• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان سرو پناه | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 154
  • بازدیدها 4,799
  • کاربران تگ شده هیچ

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,110
پسندها
13,452
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #141
صادق صندلی را عقب کشید و نیم‌خیز و با تکیه به میز ایستاد:
- هل أنت ذاهب؟ «داری میری؟»
مهدی با تعجبی ساختگی ابرو بالا داد و پرسید:
- نباید برم؟!
صادق نالان ابروهایش هشتی شد:
- به این زودی؟
ثنا هم دست‌هایش را به هم حلقه زد و روی پایش ایستاد و به آن دو نگاه کرد. مهدی نگاه کوتاهی به او انداخت و جواب داد:
- آره‌، باید حداقل بتونم امشب رو یه چهار ساعتی بخوابم. شاید در جریان باشی دیگه، من شغلم خاصه!
صادق دستش را کمی به سمتش بالا برد و قدمی به سمتش جلو رفت:
- آدرست رو... می‌خوام بیام ببینمت. بعضی وقت‌ها یه سر بهت بزنم.
مهدی با دستش اشاره‌ی کوتاهی به ثنا داد:
- ثنا داره. همیشه هم نیستم، با عرض پوزش حامد هم همیشه نیست. اونو شاید اصلاً ندونید؛ هم درس می‌خونه و هم کار می‌کنه. حواستون بهش باشه الکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,110
پسندها
13,452
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #142
لكني أرى وحدتهم. في اليوم الذي كنت أتبعهم فيه، لم أر أحداً يذهب أو يأتي إلى منزلهم وشيء آخر أزعجني في البداية؛ لكن الآن أعتقد أنه جيد، جيد جدًا! هذا هو ارتباطه القوي بابن أديب، حميدة والعكس صحيح. أبي، دعني أخبرك شيئًا، هل تجيبني بصراحة؟ «چهار سالش بود که عمو و زن عمو رو جلوی چشماش کشتن، خودش رو هم تهدید به مرگ کردن. با ادیب دربه‌در شد. این‌جور هم که شنیدم، ادیب آه نداشت که با ناله سودا کنه و اونم تو همون سالای اول می‌کشن. نمی‌دونم کی دستشون رو گرفت شایدم اصلاً نگرفت. زن ادیبم که خیاط بود، مریض شد و مُرد. حامد، پسر ادیب می‌گفت اون موقعه‌ها فقط ده سالشون بود، بعد سرپرست خونواده شد مهدی، یا همون امیر خودمون. من نمی‌دونم خرج و دخلشون رو از کجا جور می‌کرد یا اصلاً چطوری! ولی هر کسی دیگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,110
پسندها
13,452
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #143
این‌بار ثنا به میان حرفش پرید، ایستاد و صادق را با این‌کارش مجبور به ایستادن کرد:
- فكر في أميرعلي و أميرحسين، هل تظن لو أخبروا أميرعلي أننا لا نريد أميرحسين و أبعدناه، وأعطيه منزلاً و وضع المال في حسابه، فهل سيقبل أنك لا تراه؟ «امیرعلی و امیر حسین رو در نظر بگیر، به‌نظرتون اگه به امیرعلی بگن امیرحسین و ما نمی‌خوایم و می‌فرستیمش بره، بهش خونه می‌دیم و به حسابش پول می‌ریزیم، قبول می‌کنه که نبینتش؟»
صادق عصبی عصایش را به زمین کوبید و سرتق لب زد:
- هذا مختلف، إنهم إخوة حقًا. «اون فرق می‌کنه، اونا واقعاً برادرن.»
ثنا هم تکانی خورد و مانند خودش جواب داد:
- بالمناسبة، الوضع أسوأ هنا، أمير لم يكن لديه أخ أو أخت، لم يكن لديه، مات والديه المزعومون قريبًا. لقد رأى حامد طوال حياته فقط. حتى لو لم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,110
پسندها
13,452
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #144
- اتفاقاً خیلی هم به تو هست، حالا بعد می‌فهمی.
حامد کلافه تماس را قطع کرد و دستش را به روی آیفون گذاشت و عقب ایستاد. بعد‌از آخرین دیدارش با رسول دیگر دوست نداشت آن‌ها را ببیند:
- کیه؟
- سلام عرض شد، بنده حامدم!
صدای ظریف آن‌سوی خط متعجب، تکرار کرد:
- حامد؟!
صدایی از آن سو بلند گفت:
- امیر بابا، بذار بیاد تو.
و صدای تق باز شدن در بلند شد. صلواتی در دل فرستاد و جلو رفت تا در را باز کند که دستی به روی شانه‌اش نشست. چرخید و مهدی خندان را دید:
- درد! به چی می‌خندی؟
و او را کنار زد و به سمت خیابان رفت. مهدی با دو گام خودش را به او رساند و بازویش را گرفت و او را به سمت خودش کشید:
- کجا داری میری؟
حامد عصبی بخار دهانش را بیرون داد:
- خونه!
- مگه قرار نبود بری تو؟
حامد خودش را عقب کشید و بازویش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,110
پسندها
13,452
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #145
پدربزرگ نگاه موشکافش را به او دوخته بود، روی مبل راحتی نشسته عصایش را محکم در مشت می‌فشرد. حامد نگاه پرتردیدی به او انداخت که حرکت آرام سر صادق خیالش را راحت کرد. روی مبل دو نفره‌ای مقابلش نشست و تازه یادش افتاد مهدی همراهش نیست. همان‌موقع مهدی به سالن آمد. پسرها در نیمه‌راه نشستن سر جاهایشان ماندند. رسول و علی با دهان‌هایی نیمه‌باز به او خیره شدند، پروانه و الهام با جیغ‌های خفه‌ی از روی حیرتشان دست به روی دهانشان گذاشتند، ستایش سر جایش خشکش زده بود حتی پسرها هم شگفت‌زده شده بودند. صادق با اینکه قبلاً هم او را دیده بود، باز با دیدنش اشک در چشمانش حلقه زد. حامد از دیدن واکنش همه نیشخندی زد. سهراب اول از همه به خودش آمد:
- اینجا چه خبره؟! تو... ببینم تو امیری یا... .
انگشتش را اول روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,110
پسندها
13,452
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #146
اگر پدرش مهدی را برمی‌گرداند حالا اینطور یک خانواده دل‌نگران و غم‌دیده نمی‌شدند و مهدی با این فلاکت بزرگ نمی‌شد. صدایی از ته سالن بلند شد:
- عمو جان چشمتون روشن! نوه‌ی دردونتون برگشته. می‌گفتین سور بدم! قربونی بدم! چرا بی‌خبر؟
و خودش را به جمع رساند. مرد قد بلندی که کت و شلوار سیاهش به روی تنش شق و رق ایستاده بود با چند گام بلند خودش را به جمع رساند. مرد نسبتاً جوانی که با همان نگاه نافذ و سنگینی که مشابهش را فقط مهدی داشت؛ اما آن پلیدی و بدخواهی کجا و این معصومیت که با گذر این همه زمان هنوز رنگش را نباخته بود کجا! جمع ساکت شد و پسرها کنار رفتند تا راه را برای او باز کنند. مرد تا چشمش به مهدی افتاد، یکه خورده قدمی به عقب برداشت و بلند گفت:
- جل‌الخالق! محمد حی؟! «جل‌الخالق محمد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,110
پسندها
13,452
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #147
فضا خیلی سنگین شده بود. همه با تردید و کنجکاوی به آن‌ها نگاه می‌کردند که مهدی بازوی نادر را گرفت و او را از میان جمع متعجب گذراند و به سمت حامد که هنوز هم سرجایش نشسته و سربه‌زیر انداخته بود برد:
- حامد جان ببین منو.
حامد از شنیدن صدای گرم مهدی، متعجب سر به بالا گرفت و همان‌طور از جایش بلند شد. مهدی با دست به حامد اشاره داد و روبه نادر گفت:
- داداشم حامد!
و دوباره شستش را روی لبش کشید. نادر اینبار عصبی شده بود:
- باید بشناسم؟
نگاه زیرچشمی‌اش به جمع بود و به جمع شدن گوشه‌ی چشم سمت چپش:
- نمی‌دونم، بقیه که شناختن، گفتم شاید بشناسی.
