- ارسالیها
- 1,406
- پسندها
- 16,473
- امتیازها
- 38,073
- مدالها
- 22
- سن
- 23
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #51
ملینا حیرت زده نگاهی میان آن دو رد و بدل کرد و شانههایش را بالا انداخت
- من... من متوجه نمیشم...
مهراس میان کلام آن دو آمد و گفت:
- یعنی اینکه... از این به بعد، من بالای سر این سرزمینم و باید اونجا زندگی کنیم!
چشمان ملینا تا آخرین حد ممکن گرد شده ضربان قلبش شدت گرفت و پاهایش لرزید این مرد وحشتناکتر از آنی بود که شنیده بود!
لوسی لب زیرینش را به دندان گرفت تکهای از موهایش را پشت گوشش انداخت و نفس عمیقی کشید تا آرامش خود را حفظ کند سپس دست مادربزرگش را گرفت و او را به طرف سالن پذیرایی راهنمایی کرد
- مامان بزرگ، حتما خستهی راهی بیا یکم بشین کنارم و از اومدنت برام بگو
ملینا آب دهانش را فرو داد و دست روی قلبش گذاشت، نگاه طوسی رنگ چشمان مهراس برقی زد و پوزخندی رو لبش نشاند در نتیجه، ملینا...
- من... من متوجه نمیشم...
مهراس میان کلام آن دو آمد و گفت:
- یعنی اینکه... از این به بعد، من بالای سر این سرزمینم و باید اونجا زندگی کنیم!
چشمان ملینا تا آخرین حد ممکن گرد شده ضربان قلبش شدت گرفت و پاهایش لرزید این مرد وحشتناکتر از آنی بود که شنیده بود!
لوسی لب زیرینش را به دندان گرفت تکهای از موهایش را پشت گوشش انداخت و نفس عمیقی کشید تا آرامش خود را حفظ کند سپس دست مادربزرگش را گرفت و او را به طرف سالن پذیرایی راهنمایی کرد
- مامان بزرگ، حتما خستهی راهی بیا یکم بشین کنارم و از اومدنت برام بگو
ملینا آب دهانش را فرو داد و دست روی قلبش گذاشت، نگاه طوسی رنگ چشمان مهراس برقی زد و پوزخندی رو لبش نشاند در نتیجه، ملینا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش