گذشت. به‌هرحال، احساس راحتی و خنکی، نظرش را جلب کرد.
به دنبال شانه برای آراسته ساختن موهایش، گشت و دقایقی سپری شدند تا شانه را بیابد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر تالار وحشت
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
7/7/23
ارسالی‌ها
698
پسندها
2,678
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
چکاوک، بعد‌از دیدن آن آگهی کار، تمام آبی که نوشیده بود را از خوشحالی، به بیرون درج کرد. دوان‌دوان با سرعتی حیرت‌انگیز، به سوی مغازه روانه شد، آنقدر که چادرش داشت به باد می‌رفت.
هنگامی که به مغازه رسید، نفس در سینه نداشت و کمی ایستاد تا بتواند تنفسش را کنترل کند. بار دگر به آگهی چشم دوخت که چنین اخبار می‌رساند: یک عدد کارمند زن، برای فروشندگی. حقوق پنج الی هشت میلیون.
چشم‌های چکاوک چنان می‌درخشیدن که در توان داشتند آن لحظه، هرمردی را جادوی طلسم خود کنند. تبسمی که لب‌هایش داشتند، همتای وقت‌هایی بود که بهنام را در کنار خود می‌دید؛ همان‌قدر زیبا و دلبرا.
در شیشه‌ی شفاف مغازه نظری به خود انداخت تا مبادا، چهره‌اش زننده باشد. روسری‌اش را جلوتر کشید و با همان حالت شوق اولیه، راهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : اِنزوا؛

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا