• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه نی‌لبک | یگانه رضایی" یهدا " کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Yahda.rezaei
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 33
  • بازدیدها 1,152
  • کاربران تگ شده هیچ

Yahda.rezaei

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/4/20
ارسالی‌ها
630
پسندها
3,216
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
نگاه به هیبت و حرکاتش داشتم که نیایش سقلمه‌ای زد و خندان گفت:
- نگاهت شیداست یارگل خانم، خبریه؟
دستپاچه رو گرفتم.
- نه بابا، چه خبری؟
نگاهش کردم و لبخند زدم.
- اما انگار بین شما و آقا فرصاد خبرایی هست، حتی فریاد هم بو برده.
نیایش کم نیاورد.
- آقا فریاد این رو بو برده اما نفهمیده چطوری نگاهش می‌کنی یا خودش رو زده به نفهمیدن؟
انگشتانم لبه‌ی مانتو را مچاله کرد. اگر بو برده بود چه؟ یعنی اگر حسم را می‌دانست باز هم بی‌تفاوت رفتار می‌کرد؟
- هزیون میگی، چیزی نیست نیایش.
انگشتانش را با ملایمت بر دستم کشید و آرام گفت:
- تو حق این رو داری خوشبخت بشی یارگل و کی بهتر از پسرداییت؟ شاید فریاد هم همین حس رو بهت داشته باشه، بالاخره می‌تونی از زیر سایه‌ی پدربزرگت بیای بیرون و کاملاً آزاد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~r

Yahda.rezaei

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/4/20
ارسالی‌ها
630
پسندها
3,216
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
پیش از آنکه نیایش لب بگشاید صدایی که مجذوبم می‌کرد به گوش رسید:
- کباب‌ها حاضره خانم‌ها.
خوشبختی و شادکامی انگار تنها با حضور او ممکن بود و برای منی که تا به آن روز طعم آرامش را نچشیده بودم، حضورش چون معجزه تعبیر می‌شد.
لقمه‌ای را به سمتم گرفت و لبخند زد.
- مخصوصه یارگل خانم.
نیایش با صدا خندید و دور شد و فریاد با کمی گیجی نگاهش کرد.
- خل شده؟
لقمه را از انگشتانش جدا کردم.
- کم نه، برادرت هوش و حواسش رو برده.
چرا آنقدر سعی در پنهان کردن حسم داشتم؟ انگار این غرور ملعون تا به ابد اجازه نمی‌داد سِر دل برایش بازگو کنم و از این رنج رها شوم.
- گفتم که قراره به همین زودی دوباره درگیر یک مراسم دیگه بشیم، دیدی درست گفتم؟ من بوی عشق رو از صد متری می‌فهمم. خبره‌ام تو این کار.
پس چرا به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~r

Yahda.rezaei

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/4/20
ارسالی‌ها
630
پسندها
3,216
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
با فریادش فرصاد و فریاد هم سر به سویمان چرخاندند.
- آروم، نمی‌خوام الان بفهمن. می‌خوام قانعشون کنی و طرف من باشی وگرنه خودم میرم. بالاخره آدم عاقل و بالغیم و چند تا بادیگارد نمی‌خوام.
فریاد چند قدمی نزدیکمان شد.
- چی شده؟ قضیه چیه نیایش خانم؟
نیایش هم به تندی و مقابل چشمان متحیرم پاسخش را داد.
- می‌خواد برگرده که سرش رو بزنن و تو باغچه خاکش کنن، دیوونه شده. می‌گه سربار شماست.
چین‌های پیشانی فریاد عمیق شد.
- کی همچین فکری رو انداخته تو سرت؟
فرصاد نگاهش را به سوی برادر چرخاند.
- لابد تو یک چیزی گفتی. زبونت تند و تیزه، خیال کرده حرف دلته.
فریاد فاصله‌ی میانمان را پر کرد و درست در یک قدمیم ایستاد.
- از من ناراحت شدی یارگل؟
مکثی کرد اما فرصت نداد تا کلمات را در ذهن کنار هم بچینم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/4/20
ارسالی‌ها
630
پسندها
3,216
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
فرصاد هم چند قدمی به جلو برداشت.
- تو این راه چندتایی گره هست اما شدنیه، پدرم می‌خواد یک حکم بگیره تا پدر و پدربزرگت نتونن نزدیکت بشن. مادربزرگت هم می‌خواد شهادت بده، می‌تونی زندگی خودت رو داشته باشی.
آقاجانم خشمگین می‌شد؛ عبوس و بداخلاق بود اما نمی‌خواستم رنجشی از من به دل بگیرد. از آن گذشته عزیز مهربانم چه؟ بعد اینکه شهادت می‌داد می‌توانست در آن خانه با آرامش زندگی کند؟
اما مگر چاره‌ای داشتم جز اعتماد کردن؟ تصور و رویای یک زندگی مستقل و بدون رنج آنقدر شیرین بود که حرف‌هایشان را بپذیرم.
- من می‌خوام با عزیزم صحبت کنم، هر طور شده بیارینش مهمونخونه.
فریاد نگاهش را به سمت برادر سوق داد و فرصاد به نشانه‌ی پذیرفتن درخواستم پلکی باز و بسته کرد.
***
من پس از گذراندن آن دوران سخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~r

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا