دلنوشته مجموعه دلنوشته‌های بی‌گناهان همیشه محکوم | زورو کاربر انجمن یک رمان

[خیال آبی]

آنان که کورکورانه از دیگران تقلید می‌کنند زندگیشان هم در دستان دیگران است، به راستی همانند کلاغی که راه رفتن کبک را تقلید می‌کند، اما قدم برداشتن خود را فراموش می‌کند همانند ربات‌هایی‌اند که از نو برنامه نویسی می‌شوند و فرمان جدیدی دریافت می‌کنند و این آفتاب پرستان رنگ خود را بی درنگ‌ در هر شرایطی تغییر می‌دهند چرا که زمان زیادی گذشته است و آنان دیگر هم خود و هم واقعیتشان را فراموش کرده‌اند!

 

[خیال آبی]

کوران و کرانی که گوش‌ها و چشم‌هایشان در دست دیگریست، آنان با خود گمان می‌کنند هر آنچه دیگران با نام‌های مشورت و نصیحت گویند صحیح است پس بدین‌حال زندگیشان را نجات و به جلو پیش می‌برد، اما هر سخنی که گویند قرار نیست به صلاح تو باشد و چرا به سخنان خودت و آنکه واقعاً خوبیت را می‌خواهد گوش فرا ندهی؟!
کنترل کنندگان که زندگی دیگران در دست‌هایشان است فقط دلشان کمی بازی می‌خواهد و از نابودی کوران سخت لذت می‌برند و خواهند برد!

 

[خیال آبی]

مسمومیت دارویی را می‌توان درمان کرد، اما سمومیت ذهنی را نه: آشوبی که مانند سوزن آلوده ذره ذره برای کنترل استفاده شده است.
باکتری‌های مضری که درون بدن شروع به هرج و مرج می‌کنند، در هنگام مخالفت حمله می‌کنند، مانند عقرب‌ها نیش می‌زنند، هم به خود هم به دیگران آسیب وارد می‌کنند با زهری که به آرامی و در این حال با تند خویی هدفش را برای خوردن از پای در می‌آورد!
قارچ‌های سمی که هاگ‌هایی بیش نیستند و سیاهی درونشان را به دیگری منتقل می‌کنند، درست همانند حرف‌های نا‌امیدان حسود متنفر از پیروزی و سدان خورشید درخشان تابان!

 

[خیال آبی]

در میان عقرب صفتان دوستی با مارشان آرزوست: پس همینک غرق و در تالاب سیاه عمیقی که دام‌ها‌ی مار حیله گر بدتر از عقرب است گرفتار می‌شوند.
بی‌خبر از ذات وجود، ابله‌اند و گول نیش عقرب خورند در حالی که مار استاد عقرب بد صفت است.
عقرب ناشی که خود را هم نیش می‌زند شاگرد مار است، می‌تواند چه کند؟!

 

[خیال آبی]

از او کاری ساخته نیست زیرا که عقرب خود تابع مار است اگر می‌توانست کاری کند هرگز خدمتکار کسی نمی‌شد و برای خود تصمیم می‌گرفت، شاید که الآن جایگاه دیگر و بهتری داشت و می‌توانست مکر کند یا منتظر فرد خاصی در زندگیش نباشد برای آنکه مسیر روبه رویش را برای حرکت کردن نشان دهد!

 

[خیال آبی]

می‌خواستم برایت قلبم را در بیاورم؟
اما برای تو چیزی کافی نبود:مویرگ‌های قلبم با اینکه بارها از هم جدا شدند باز زنجیر سیاهت را برای فرو ریختنشان پرتاب کردی.
برای نجات من؟!
ای کاش همانگونه بود اما نه، نور می‌خواستی برای فروش و رسیدن به پلیدی‌هایت!
ربات‌ها در برابر مهربانانی بودند که گویی فقط در تخیلات وجود دارند، درست' مانند عشق خالیت'!

 

[خیال آبی]

تظاهرکنندگان که از بازیگران هم بهتر نقش بازی می‌کنند،درست مانند کفشدوزک و پروانه‌اند،زیبا به نظر می‌رسند،اما غيرواقعي!
دروغ و فریب می‌تواند از پلیدی زیبایی سازدکه شکار دام است. درونت همانند ظاهرت آشنای غریب،دلفریب،اما "جاسوس حقه باز راستین است"!