حرف دوپهلویش او را کنجکاو کرد:
- مگه کیه؟
- پسر ادیب، اسماعیل ادیب؛ ولی خب حالا واسه همه دیگه داداش منه!
جمله‌ی آخر را با نوعی جدیت و تحکم گفت و مستقیم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,110
پسندها
13,452
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #148
اشتیاق نگاه براق مهدی به یکباره از بین رفت و روبه جمع گفت:
- امیدوارم ناراحتتون نکرده باشم. من حافظه‌ی خوبی دارم؛ ولی خب زمان دشمن بدی برای بچه‌هاست! همه‌تون تغییر کردید، مثلاً من امیرعلی رو تو چند سالگیش یادمه... .
چشمانش را برای یادآوری چیزی ریز کرد و ادامه داد:
- یه چندباری بازیم رو خراب کردی و... یه چیزی یادمه؛ انگار غرق شدم و تقصیر تو هم بوده.
و باز هم به نادر زل زد:
- عجیبه نه؟ من این همه چیز رو یادمه، پس چرا بازیای شما رو یادم نمیاد؟
رسول تبسمی پدرانه به صورتش نشاند که سیبل‌های سیاهش در صورت گردش تکانی خورد و پدرانه لب زد:
- بی‌خیال این حرفا، بعد از این همه سال... .
بغض نشسته در صدایش از یادآوری خاطرات برادرش مکثی در صحبتش انداخت:
- از خودت بگو؟ کجا بودی، چیکار می‌کردی؟
دخترها با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,110
پسندها
13,452
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #149
و لبخند معناداری زد. امیرحسین و سامان نگاهی با هم رد و بدل کردند و «اویی» گفتند. سامان چشم گرد کرد:
- چه خفن!
الهه و مریم هم رسیدند و به همه چای تعارف کردند و نشستند. مریم موقعی که سینی چای را مقابل مهدی گرفت مهربان لبخند زد:
- تعریف شما رو خیلی شنیدیم آقا امیر، خوشحالم که برگشتین.
گوشه‌ی لب مهدی کش آمد:
- تعریف اسباب‌بازیام رو شنیدین؟
همه خندیدند و مریم از خجالت گونه‌هایش گل انداخت و با سری پایین افتاده درحالی‌که اینبار به حامد چای تعارف می‌کرد گفت:
- تعریف بازی‌گوشیاتون رو شنیدم.
مهدی با انگشت رد زخمی قدیمی و عمیق در زیر شقیقه‌ی پوشیده با چتری‌های کوتاهش را خاراند. نگاه برق افتاده‌ی صادق به روی مهدی نشست و دستش را به روی رانش کشید:
- یعنی دنیا رو بهم دادی، دنیا رو بهم دادی!
مهدی طعنه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,110
پسندها
13,452
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #150
دل حامد از درد نفرین این پیرمرد سوخت. همان‌طور سربه‌زیر به راه افتاد که صدای نادر او را متوقف کرد:
- اسمت حامد بود؟ یادم اومد، با امیر به‌دنیا اومدی. ادیب پول نداشت سور بده، عمو صادق سور رو یکی کرد.
مهدی جلوی درب ایستاده بود با دیدن تعلل حامد، صدایش را بالا برد:
- می‌خوای بمونی؟
حامد روی از نادر گرفت و راه افتاد و بعد از یک خداحافظی دسته جمعی بی‌توجه به نگاه پر از خشم ستایش به همراه مهدی آنجا را ترک کرد.
نادر بعد از رفتن آن‌ها لبخند مصنوعی‌ای زد و روی دست‌های صادق افتاد و بعد از اینکه پشت دستش را بوسید و با بقیه خداحافظی کرد، از آنجا رفت. ماشینش که راه افتاد، موبایلش را از جیب کتش بیرون آورده و شماره گرفت:
- جواد، امیر برگشته.
صدای بی‌حوصله و کش‌داری از آن‌سوی خط جوابش را داد:
- این وقت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا