- ارسالیها
- 1,406
- پسندها
- 16,473
- امتیازها
- 38,073
- مدالها
- 22
- سن
- 23
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #41
لوسی با دهانی نیمهباز و قلبی که چیزی نمانده بود از سینه به بیرون جهد، مات و مبهوت ماند. گوشهایش شنیدههایش را پس میزدند و کلمات معنا و مفهوم خود را از دست داده بودند میفهمید، اما نمیتوانست هضمشان کند.
قطرات اشک روی گونههایش جاری شد و پرسید:
- تو...تو دیوونه شدی؟!
مهراس خندید و در حالی که سینهاش را ستبر کرده و دستانش را پشت سرش قلاب کرده بود گفت:
- من گفتنیها رو گفتم حالا این تویی که سرنوشت مردم این سرزمین رو تعیین میکنی.
لوسی با خشمی که به حد اعلای خود رسیده بود دستش را بلند کرد تا کشیدهای نثار او کند اما مهراس دستش را در هوا گرفته و او را به سمت خود کشید سپس در حالی که فشار دستش را بر مچ دست ظریف او بیشتر و بیشتر میکرد گفت:
- قبلا هم بهت گفتم من آدم صبوری نیستم، پس با من...
قطرات اشک روی گونههایش جاری شد و پرسید:
- تو...تو دیوونه شدی؟!
مهراس خندید و در حالی که سینهاش را ستبر کرده و دستانش را پشت سرش قلاب کرده بود گفت:
- من گفتنیها رو گفتم حالا این تویی که سرنوشت مردم این سرزمین رو تعیین میکنی.
لوسی با خشمی که به حد اعلای خود رسیده بود دستش را بلند کرد تا کشیدهای نثار او کند اما مهراس دستش را در هوا گرفته و او را به سمت خود کشید سپس در حالی که فشار دستش را بر مچ دست ظریف او بیشتر و بیشتر میکرد گفت:
- قبلا هم بهت گفتم من آدم صبوری نیستم، پس با من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش