متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان سرو پناه | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 161
  • بازدیدها 6,490
  • کاربران تگ شده هیچ

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,047
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #151
امیری که او شب گذشته دیده بود دقیقاً همانی بود که ثنا می‌گفت گاهی از او می‌ترسد و آن آدم متظاهر و دروغگویی که فکر می‌کرد جنتلمن با اخلاق است؛ حامد پسر ادیب بود. ناخن‌هایش را در مشتش فرو کرد. سایه‌ای بلند و سیاه به رویش افتاد. سرش را بالا گرفت و نگاه پر از نفرتش را به روی او تنگ کرد. حامد دست در جیب جلیقه‌ی بافت خاکستری‌اش انداخت. سردش بود؛ اما نه آنقدر که نتواند تحمل کند:
- سلام.
مثل همیشه آرام و مؤدب! ستایش از جا پرید و سرمای تنش را به شعله‌های خشمش داد و پرخاش کرد:
- چطور تونستی اینطور به من دروغ بگی و وانمود کنی امیری؟ هه! امیر! تو اصلاً در حدی هستی که یکی از ما باشی؟ خیلی خودت‌ رو دست بالا گرفتی، جناب ادیب! فکر کردی که چی؟ قرار بود چی به تو برسه؟ بدبخت بیچاره! تو در حد ترحم ما هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,047
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #152
و بعد نالید:
- حالا چرا تهش عذرخواهی کردی؟
سرش را تکان داد تا از التهاب درونش کم کند. کیف چرم سیاهش را از روی نیمکت برداشت و به روی شانه‌اش محکم کرد و بلند شد:
- اصلاً حقش بود! تا خودش باشه دیگه دروغ نگه.
حامد با گام‌هایی آرام خیره به خیابان‌هایی که پر از ماشین‌هایی بود که از کنارش می‌گذشتند، به سمت جایی نامشخص می‌رفت. حرف‌های ستایش او را به یاد گذشته انداخته بود. به یاد روزهایی که او و مهدی زیر نگاه‌های پر از تحقیر دیگران برای پیدا کردن کار به هر کسی روی می‌انداختند و معلم‌های نادانی که بعد از هر خطایی بی‌پدری‌شان را به رخشان می‌کشیدند. صدای زنگ بلند گوشی‌اش او را به حال برگرداند. بدون نگاه به شماره جواب داد. پسر بچه‌ای با کاپشن بادی‌اش به سرعت از کنارش گذشت. عابر پیاده خلوت بود:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,047
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #153
آقا جابر خیلی به گردن آن‌ها حق داشت.
سر که بلند کرد در دومتری خودش در آن کوچه‌ی نمناک و باریک، جلوی درب خانه، او و فربد را دید. فربد چهره در هم کشیده و دست به سینه به پیکره‌ی سرد و آهنین درب لم داده بود و به چیزهایی که آقا جابر با متانت می‌گفت، گوش می‌داد. فربد سرتکان داد که نگاهش به حامد افتاد. از دیوار جدا شد و با صدای بلندی روبه حامد میان حرف آقا جابر پرید:
- یه کلید می‌دادی، الان می‌رفتیم تو. حالا من به درک! مهمونتم یخ کرد.
حامد برایش چشم و ابرو آمد تا ساکت شود و بعد لبخندی زد و به سمت جابر پا تند کرد و بعد از سلامی گرم، محکم او را در آغوش کشید. بعد از تمام شدن احوال‌پرسی‌ها، فربد بی‌طاقت، خودش را درون کاپشن بادی‌اش پیچید و باز غر زد:
- من و تو به درک! نباید مهمونت رو ببری داخل؟ یخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,047
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #154
حامد گل از گلش شکفت و خوشحال گفت:
- قدمتون رو چشم! شما تاج سر مایید. می‌خواستید اینجا نیاید، کجا برید پس؟
فربد که دقیقه‌ای بود کنارشان نشسته و به حرف‌هایشان گوش می‌داد. شگفت‌زده از شنیدن این حرف‌ها دهانش باز ماند و سریع بعد از حرفش گفت:
- عمو جان ببینید و باور نکنید. این اصلاً نگفته بود عمو داره.
حامد حرصی با گوشه‌ی آرنجش محکم به پهلویش کوبید. جابر با تأسف سری تکان داد و لب زد:
- چند وقته حامد رو می‌شناسی؟
فربد با انگشت ادای شمردن درآورد و بعد خیلی جدی به چشم‌های ریز آقاجابر نگاه کرد و جواب داد:
- فکر کنم سه سال شد دیگه؛ دو سال هم دانشگاهی بودیم و یه سالم همین‌جوری داداشیم.
و بعد پیروزمندانه لبخند عریضی زد که با آن گوشه‌ی لب‌های کلفتش تا انتها کش آمد. جابر متعجب روبه حامد چشم ریز کرد:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,047
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #155
فربد شوکه نگاهی به حامد که ناگهان صورتش سرخ شده بود انداخت و بعد خندید. خیلی تلاش می‌کرد اعتبار و آبرویش را جلوی مرد مسن و جاافتاده‌ی مقابلش نریزد. حامد سر به‌زیر انداخت و آرام جواب داد:
- من که هنوز دارم درس می‌خونم.
ناگهان صدای بلند خنده‌ی فربد در فضا پیچید. خم شد و با صدای بلند به خنده افتاد. حامد از شدت شرمندگی و حرص زیاد سقلمه‌ی محکمی به پهلویش زد که خنده‌اش فوراً جایش را به سرفه‌های مکرری داد:
- مهدی رو هم نمی‌دونم.
و لیوان آبی برای فربد ریخت. جابر سماجت کرد:
- این حرفا رو چطوری به سمیه بزنم؟ اومدنی کلی تو گوشم نق زد که بیام سربه‌راهتون کنم؛ بلکه هم سر و سامونی بگیرید. تا همین الانش هم واستون یه ده موردی نشون کرده.
حالا حامد هم می‌خندید:
- ولله چی بگم؟
فربد با خنده مزه‌پرانی کرد:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,047
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #156
مهدی با همان لبخند نیم‌بندش اضافه کرد:
- اسمش رو بگین من ته توش رو درمیارم.
جابر سری به حرفش تکان داد. آن‌ها هم پسرهایش بودند. پسرهای خودش که از مسئولیتشان شانه خالی کرده بودند و این دو پسرش با علاقه پیگیر ماجرا بودند. مغرورانه ابرو در هم کشید و لب باز کرد:
- فقط ببین معتادی سیگاری نباشه، ببین تکیه‌ش به بازوی خودشه؟ خونواده‌ش درستن؟ دیگه چیزی نمی‌خوام.
مهدی سر بالا برد و خیره در نگاه به چین افتاده‌ی جابر گفت:
- فردا اسمش رو میدم بچه‌ها ببینم پرونده‌ای چیزی نداره. آدرسشم لطف کنید میرم یه پرس و جو می‌کنم.
جابر تسبیحش رو کنار پایش گذاشت و پاهایش را برای استراحت کمی جابه‌جا کرد:
- نه، بذار با هم بریم. منم می‌خوام یکم این اطراف رو بگردم.
مهدی با خوش‌رویی تأیید کرد:
- خوب موقعی اومدی، این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,047
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #157
گفت و به روزی که درمورد حضانتشان شنید فکر کرد.
- حامد؟
- ها؟
- این داداشت تفنگ داره؟
افکار حامد هنوز هم در گذشته و مهربانی‌های جابر سیر می‌کرد:
- که چی؟
- حامد؟
- ها؟
- من ازش می‌ترسم!
با این حرف فربد، تمام آن گذشته‌ی تلخ از جلوی نگاهش پر کشید و خندید:
- فربد؟
فربد با علاقه در جایش به سمت او چرخید:
- ها؟
- بتمرگ!
لب‌هایش آویزان شد و به او پشت کرد:
- باشه.
روز بعد مهدی پی کارهای جابر رفت و حامد هم به درسش رسید و بعد از آن‌که جابر تحقیقش تمام شد با دستی پر اهواز را ترک کرد. قبل از رفتنش از آن‌ها قول گرفت تا حتماً به عروسی بیایند.
***
هوا سرد و نیمه ابری، آسمان را زودتر از موعد به استقبال شب برد. فربد رأس ساعت شش عصر درب خانه‌ی آن‌ها بود. از همان دم در بی‌حوصله داد زد:
- حامد داری واسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,047
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #158
حامد شانه بالا انداخت که فربد خم شد و آهنگ را عوض کرد و یک آهنگ عربی گذاشت و بعد موهایش را با پنجه‌هایش روبه شانه زد و با آهنگ همراه شد:
- تو می‌فهمی این چی میگه؟
- ناسلامتی اهوازیم ها!
فربد ضربه‌ای به شانه‌اش زد که فرمان کمی چرخید و حامد نچی کرد:
- هو! زرت نگو! سه سال همه‌ش نیست که اومدی.
- خب دلیل میشه که عربی بلد نباشم؟
فربد به دستگاه پخش اشاره داد:
- راست میگی بگو چی میگه!
حامد همزمان با آهنگ ترجمه‌اش را خواند. فربد لپ‌هایش را باد کرد و با تخسی از او روی گرفت و دوباره با آهنگ همراه شد:
- فربد از سهیل خبر داری؟
فربد لبی به ندانستن کج کرد و به تکان خوردن‌هایش ادامه داد:
- با تواَم ها؟
فربد آرام جواب داد:
- دیگه ندیدمش.
بعد صاف سرجایش نشست و پوفی کشید و آهنگ را کم کرد:
- بعد اون قضیه که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,047
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #159
صدای گرفته‌‌اش در فضای سرد ماشین پیچید:
- مرخصی‌ها رو که میای؟
فربد چشم بسته خندید:
- آره بابا، خر که نیستم نیام. من فرار خدمت نشم خوبه.
حامد نگاه کوتاه دیگری به او انداخت و دلتنگ روبه آینه‌ی بغلش پچ زد:
- نری یادت بره رفیقی داری ها!
فربد با جدیت جواب داد:
- رفیق چیه بابا تو هم!
حامد متعجب به سمتش چشم گرد کرد که فربد باز آه کشید:
- تو داداشمی، دیگه اینقدرم نیستم که نیام به داداشم سر بزنم.
ته دل حامد گرم شد و تأیید کرد:
- تو هم مثل مهدی.
فربد پوف صدادار و محکمی کشید و چشمانش را روبه او باز کرد:
- آدم قحط بود منو به اون چسبوندی؟
حامد خندید:
- مگه بده یه‌جور عزیز باشین؟
فربد دوباره چشم‌هایش را بست:
- منو کمتر عزیز بدونی هم راضیم.
هر دو ساکت شدند. حامد به شدت احساس دلتنگی می‌کرد. با شنیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,047
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #160
مهدی مقابل آینه یکی از چشم‌هایش را ریز کرد و لب زد:
- اِم... بذار فکر کنم. ها یادم اومد! تو اون جریان که دو روز پیش تو خیابون دوره افتادم، گوشیم افتاد و شکست. حالا تاچش ضعیف شده، ببرش تعمیر.
حامد عصبی دستی به پس سرش کشید و چشم‌هایش را در حدقه چرخاند و با غیض از او رو گرفت:
- نگفته بودی؟ واقعاً که خیلیم ارزش داشت. حتی نگرفتینش فقط بی‌خود زدی گوشی یه تومنی رو پودر کردی.
مهدی معترض از آینه رو گرفت:
- همچینم بی‌خود نبودا! چون همین دیروز ردشو گرفتم و تحویلش دادم.
و پشت‌بند حرفش لبخند عمیقی زد، حامد به او کنایه زد:
- حتماً داری تو دلت عروسی می‌گیری؟
حامد واقعاً بی‌حوصله و پکر بود. دوباره انگشت‌هایش به روی کیبورد لغزید:
- نه بابا، کریمی کوفتش کرد واسم. می‌گفت اصلاً نباید می‌ذاشتم در بره.
صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا