- ارسالیها
- 10,310
- پسندها
- 25,054
- امتیازها
- 83,373
- مدالها
- 53
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #151
امیری که او شب گذشته دیده بود دقیقاً همانی بود که ثنا میگفت گاهی از او میترسد و آن آدم متظاهر و دروغگویی که فکر میکرد جنتلمن با اخلاق است؛ حامد پسر ادیب بود. ناخنهایش را در مشتش فرو کرد. سایهای بلند و سیاه به رویش افتاد. سرش را بالا گرفت و نگاه پر از نفرتش را به روی او تنگ کرد. حامد دست در جیب جلیقهی بافت خاکستریاش انداخت. سردش بود؛ اما نه آنقدر که نتواند تحمل کند:
- سلام.
مثل همیشه آرام و مؤدب! ستایش از جا پرید و سرمای تنش را به شعلههای خشمش داد و پرخاش کرد:
- چطور تونستی اینطور به من دروغ بگی و وانمود کنی امیری؟ هه! امیر! تو اصلاً در حدی هستی که یکی از ما باشی؟ خیلی خودت رو دست بالا گرفتی، جناب ادیب! فکر کردی که چی؟ قرار بود چی به تو برسه؟ بدبخت بیچاره! تو در حد ترحم ما هم...
- سلام.
مثل همیشه آرام و مؤدب! ستایش از جا پرید و سرمای تنش را به شعلههای خشمش داد و پرخاش کرد:
- چطور تونستی اینطور به من دروغ بگی و وانمود کنی امیری؟ هه! امیر! تو اصلاً در حدی هستی که یکی از ما باشی؟ خیلی خودت رو دست بالا گرفتی، جناب ادیب! فکر کردی که چی؟ قرار بود چی به تو برسه؟ بدبخت بیچاره! تو در حد ترحم ما هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش