متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان خفته در باد | سیده پریا حسینی نویسنده برتر انجمن یک رمان

سیده پریا حسینی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,406
پسندها
16,473
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #51
ملینا حیرت زده نگاهی میان آن دو رد و بدل کرد و شانه‌هایش را بالا انداخت
- من... من متوجه نمی‌شم...
مهراس میان کلام آن دو آمد و گفت:
- یعنی اینکه... از این به بعد، من بالای سر این سرزمینم و باید اونجا زندگی کنیم!
چشمان ملینا تا آخرین حد ممکن گرد شده ضربان قلبش شدت گرفت و پاهایش لرزید این مرد وحشتناک‌تر از آنی بود که شنیده بود!
لوسی لب زیرینش را به دندان گرفت تکه‌ای از موهایش را پشت گوشش انداخت و نفس عمیقی کشید تا آرامش خود را حفظ کند سپس دست مادربزرگش را گرفت و او را به طرف سالن پذیرایی راهنمایی کرد
- مامان بزرگ، حتما خسته‌ی راهی بیا یکم بشین کنارم و از اومدنت برام بگو
ملینا آب دهانش را فرو داد و دست روی قلبش گذاشت، نگاه طوسی رنگ چشمان مهراس برقی زد و پوزخندی رو لبش نشاند در نتیجه، ملینا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,406
پسندها
16,473
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #52
مهراس پشت در خانه ایستاده بود و زیر سیل بارانی که به راه افتاده بود، گوش به سخنان لوسی و مادربزرگش داده بود؛ نمی‌دانست چرا اما قلبش به درد آمده بود‌. به خوبی می‌دانست که لوسی احساسی به او ندارد از مدت‌ها قبل می‌دانست که این دختر احتمالا هرگز عاشق او نخواهد شد و حتی این را هم می‌دانست که هدفش از نقل مکان به این سرزمین ساخت امپراطوری برای قومش و گردآوری آن‌ها در سرزمین اجدادی‌شان است اما بازهم قلبش همان قلبی که به نظر می‌رسید نمی‌تپد اکنون چنان با سرعت به این طرف و آن طرف قفسه سینه می‌کوبید که عرق از سر و رویش می‌بارید و دستانش به لرزه در آمده بود صدای گریه‌های این دختر بسیار واضح‌تر و دردناک‌تر از آنچه که بود در گوش‌هایش زنگ میزد نفسش چنان به شمارش افتاده بود که برای اولین بار در طول ۱۰۰...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,406
پسندها
16,473
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #53
زمان سپری شده را نمی‌دانست اما مدتی می‌شد که نور آفتاب سایه‌ی فکری‌اش را ترک کرده و غروب خورشید از پستوی خانه‌اش به پهنای آسمان آمده بود. پشت در خانه ایستاد سر و رویش بیش از هر زمان دیگری غیرانسانی بود لباس‌های مشکی‌اش سر تا پا خیس و موهایش هم خیس و آشفته بود با این حال اخم غلیظی بر پیشانی نشانده و چشمان طوسی‌اش به شدت می‌درخشید
در را که باز کرد لوسی و ملینا را نیافت نگاهی به محافظ انداخت که او را به حرف آورد:
- هر دو در اتاق بانو لوسی هستن.
مهراس به عقب خم شده و دستانش را پشت سرش قلاب کرد پشت در اتاق لوسی رسیده و بی‌آنکه در بزند وارد شد لوسی که پشت میز و مقابل آیینه نشسته بود از سرجایش برخاست و ملینا که مشغول شانه کردن موهای نوه‌اش بود عقب رفته و اخم کرد
لوسی حیرت زده نگاهی به سر تا پای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,406
پسندها
16,473
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #54
***
لوسی که مثل همیشه سحرخیز بود صورتش را با آب ولرم شسته و با پارچه‌ای سفید به نرمی خشک کرد لباس‌های خوابش را تعویض کرده و لباسی دامن بلند با شانه‌هایی پفی به رنگ سیاه پوشید و موهایش را گیس کرد آرایشی ساده و ملایم بر چهره نشاند و تا می‌توانست صورتش را آراست تا رد گریه‌های دیشب و چشمان پف کرده را تا حد ممکن بپوشاند ملینا که به تازگی بیدار شده بود نگاهی به لوسی انداخت و لبخندی از سر استیصال بر لب آورد هیچ کس هیچ گاه نمی‌توانست خودش را نه جای لوسی تصور کند و نه حتی در ازای دریافت امکاناتی جای او قرار گیرد چه برسد به لوسی که نه تنها منفعتی در این داستان نداشت بلکه با خواست و اراده خود زندگی اش را کف دستانش گرفته و خواب راحت خود را فدای آسایش دیگران کرده بود! چشمان سرخ لوسی نشان دهنده‌ی گریه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,406
پسندها
16,473
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #55
مهراس بازوی لوسی را چسبید و او را به سمت خود کشید کاسه‌ی به خون نشسته چشم‌ها و فشار دستانش بر تن نحیف دخترک اوج خشم او را نمایان می‌کرد.
- من هر جا که بخوام هر طور که بخوام، همون میشه راه دومی نیست!
سپس طوری او را به عقب هل داده و رها کرد که لوسی تلو تلو خورد و چیزی نمانده بود زمین بخورد ضربان قلبش بالا رفته بود و چشمانش پر از اشک شد مهراس انگشت اشاره‌اش را به نشانه تهدید مقابل صورت او تکان داد و گفت:
- امروز اعلامیه‌های شروع حکومت پادشاه جدید این سرزمین بین مردم پخش می‌شه، احتمالا عده‌ای به اینجا هجوم میارن امیدوارم بدونی که باید چیکار کنی!
سپس پشتش را به او کرد و از باغ گل خارج شد لوسی که پاهایش می‌لرزید ناخودآگاه بر زمین افتاد و سرش را میان دستانش گرفت
این هم درد بی‌درمانی بود که دیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,406
پسندها
16,473
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #56
لوسی با قدم‌هایی محکم مقابل درهای بزرگ قصر ایستاد نگهبانان سری به نشانه‌ی تعظیم خم کرده و همراه با عقب رفتنشان در ها را باز کردند مردمانی که با خشم و نفرت پاکوبان هلهله بر پا کرده بودند با دیدن لوسی ساکت شدند چنان سکوتی در فضا حاکم شد که صدای برهم خوردن بال پرندگان نیز همچون صاعقه‌ای سهمگین بر آسمان جلوه می‌کرد
سلاح‌های سرد پایین آمد و لب‌ها برهم فشرده شد مردم چندین بار نگاهی به یکدیگر و به لوسی انداختند گویی در وهمی باور ناپذیر گرفتار شده باشند مدام پچ پچ می‌کردند و با چشمانی درشت محو تصویر زن رو به رویشان شدند
لوسی نفس عمیقی کشید و دستانش را روی هم گذاشت شانه‌اش را بالا گرفت و لبانش را با زبان تر کرد نمی‌دانست که چگونه صحبتش را آغاز کند با ناخن‌هایش تکه‌ای از پوست کف دستش را خراش داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,406
پسندها
16,473
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #57
فاصله اندکی با انبوه جمعیت داشت همین امر باعث شد نگهبانان با حالتی هشدارگونه جلو بیایند که این از چشم مردم دور نماند پسر نوجوان که تا حدودی تحت تاثیر سخنان لوسی قرار گرفته بود هم با دیدن نگهبانان سلاح به دست ابروانش را در هم کرد و در حالی که مشت گره کرده‌اش را در هوا تکان می‌داد فریاد کشید:
- نه، داری گولمون می‌زنی! همه اینا برای اتلاف وقت ماست!
باقی جمعیت نیز سلاح‌هایشان را در هوا تکان داده و پاکوبان فریاد کشیدند لوسی تلاش کرد آرامشان کند؛ اما آن‌ها دیگر به او گوش نمی‌کردند همان پسر جوانی که نزدیک لوسی بود در میانه‌ی شلوغی خنجری از پیرهنش در آورده و بازوی لوسی را زخمی کرد.
لوسی جیغی از سر درد کشید و همین نگهبانان را به واکنش وا داشت با حمله به مردم، لوسی را از لا به لای جمع بیرون کشیدند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,406
پسندها
16,473
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #58
طبیب و همراهانش از اتاق خارج شدن و بسته شدن در همزمان شد با بوسه‌ای که مهراس بر روی موهای لوسی نشاند‌.
او را میان بازوانش گرفت و به اتاقش برد روی تختش خواباند و رویش را پوشاند مادربزرگ لوسی که به تازگی متوجه وضعیت شده بود دوان دوان و ترسیده داخل شد اما با دیدن مهراس سر جایش میخکوب شد مهراس بالای سر لوسی نشسته و انگشتان ظریف و کشیده‌ی دست دیگر او را بین دستانش نگه داشته بود
ملینا متوجه چشمان نگران و نگاه ترسیده و آشفته‌ی مهراس شده بود و همین او را متعجب می‌کرد اصلا فکرش را هم نمی‌کرد که کوچکترین نشانه‌ای از احساسات ذاتی بشر همچون نگرانی و ترس در وجود این نیمه خدا نیمه انسان هم باشد!
صدایی صاف کرد تا مهراس متوجه او شود اما مهراس مدت‌ها قبل از آمدن او مطلع شده بود لبانش را برهم فشرد و از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,406
پسندها
16,473
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #59
مهراس لحظه‌ای مات و مبهوت ماند و نگاه خیره‌اش را به زن خدمتکار دوخت پلک برهم زد و ابروانش در هم شد صاف ایستاد و به طرف زن چرخید چند قدم جلوتر رفت و با سوظن گفت:
- تو چی داری میگی؟!
دخترک گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و در حالی که کف دستانش را برهم می‌مالید و از نگاه کردن به چشمان مهراس امتناع می‌کرد گفت:
- خواهرتون هانا اومده، منتظر شماست
مهراس لحظه‌ای میان زمین و هوا معلق ماند و بعد به طرف لوسی چرخید نگاه غضب آلودش را به ملینا دوخت و انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار مقابل صورت او تکان داد:
- کارمون تموم نشده، حواستو جمع کن. باید یاد بگیری که چطور رفتار کنی!
سپس بی‌آنکه منتظر پاسخ ملینا بماند با قدم‌هایی سنگین از اتاق خارج شد خدمتکار درها را پشت سرشان بست و ملینا کنار لوسی نشست دستمالی تمیز را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,406
پسندها
16,473
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #60
مهراس اخم غلیظی کرد و در حالی که پلک‌هایش را برهم می‌فشرد گفت:
- باقی مردم‌مون کی میرسن؟
هانا آهی کشید و دست به سینه در حالی که رویش را از مهراس گرفته بود گفت:
- هفته دیگه اینجان
مهراس سری به نشانه‌ی تفهیم تکان داد و لحظه‌ای بعد فورا به طرف هانا چرخید سپس با لحنی هشدارگونه گفت:
- ببین چی می‌گم، مبادا... مبادا لوسی رو بترسونی هانا!
هانا انگار که چیز مهمی را به خاطر آورده باشد از جا پرید و گفت:
- لوسی! چطور فراموشش کردم؟! خدایا... دیگه دارم پیر می‌شم
سپس به طرف مهراس رفت کف دستانش را برهم کوبید و ذوق زده گفت:
- کجاست این عروس جدیدمون؟! نکنه خجالت می‌کشه ازم؟
مهراس با ناباوری به هانا خیره شد و با حالتی کلافه گفت:
- بیخیال اون شو، فعلا نمی‌تونی ببینیش
هانا تای ابرویی بالا انداخت و پوزخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

موضوعات مشابه

عقب
بالا