متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه نی‌لبک | یگانه رضایی" یهدا " کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Yahda.rezaei
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 51
  • بازدیدها 2,708
  • کاربران تگ شده هیچ

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #51
نگاهم کرد و در همان حال افزود:
- من نمی‌خوام تو زندگی کسی دیگه پا بذارم، تو سنی نداری و مطمئنم موقعیت‌های زیادی مقابل روته و می‌خوام با رضایت کامل به زندگیم بیای. اگر ذره‌ای تردید داری ما به درد هم نمی‌خوریم.
لب‌هایم را با زبان تر کردم و زمان خریدم تا پاسخ مناسبی برای جملاتش بیابم اما همان لحظه قامتی کنار میزمان متوقف شد و صدایی آشنا میان گوشم پیچید.
- اینجا چه خبره یارگل؟
پیش از آنکه سر بلند کنم هم مبهوت بودم؛ فریاد اینجا چه می‌کرد؟
امیر با چشمانی غرق کنجکاوی فریاد را نگریست.
- آقا کی باشن؟
تنش، میانشان هویدا بود و من دستپاچه در ذهن به دنبال کلمات می‌گشتم. سرانجام با تته پته به سخن آمدم:
- ایشون پسرداییمن، پسر آقا شهرام.
چین‌های روی پیشانی امیر صاف شد.
- بله با آقا شهرام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #52
فریاد مدتی سکوت کرد سپس بر پنجه‌ی پا چرخید و در همان حال گفت:
- پاشو بریم یارگل.
وحشت زده به صندلی چسبیده بودم و حتی توان از جا برخاستن هم نداشتم. دیدن فریاد در آن حال و تنشی که میان او و امیر برقرار بود باعث شد ناتوان شوم. حرکتی که از من ندید در میان تعجبم عقب گرد کرد؛ دست بر بازویم رساند و مجبورم کرد بلند شوم.
امیر هم به سرعت واکنش نشان داد.
- چکار می‌کنی؟ دیوونه شدی؟ ولش کن.
فریاد به چهره‌ی برافروخته‌ی امیر نگریست.
- شما کی باشی که واسه من تعیین تکلیف کنی؟ یارگل دختر عمه‌ی منه و می‌خوام همین الان با هم از اینجا بریم، هیچکس هم نمی‌تونه جلومون رو بگیره.
مکث کرد؛ در حالی که همه‌ی نگاه‌های افراد داخل کافی‌شاپ خیره‌ی ما بود سرش را پیش برد و آرام‌تر افزود:
- می‌خوای امتحان کن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] delnia

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا