متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان سرو پناه | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 161
  • بازدیدها 6,490
  • کاربران تگ شده هیچ

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #161
اداره‌ی چنین شرکت‌هایی کار ساده‌ای نبود. کارخانه‌ی لبنیات «فریمال» هم متعلق به آن‌ها بود که آن را خانواده‌ی عمه‌اش اداره می‌کردند و البته شعبه‌ی دیگرش که در شهرک صنعتی اهواز بود و با همین نام فعالیت می‌کرد را دوتا از عموزاده‌هایش، سهراب و سامان اداره می‌کردند که سامان از زمانی که به کانادا رفته بود، دیگر هیچ دخالتی در اداره‌ی کارخانه نمی‌کرد، ولی به محض تمام کردن تحصیلش باز به سر کارش برمی‌گشت.
سهراب تغذیه خوانده بود و سامان شیمی. آن‌ها با هم کامل می‌شدند و به خوبی از پس کارخانه برمی‌آمدند.
از افکارش بیرون آمد و یقه‌ی بلند پالتویش را تا روی بینی‌اش بالا داد و به ساختمان بزرگ مقابلش خیره شد. طرح بیرونی ساختمان فوق‌العاده بود. دیوار آجری که بالای آن فنس کار شده بود و اسم شرکت را بر روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #162
شانه‌های نادر لرزید:
- پس باید داخل رو ببینی، بیرونم که سرده، هنوزم دیر نشده!
و از او فاصله گرفت و با دستش به ورودی اشاره داد. در نگاه ریز و سیاهش غرور موج می‌زد. دست مهدی دایره‌وار روی زخم شقیقه‌اش چرخید. امروز از قصد موهایش را بالا روغن زده بود و پیشانی صافش را به نمایش گذاشته بود:
- خیلی لطف دارین ولی دیگه داره وقت می‌گذره.
ابروهای نادر بالا پرید و منتظر نگاهش کرد:
- اومدم به یه ناهار دعوتت کنم، اگه قابل بدونی!
نادر کمی عقب رفت و نگاه متعجبش به روی موتور قفل شد و با دست به آن اشاره داد:
- با موتور؟!
مهدی مؤدبانه کمی خم شد و مزاح کرد:
- شما با بی.ام.و بیا، مهم اینه که دعوتم رو رد نکنید.
نادر با صدای بلند خندید و شکم برآمده‌اش را به جلو داد و ضربه‌ای آرام به بازوی سفتش زد. و درحالی‌که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا