متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه بر مدار تباهی | ملیکا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ملیکـا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 19
  • بازدیدها 1,538
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ملیکـا

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
7,529
امتیازها
22,273
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان کوتاه: 493
ناظر:
(Mahsa) (Mahsa)

نام داستان: بر مدار تباهی
نویسنده: ملیکا
ژانر: #تراژدی #جنایی
1014041_9d47aad6b59d2344ed01597f21fad57e.jpg
خلاصه:

تنها خوشی او آن کودک هفت ساله‌اش بود. دگر زندگی روی خوشی را به این زن نشان نمیداد. سختی‌های زندگیش کم نبود؛ اما سخت‌ترین لحظه‌ها همان لحظه‌ها آن دم بودند که به تنهایی باید نجات دهنده کودک خردسالش در زمانی محدود و به قیمت جان خود باشد.​

.[COLOR=rgb(147, 101...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ملیکـا

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • #2
IMG_20230111_234636_553.jpg

"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ملیکـا

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
7,529
امتیازها
22,273
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:

زندگی پیوسته بر روی غلتک خوشبختی قرار ندارد. یک روز خوشبختی‌ست که به جاده زندگیت قدم میگذارد و طولی نمیکشد که در یک لحظه بدبختی تمام زندگیت را فرا میگیرد. آدمکش‌های بی‌رحم و نجات دهندگان دل‌رحم ترسناک‌ترین و زیباترین انسان‌های روی زمین‌اند و اما او تنهاست و عزیزترین‌ فرد زندگیش یک قدم تا مرگ فاصله دارد.

***​

مردمک چشمانش لرزید، پوششی شیشه‌ای روی چشمانش نقش بست. قطره‌ای روی گونه‌های کبودش چکید. نفس عمیقی کشید و با صدایی که سعی در کم کردن لرزشش می‌نمود، گفت:
- من... من با این کار خرج خودم بچه‌م در میارم، اگه اخراجم کنید چجوری شکم بچه‌م رو سیر کنم؟
مرد روبه‌رویش با چشمان سیه رنگش خیره زن روبه‌رویش شد و گفت:
- من مسئول شما نیستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ملیکـا

ملیکـا

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
7,529
امتیازها
22,273
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #4
گرین که از حال و اوضاع تلما باخبر بود و میدانست او تنها با کودک خردسالش زندگی میکند، با چند قدم خود را به تلما رساند که مشغول جمع کردن وسایل خود بود. دست‌ راستش را روی شانه تلما گذاشت که همان لحظه تلما سرش را بالا گرفت و با او چشم تو چشم شد. گرین لبخندی تلخ زد و گفت:
- میتونیم دوباره با رئیس حرف بزنیم، مطمعنم قبول میکنه.
تلما که دگر هیچ امیدی نداشت، گفت:
- باهاش حرف زدم. کلی هم التماسش کردم ولی بازم دلش به‌رحم نیومد.
قطره اشکی سمج دوباره روی گونه‌های کبودش غلت خورد. گرین که دگر تحمل این وضع را نداشت با یک حرکت تلما را در آغوش گرفت و این آغوش مقدمه‌ای شد برای ریختن اشک هایشان.
- خانما اینجا چه خبره؟
شکه شده از هم جدا شدن و به آقای کوین چشم دوختند.( مردی با چشمان سیه رنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ملیکـا

ملیکـا

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
7,529
امتیازها
22,273
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #5
گرین که نا امید شده بود کمی به آقای کوین که پشتش به او بود و از شرکت خارج میشد نگاه کرد و چشم از او گرفت به تلما نگاه کرد. دختری با چشمانی سبز، صورتی لاغر که بخاطر این چندسال و مرگ شوهرش به این وضع افتاده بود. پوستی به رنگ سفید و گونه هایی کبود. ابروهای مشکی متمایل به قهوه‌ای و بینی استخوانی و کوچک. هیچکس احساساتش را درک نمیکرد. دلش از این زمانه پر بود. با دستانی لرزان که لرزشش واضح بود، لیوانش را که طرح گل روی آن نقش بسته بود داخل کیف خود گذاشت. به سمت گرین چرخید لبخند تلخی زد و دست راستش را روی شانه‌های گرین گذاشت و گفت:
- به ما حتما سربزن، دلم برات تنگ میشه.
گرین سری تکان داد و با نگرانی که در لحن آن مشهود بود گفت:
- حتما بهتون سر میزنم. ببخش که نتونستم کاری کنم....
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ملیکـا

ملیکـا

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
7,529
امتیازها
22,273
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #6
از پله ها بالا رفت و روبه روی در آهنی خانه‌اش قرار گرفت. کلید خانه را از کیفش خارج کرد و در خانه‌اشان که کمی از آن زنگ زده بود را باز کرد.
همان لحظه دخترش روبه‌رویش ظاهر شد و کمی بعد در آغوش تلما قرار گرفت. وقتی از هم جداشدند لینا گفت:
- چرا زود اومدی مامان؟
تلما لبخندی روی دخترکش زد و گفت:
- امروز تعطیل بود منم دیگه برگشتم خونه.
لینا که حرف مادرش را باور کرده بود با شوق به سمت دفتر نقاشیش رفت و گفت:
- ببین چی کشیدم مامان.
تلما کیفش را روی میزی که دورش مبل‌هایی به رنگ قهوه‌ای چیده شده بود و تلویزیون کوچکی که روبه رویش بود گذاشت و به دفتر لینا نگاه کرد و گفت:
- چه نقاشی قشنگی. اونوقت اینا کین تو نقاشی؟
لینا خوشحال از اینکه مادرش خوشش آمده است شروع کرد به توضیح دادن.
- این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ملیکـا

ملیکـا

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
7,529
امتیازها
22,273
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #7
لبخندی به لینا زد و گفت:
- تا تو یه نقاشی دیگه بکشی من غذارو آماده میکنم.
لینا سرش را تکان داد و با دفتر نقاشیش به گوشه‌ای از هال رفت. دیوار های آبی رنگ خانه، یک اتاق در سمت چپ خانه که دری به رنگ سفید داشت. آشپزخانه‌ای کوچک کنار اتاق که کابینت هایش قدیمی و پوسیده بود آن‌هم به رنگ آبی‌کربنی و ساعتی شبیه قاصدک روی دیوار کنار تلویزیون نصب شده بود. هوای گرم تابستان و آفتاب سوزان همه جارا گرم کرده بود. تلما که نودلیتش آماده شد با صدای بلند از آشپزخانه گفت:
- لینا بیا غذا آمادست.
لینا به سرعت به سمت آشپزخانه رفت و روی صندلی روبه‌روی میز غذاخوری نشست.

***

روزنامه هارا یکی پس از دیگری بررسی میکرد. دنبال کار بود اما به جایی نرسیده بود. متنی نظرش را جلب کرد.(به یک زن خدمتکار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ملیکـا

ملیکـا

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
7,529
امتیازها
22,273
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #8
راه مدرسه دخترش را در پیش گرفت. وقتی به مدرسه رسید دانش‌آموزان از مدرسه خارج میشدند. دنبال دخترکش میگشت که اورا دید برایش دست تکان داد و لینا تا اورا دید به سمتش دیوید. وقتی به مادرش رسید، گفت:
- سلام. مامان چرا نرفتی سرکار؟
تلما پیشونی لینا را بوسید و گفت:
- خواستم امروز با دخترم برم بیرون بگردم. دوست نداری بری بیرون برم سرکار!
لینا تندتند سرش را تکان داد و با لحن لوسی که دل مادرش را میبرد گفت:
- مامانی برام بستنی میخری؟
به چشمان لینا نگاه کرد. حتا چشمان قهوه‌ای رنگ لینا هم اورا یاد همسرش می‌انداخت. با لحن مادرانه خود گفت:
_ امروز روز لینا خانم پس قراره همه‌چی برات بخرم البته چیزای گرون دیگه زورم نمیرسه.
و بعد دست لینا را در دست گرفت و با او به سمت بازار رفتن. در بازار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ملیکـا

ملیکـا

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
7,529
امتیازها
22,273
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #9
بعد یه مدت یه پارت بزارم واسه دل خودم:)


تلما بعد از حساب کردن پول عروسک به سمت لینا رفت که جلوی در ورودی مغازه اسباب بازی فروشی ایستاده بود رفت و گفت:
- بیا اینم عروسکی که دوست داشتی، راضی شدی؟
لینا دست‌هایش را برهم کوبید و با خوشحالی گفت:

- خیلی خوشگله، دستت درد نکنه مامانی جونم.
و هم آن مرد را از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ملیکـا

ملیکـا

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
7,529
امتیازها
22,273
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #10
سرش را به‌سوی جوزف که کت‌شلواری به رنگ مشکی برتن داشت مایل کرد و روی صورت آن دقیق شد و خیره به چشمان آبی کمرنگ جوزف، گفت:
- لینا کجاست؟ دخترم کجاست؟
چشمانش لبریز از اشک شدند و اولین قطره اشکی که روی گونه‌هایش چکید شروعی برای باریدن آن چشمان سبز شد. جوزف که حال کمی دست‌پاچه شده بود، گفت:
- آروم باشید خانم. وقتی که میخواستن سوار ماشینتون کنن من و دوستانم متوجه شدیم به کمکتون اومدیم ولی متاسفانه اونا فرار کردن و دخترتونم همراه خودشون بردند.
این حجم از اتفاقات برای تلما قابل باور نبود. حال دخترکش در دست سارقینی است که آنهارا هم حتی نمیشناسد. اتاق دور سرش چرخید و سرش سنگین شد و در یک لحظه با فریادی گوش‌خراش نام (لینا) را سرداد و شروعی شد برای داد و فریاد های تلما. جوزف به سمتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ملیکـا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا